آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دیدار و یار و دیار

هواللطیف...


آری این همه نبودن کار من نبود... دل نمی آمد و دل حرف نمی زد و دل انگار که به یک خواب عمیق فرو رفته بود

تا روزی که خدا آخرهای فروردین ماه و درست روز جمعه ی آخر اولین ماه بهاری دلش برایم سوخت و شاید هم برایمان

میان این همه حال بد و اتفاقات عجیب و غریب و دلتنگی های آزار دهنده درست بعدازظهر دوهفته ی پیش بود که بعد از پل کاوه دیدمت و باورم نمی شد... بخاطر تمام قهرها و دعواها و جنگ ها و حال بدی که مدت ها بود گریبان گیرمان شده بود.... درست یادم هست که از شدت ذوق تمام خانه را برق انداخته بودم و دلم را نیز! آخر عامل دلتنگی هایم به دیدارم می آمد.... این خوب ترین حس دنیا بود هر چند میان یک عالمه درس و پروژه اما شیرین بود... آمدنش زیادی شیرین بود آنقدر که تلخی گس قهوه ی تنهایی را می پوشاند و آمدنش طعم معجون انار می داد... خوشمزه و خوشرنگ و پر از اشتها...

آری روزهایی که بود اتاقم بهشت می شد و حس خوب امنیتی که از آن دور بودم به سراسر وجودم تزریق می شد...

خوبیه بعضی از آدم ها همین است... آنقدر حالت را خوب می کنند و درلحظه همه چیز یادت می رود...

به قول خودش حکایت همان شعر( گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی) بود و چقدر روزهای بودنش زیادی خوب بود... خیابان هایی که هر روز می روم و می گردم و می چرخم حالا با دست هایش با نگاه هایش با حس حضورش با خالی نبودن صندلی سمت راستم زیادی قشنگ شده بود...

اصلا انگار خدا سالی یک بار به من یکی دو روز هدیه ی نگاهش را می دهد و بعد تمام سال به انتظار می گذرد...

آدم اگر یک همدل داشته باشد سختی های دیگر زندگی اش را میتواند بیشتر از قبل تاب بیاورد...

از 27 فروردین و 28 ام و 29 ام هر چه بگویم کم است...  مسجد دربکوشک و میدان امام علی و سی و سه پل و علامه مجلسی و آن امامزاده ی پشت میدان که تنها زائرانش من بودم و او و آن جا حتی عهد بستیم و قول دادیم و نذر کردیم و با حال خوشی از امامزاده هارونیه بازگشتیم...

خوبیه این روزها و بودن ها خنده های از ته دلی بود که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم...


آری... بعضی از بودن ها آنقدر خوب است که آرام می شوی...و گاهی فراموش می کنی نداشته هایت را و آرزوهای به آن نرسیده را و دعاهای در راه مانده را....

یکشنبه شب، شب سختی بود... رفتنش زیادی سخت بود و چاره ای هم نبود...


و حالا پس از دوهفته دوباره به آغوش گرمش محتاجم تا تمام بشود این ترس.... این خستگی ها.... این اتفاقات هفته ی پیش...


گاهی بعضی ها هستند که شاید ناآرام باشند اما تو را آرام می کنند....


http://files.namnak.com/images/fun/other/13911210/8_pics/%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82.jpg


+ جواب درب های بسته ام را به امام رضا علیه السلام حواله داده اند.... گفته اند به در خانه اش چنگ بزن... گفته اند به عنایتش امیدوار باش... گفته اند یک ایران است و یک امام رضا .... گفته اند او ضامن آهوست و تو آدمی زاد... گفته اند هر روز بر در خانه اش بزن تا در را باز کند... تا شبی را در امنیت محض حریمش به صبح برسانی...

آری این روزها دلم مرغی ست پر کنده که بال بال حرم یار را میزند... و مشهد شده تمام آرزویم... مشهد و آن گنبد طلا و آن زیرزمین و آن لوستر سبز و آن دیوار گرمی که نزدیک ترین جا به مزار مطهر یار است....

این روزها در می زنم....

به قول آن شعر که می گوید: آن قدر در می زنم تا در به رویم وا کنی....


و خدا را شکر برای اینکه اتفاقات بد زندگی ام از این بدتر نشد.... چه آن شب کذایی و آن دزدی که آمده بود و چه آن تصادفی که بخیر گذشت....


می خواهم حالا به دوهفته ی پیش فکر کنم و شب هنگام دلم را راهی مشهد سازم و دوباره به  رسم شب های قبل آنقدر در بزنم و امام رضای مهربانم را صدا کنم تا در به رویم باز کنند....


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی.....


http://cdn.akairan.com/akairan/user/12/2015628163234117a.jpg


++ مهندس محمدشون  یه تشکر ویژه بهت بدهکارم... ممنون برای اومدن های هلکوپتریت

نظرات 5 + ارسال نظر
محمدشون جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 23:26

سلام

شدیدا موافقم

ک ی ایران و ی امام رضا

ی امام رئوف

سلام
دقیقا
امام رئوف

محمدشون جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 23:29

همین ک حالت خوبه
خیلی خوبه
امیدوارم دو روز تو ساله بشه یا بکنیش ۳۶۵ روز تو سال

امیدوارم
امیدوارم
امیدوارم

محمدشون جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 23:31

این هلی کوپتری و تشکر و اینا
فک کنم همون کتک و اینا میشه
نه؟
:دی
فک کنم فرار رو ب قرار باید ترجیح بدم:دی

نه دیگه:دی

تشکره:دی

خخخخ فعلا که شما برا ما هلکوپتری اومدین مهندس :))

نازی سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 22:14

تو اگه این دلو نداشتی فریناز نمیشدیا...

خوب باشی همیشه آجی

آره هرکسی با دلشه که اون آدم می شه :)

ممنون به همچنین :)

فاطمه جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 23:08

به به بهههههه
نظر خالی میدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد