آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دانش پژوهان...(اولین پست با گوشی)

هواللطیف...

اولین بار است که گوشی ام را برداشته ام و به جای روشن کردن فیل ت ر شکن و اینستا و پینترست و واتس اپ را چک کردن، یک راست به سراغ گوگل آمدم و بلاگ اسکای رو تایپ کردم!

دستانم به کوچکی کیبرد گوشی عادت ندارند! دلم لپ تاپم را میخواد و نوشتن را... اما این سال ها در اثر جبر زمانه یاد گرفته ام و پذیرفته ام که با تغییرات خواسته یا ناخواسته ی زندگی ام کنار بیایم، بپذیرم و در آغوششان بگیرم!

شبی از شب های سرد زمستان، درست چند هفته ی پیش، از خیابان شیخ صدوق گذشتیم،ناخواآگاه یاد آموزشگاهی افتادم که درست ۱۰ سال پیش تصمیم گرفتم بروم دنبال علایقم... رفتیم تا میدان برج و بعد سمت چپ نرسیده به فرایبورگ درست روبروی پارک مرداویج که یاد آور تمام شب های تعطیلی بچگی هایم بود، اسم همان آموزشگاه را دیدم!!! و رفتم تا ۱۰ سال پیش... تا تمام درس هایش، استادانش، دوستان جدیدی که هم هدف و هم علاقه بودیم و شادمانی و ذوق عجیبی که آن روزها داشتم و در رویاهایم حتی مکان دفترم را هم تصور کرده بودم.... 

رفتم تا روزی که کسی به من گفت آکادمیک ادامه بده و رفتم سراغ دانشگاهی که رشته  ام را بدون کنکور داشته باشد، دوباره از اول درس های لیسانس را خواندم اما این بار با ذوق با شوقی که وصف ناپذیر بود... به ترم ۳ نرسیده دیگر تمام اساتید مرا میشناختند و میدانستند که چقدر با عشق تمام پلان ها را طراحی میکنم، به نقشه ها جان میدهم، و رنگ ها را به زیبایی کنار هم میچینم...

رفتم تا ترم ۷ و استاد راهنمای عزیزم و پروژه ای که هنوز پس از ۷ سال پایانش را ننوشتم و صحافی شده اش را نبردم..

رفتم تا اردوهایی که برگزار میکردیم... تا از صبح زود تا اخر شب مشغول بودن ها و این طرف ان طرف رفتن ها...

رفتم به شب تا صبح هایی که ماکت میساختم و با لپ تاپم رندر میگرفتم و به خودم قول میدادم جایزه ی تمام شدن رندرهایم آمدن اینجا باشد...

هیییی یادش بخیر

غرق در افکارم و رویاهایم بودم که با صدای همسرم به زمان حال بازگشتم...

حالا من از صبح تا اخر شب و از شب تا صبح ۲۴ ساعته در خدمت زندگی ام بچه هایم همسرم و خانه داری ام هستم و دلم برای یک کاغذ پوستی و یک راپید و یک ماژیک راندو تننننننگ شده...

دلم برای حل پلان برای طراحی برای خلق فضاهای جدید تنگ شده...

دلم حتی برای بیخوابی های شب های امتحان هم تنگ شده...


به خودم آمدم و دیدم شاید، شاااااید آن زمان هم حسرت زندگی الانم را داشتم،.............

من درونم سکوت کرد

به یکباره مغزم از فکر کردن و به یاد آوردن گذشته ام بازایستاد

انگار کسی یا چیزی از درون به من تلنگر زد که آاااااای فریناز حواست به داشته هایت هم باشد

همانجا تمام قد از خدای مهربانم برای لحظه ی حالم و شرایطی که دارم تشکر نمودم... از او کمک خواستم... کمکی که بتوانم این روزها را هم با سربلندی بگذرانم و به روزهای راحت تری برسم و شاید دوباره فرصت جدیدی بیابم برای جبران روزهایی که از رویاهایم فاصله گرفتم...

آن شب برایم درس شد که در هر حال و هر لحظه خودم را و انتخاب هایم را بپذیرم و دوست داشته باشم و از مسیری که تا به همین لحظه پیموده ام با تمام کمی و کاستی و اشتباهاتش  لذت ببرم و برای رسیدن به آینده ای بهتر تلاش کنم و به خدایم توکل و به اهل بیت نورانی ام توسل کنم و در انتظار روزهای آینده ای بهتر و موفق تر باشم


من به خودم قول داده ام که موفق شوم

و میدانم که زیر قولم نمیزنم...


و خدای مهربانم هم خدایی هایش را بلد است

کافیست به او مثل همیشه اعتماد داشته باشم...


نور زندگی ام

هواللطیف...


به نام او که مهربان ترین است و در تمام لحظات زندگی ام حتی همان وقت هایی که فکر می کردم مرا تنها گذاشته، بوده، یک جایی شاید لابلای اشک و غم هایم.... شاید درست در انعکاس قلب شکسته ام، اما بوده و این بودن او بوده که مرا جانی دوباره بخشیده، دوباره برخواسته ام و به زندگی ام سر و سامانی تازه داده ام

آری

در این وانفسای سخت زیستن، در تلاطم روزگار، و میان تمام دغدغه هایمان، تنها اوست که با بودنش آرامم میکند، او و نوری که برایمان به این زمین خاکی آورده... کافیست چشمانت را ببندی، خدایت را صدا بزنی، و بعد دریچه ی قلبت را به روی نور بچرخانی تا در مسیر ابدیت گام برداری....

و خداوند آنقدر خوب است و خدایی هایش را بلد است که برایمان راهنمایی فرستاده، راهنمایی از جنس نور برای نمایش نور و رسیدن به نور و چه چیزی از نور زیباتر و رهاتر و آرامشبخش تر و خوشحال کننده تر است؟؟؟

او که مهدی ست و هدایتم می کند... کافیست برگه ی کوچیکی را بردارم و رو به سوی نور بایستم و بخوانم * سَلامُ اللّٰهِ الْکامِلُ التَّامُّ الشَّامِلُ الْعامُّ...* غرق می شوم در اجابتش... و این همان راهی ست که شاید باید تا اینجای زندگی ایم با همین کیفیت و کمیت می رسیده ام تا به این باور برسم که جز او کسی یار و یاور من نیست... کسی دوست واقعی من نیست... کسی خیرخواه من نیست.... و نباید به کسی بیشتر از حدش اعتماد کرد.... حتی نباید از آدم ها انتظار و توقعی داشت، هررررر انتظاری و هررررر توقعی....

شاید این راه بهترین راهی باشد که تا این لحظه از زندگی ام تجربه اش نموده ام و عجیب حالم را خوب می کند... معجزه می کند و نمیدانم چرا بعضی ها در این زمانه مُهر روشن فکری بر پیشانی شان می زنند و می گویند ما به معجزه اعتقادی نداریم!!! شاید حلاوتش را نچشیده اند و به یکباره پر از شور و شوق نشده اند و شاید هم برایشان تا به حال اتفاق نیفتاده، و نخواسته اند که اتفاق بیفتد... اما من حالا که اینجا دارم می نویسم و دستانم روی این کیبورد مشکی می رقصند و نور می آفرینند، بارها و بارها صدایش زده ام... او را که نامش مهدی ست... اویی که حی و زنده است و می شنود صدایم را... میبیند حالم را... و میخوانمش و سلامش میدهم و جوابم میدهد و جوابش پررررررررر از اعجاز است.... 

.

.

.

کمی سکوت میکنم، چشمانم را میبندم و به موسیقی آرامشبخشی که پخش می شود گوش می کنم و به جواب سلام هایش فکر می کنم... هرچند من حقیر فراموشکارم و خیلی وقت ها یادم می رود لطف هایش را... دست یاری اش را... اما حالا که اینجا ایستاده ام می دانم که فقط و فقط به لطف اوست...

امروز اینجا گنجی را پنهان نمودم که اگر کسی فقط ذره ای باهوش باشد آن را می یابد و برای کل زندگی اش برمیدارد و میبرد

و آن همان سلام الله الکامل و تام.... بود.... دعای استغاثه به امام زمان جانم....

گنجی که برتر از آن نیافته ام...گنجی که زندگی ام را، خودم را، حال دلم را، باورهایم را، همه ی آنچه که نامش من است را زیر و رو کرده... کوبیده  و از نو ساخته و در راه خودش قرار داده... و کاش تا همیشه این نور بر من و زندگی ام بتابد که نوریست عظیم... که بر همه ی تاریکی ها تسلط دارد و همه ی ظلم و جور ها را می زداید و تمام دردها را درمان است...

.

.

.

چقدر دلم برای نوشتن جمعه های انتظار تنگ شده... نمی دانم کدام یک از شما یادش هست که 52 جمعه و حتی بیشتر، هر طور بود خودم را به نت و لپ تاپم می رساندم و می نوشتم برای او که صاحب نور است.... و حالا شاید دارم جواب آن سلام هایم را میگیرم... هرچند معتقدم آن زمان جواب آن سلام ها را گرفتم و حالا جواب سلام های دیگرم را

چرا که سلام مستحب است و جوابش واجب! پس من به رسم ادب سلامش می کنم تا او به رسم معرفت جوابم را یکباره و ده باره و صدباره بدهد و جانم را نورافشان کند...

امتحان کن

امتحانش نورانی ات می کند....


دلتنگی

هواللطیف...


پس از مدت هااااای طولانی، دقایقی فرصت کردم بیایم و لپ تاپی را باز کنم و بنویسم.... نوشتم از تمام دلتنگی ها و خستگی های این مدتم... نوشتم از تمام سختی ها و شیرینی هایش... نوشتم و نوشتم و نمی دانم چه شد که به یکباره تمامش را انتخاب کردم و دیلیت!!!!


ناراحتم از این همه دلتنگی.... از این همه غریبگی.... از این همه وقت نداشتن برای خودم...!


من اما آمده ام که بگویم در من زنی فریاد می زند و بر لب هایش مهر سکوت زده.... کسی فریاد هایش را نمی شنود... کسی خستگی های مفرطش را نمی بیند... کسی حتی بی خوابی های دو ساله اش را درک هم نمی کند...

در من زنی ست که دلش برای خودش تنگ شده....


و درست وسط نوشته های الانش هر دو فرزندش بیدار شده، جیغ می زنند و من در عین ناباوری باید لپ تاپم را ببندم و بروم...


در من

زنی ست

که دلش

برای خودش

بینهایت تنگ شده....

یک خبر خوب!

هواللطیف...


سلام و صد سلام

گرچه اگر دیگر در این سرسرای آرامش کسی مانده باشد! یا گاهی از سر دلتنگی بیاید و سری به ما بزند و غبار در و دیوار این خانه را بتکاند... باورم نمی شود آنقدر درگیر مادری شده باشم که دیگر حتی فرصت یک ساعت آمدن به اینجا و غرق شدن در صفحات آرامشم را نداشته باشم!

اما آمده ام با خبری خوب

هر چند این خبر ممکن است مرا دوباره از اینجا دورتر هم بکند اما خبر خوب، همیشه خوب است حتی اگر پیامدهای خودش را داشته باشد

شاید باورتان نشود ولی حالا حس مهمانی را دارم که به خانه ی خودم مهمان شده باشم! شاید کمی خنده دار باشد، اما آنقدر اینجا نیامده بودم که در و دیوارهایش غبار غربت گرفته بود....  باورم نمی شود حالا درست چند ماهی ست که حتی در لپ تاپ را باز نکرده ام! چه برسد به اینجا آمدن و حرف زدن.... خب حق بدهید که خودم را حالا اینجا مهمانی بدانم که آمده یک چای دوستی با گز آرامش بخورد و دوباره به زندگی اش بازگردد...


و اما خبر خوبم!

پسرکم درست دو ماه دیگر صاحب برادری می شود که امیدوارم همیشه حامی و پشتیبان یکدیگر باشند و هیچ کدامشان تنهایی های بی حد و مرز مرا تجربه نکنند

حالا هفت ماه است که عضو جدید دیگری به خانواده ی ما اضافه شده، همین الان که نامش را آوردم یک لگد محکم به شکمم زد و ابراز وجود نمود! همینقدر شیطان و بازیگوش! 

روزی که برای اولین بار صدای قلبش را شنیدم، اشک هایم سرازیر شدند، از نعمت های بی شماری که خدایم بر من ارزانی داشت و آن روز ترجیح دادم به سختی هایش فکر نکنم! فقط به این فکر کنم که لایق این شده ام که دوباره سید کوچولوی دیگری را مادری کنم و تمام محبت های مادرانه ام را به پایش بریزم و عاشقانه قد کشیدنش را ببینم...

روزی که جنسیتش مشخص شد، از سونو تا خانه ناراحت بودم و خداوند مرا برای این ناراحتی ببخشد! دلم میخواست دخترک شیرین زبانی می شد و منی که سال هاست از نعمت خواهر محرومم حالا با داشتن دخترکم بر خود ببالم! اما سونو گفت که پسرک شیطان و بازیگوشیست که انگشت شصتش را در دهانش گذاشته و می مکد و با هر صدا و امواجی دست هایش را در گوشش می گذارد و می خندد... کمی که فکر کردم دیدم چقدر برای پسرکم خوب شد که این دومی هم پسر شد، حالا دو برادر با هم بزرگ می شوند با هم درس می خوانند با هم می خندند با هم گریه می کنند و در تمام مراحل زندگی همدیگر را خواهند داشت...

لحظه شماری می کنم که این دوماه هم به سرانجام برسد و برادر کوچک سجاد را ببینم، بویش کنم و برایش تمام ذوق های عالم را یکجا جمع کنم و عاشقانه های دو برادر را جلوی چشمانم سالیان سال ببینم و خیالم از بابتشان راحت باشد که دیگر هیچ کدام تنها نمی مانند....


من اما هنوز بعد از این همه سال با این حجم از تنهایی کنار نیامده ام... کاش خدایم برایم خواهری از ناکجا آباد می آورد... خواهری که همزبانم بود. همدمم بود، همراهم بود و در تمام این روزهای سخت و شیرین کمکم می نمود...

شاید این تنهایی حکمتی دارد که من هنوز نفهمیده ام .... اما خدایم را شاکرم برای نعمت های دیگر زندگی ام....

خدای مهربانم

مثل همیشه بر من منت نهاده ای و خدایی هایت را بر من تمام نموده ای

همچنان و همیشه و هر لحظه به خدایی هایت محتاجم و مشتاق.... چرا که تو خدای منی و من بنده ی ناچیز تو

مرا لایق مادری سیدهای کوچکی که برایم فرستاده ای بدان و نعمتت را بر من تمام کن  که  تو خدای بی نظیر منی


برترین ناجی

هواللطیف...


کسی که حلاوت نوشتن را چشیده باشد و روحش با آن عجین شده باشد، حتی اگر ماه ها نیاید و ننویسد، شاید بی اغراق میتوانم بگویم هرروز فکر و ذهن و روحش به اینجا می آید و حرف هایی که دلش می خواست در صفحه ی روزگارش ثبت شود را در ذهنش مرور می کند و دکمه ی انتشار را می زند و میرود...

جایی در صفحه ی روحش منتشر می شود نه در این صفحه های هزارچشم، جایی یواشکی، میان خودش و خدایش، و بعد که می خواهد بیاید و بنویسد، با خودش می گوید این را که گفته بودم، آن را که نوشته بودم، اما یادش می رود این ها را فقط جایی در صفحه ی ذهن و روحش حک کرده و اینجا منتشر نکرده


من بارها شده بعد از اینکه با کسی حرف زده ام و در لحظه نتوانسته ام جوابی به او بدهم یا حرفی که دلم میخواسته را به او بگویم، در خلوت خودم او را جلویم تجسم کرده ام و به او حرف هایم را گفته ام، اما گاهی یادم می رود در واقعیت اتفاقات جور دیگری رقم خورده و من آن حرف هایی که می خواسته ام را یا آن جواب هایی که باید می داده ام را نداده ام و آنجاست که می گویم کاش حواس انسان ها قوی تر از این ها بود، کاش هنگامی که تو فکر می کردی و میخواستی غیر مستقیم به او چیزی را بگویی، او متوجه می شد، به نظرم اگر اینگونه بود، خیلی مشکلات حل می شد، خیلی سوتفاهمات رفع می شد، خیلی حسرت ها به وجود نمی آمد و شاید زندگی کمی راحت تر از حالا می شد....


بگذریم

باورم نمی شود که چرا میان روزمرگی های عجیبم اصلا وقت نمی کنم اینجا بیایم، رووووووحم پر می کشد اما وروجک من که حالا درست دیروز یک سالش تمام شد، عاشق عصر تکنولوژی و ارتباطات شده، هر گونه موبایل، لپ تاپ، کیبرد، مانیتور و ادوات مربوطه را با اشتیاق می گیرد و یا پرت می کند، یا می شکند یا از آب دهان مبارکش آن قدر روی آن می ریزد که اتفاق ناگواری بیفتد!!!! وقتی هم که خواب است که آن هم زمان های خیلی کمی از روز است، نهایتا به درست کردن غذایی می رسم که از گرسنگی هلاک نشویم:دی

امیددارم که حالا با بزرگتر شدنش کارهایم کمتر شود اما هر روز شیطان تر، هر روز خطرناک تر می شود و به مراقبت بیشتری نیاز دارد، و نمی دانم کی دوباره می توانم بیایم و از لحظه هایم بگویم و حالم خوب خوب خوب بشود...


با تمام سختی هایش، اما شیرین ترین اتفاق دنیا، آوردن فرزندی ست که هر چه بزرگ تر می شود، انگار قلب تو را بیشتر از قبل با خودش می برد، و من دیروز که یک سالگی اش را لمس نمودم، خوشحالم که توانسته ام تمام روزهای تقویم را با او نفس به نفس بخوابم و برخیزم و زندگی کنم، حالا امروز دومین 2 دی ماهیست که پسرکم تجربه می کند، و من هم از تجربیات اول به تجربیات دومی  رسیده ام، و چقدر این دو تا 2 دی را دوست دارم و اصلا تمام روزهایی که با او سپری شده را

هرچند الان درست یک سال است که یک خواب عمیق و ممتد و درست نرفته ام، اما بینهایت خدایم را شاکرم برای تمام کردن نعمتش بر من...

دلم میخواهد بتوانم خیلی خوب بزرگش کنم، خیلی خیلی خوب، و در این راه می دانم که جز خدایم و اهل بیت کمک دیگری نخوایم داشت و به دامان کس دیگری چنگ نخواهم زد... 

خدای مهربانم،

کمکم کن

مثل همیشه

فقط و فقط از تو طلب می کنم که تو خدایی و خدایی هایت بی نظیرترین اتفاق این هستی ست

خدای مهربانم برایم مثل همیشه خدایی کن که تو بهترین بهترین هایی

و شکر

شکر و هزاران شکر که مرا توان دادی، صبر دادی، 

صبر

صبر

و من حالا آن فریناز عجول سال ها پیش نیستم

زنی شده ام که صبوری پیشه ی روزگارش شده

گاهی از خودم در عجبم، این همه صبر و سکوت، از من! بعید بود

اما زندگی برایت برنامه هایی دارد غیر منتظره

کاش بتوانیم با جریانش هماهنگ شویم که نه باز بمانیم و نه تند تر برویم،

خدای مهربانم تو امید و ناجی روزگار منی

هوایم را داشته باش