آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خودت هیچ گاه نخواستی باشی!!!

بگو ببینم این روزها که دارد بهار می آید باید چه کار کنم؟ 

چگونه دلم را بتکانم؟! 

مگر من نخواستم؟مگر نگفتم دروازه اش باز است فقط بدون کفش وارد شوید؟! 

چرا گفته بودم 

یادم هست زمانی حتی به آن ها که دیگر تاب ماندن نیاوردند هم گفته بودم!به دختری که بودنم را هضم نکرد!به مردی که نبودنم را تنفس عمیقی کرد تا به ریه هایش عطر دل انگیزی تنهایی بپاشد! 

.

داشتم اتاق به اتاق خونه ی مجازیمو می گشتم و سرک می کشیدم که به یاد یه دوست قدیمی افتادم...دوستی که خودش هم نمی دونست چی می خواد.... 

اونقدر از این شاخه به اون شاخه پرید که دیگه خسته شد.. 

 

کاش می فهمید می شه خوب بود و خوب موند... 

کاش می فهمید .... 

بگذریم... 

اصراری ندارم برید ادامه مطلب...   

امیدوارم اونی که باید بره ادامه مطلب،بره! 

امیدوارم!

 دلم اینجاست...اجزایش را ریخته ام بیرون!می خواهم بتکانمش! 

از کسانی بگویم که نخواستند ما باشند با دلم... 

مگر اینجا چه بود؟مگر چه داشت که تا می آمدم با تیری به سویم خیز بر می داشت؟ ! 

 

گفتم تاآخر با تو می مانم!اما او چه کرد؟! 

حالا که می خواهم بتکانمش حس می کنم لکه ی چرکینی بر جای نهاده که با هر بار طی کشیدن!زخمی قدیمی سر باز می کند.... 

 

او خود هم نمی دانست چه می خواست!کاش می فهمید خودش برای من مهم بود نه زبانش!!! 

 

کاش می فهمید اگر خود ِخودش بود،نیازی به ان همه پَر زدن از این شاخه به آن شاخه نداشت!هر بار هم با اره از ته می برید شاخه اش را.... 

 

بگذریم انگار دلم سخت یاد گذشته را کرد...  

 

قرار نبود با خاطره ها زندگی کنم... 

و حالا که دارم اتاق به اتاق قلبم را می تکانم دیدم هنوز در اتاقی کوچک کِز کرده است... 

 

رهایش کردم... 

بگذار هر چه می خواهد بشود!اصلا هر کاری می خواهد بکند... 

 

 

فقط 

کاش 

می فهمید 

من هم دلی داشتم که همه را دوست داشت اما عاشق نبود!!! 

 

تهمتی که بر من زد و رفت جانم را سوزاند 

مرا انداخت اما 

ایستادم 

همان لحظه بیدِ تنومندِ کنارم مرا بلند کرد و فهمیدم همیشه هستند درختان تنومندی که می شود تکیه زد بر جای جای تنه هایشان...... 

 

خوب ِمن! 

(می بینی هنوز هم تو را خوبِ من خطاب می کنم!!!!)

شاید بیایی و بخوانی 

آری برای توست که روزها پیش اینجا خانه ات شده بود... 

یادت هست؟ 

باران آمد 

تو آمدی و چه قدر حس خوبی داشتی؟ 

یادت هست نوبتی،هر شب.... 

 

چه شد؟! 

فقط 

قضاوت کردی 

تهمت زدی 

نا روا نثارم کردی 

و برای همیشه رفتی  

کاش می گفتی با اتاقت چه کنم؟!  

بگذارمش بماند؟یا درش را برای همیشه قفل کنم؟! 

تولدت را یادت هست؟!  تبریکم را یادت هست!؟؟

تولدم را چه؟آن را یادت هست!؟؟ وتبریکت را چه؟!!  آن را که دیگر باید خوب یادت باشد!!

کاش لااقل فراموش نکرده باشی چه قدر می توانستی عزیز باشی و خودت نخواستی 

خودت 

خودت هیچ گاه نخواستی...  

بیا و بگو با اتاق غبار گرفته ات در قلبم چه کنم؟!!!! 

 

یادت باشد 

اینجا خود ِ آدم ها مهم هستندنه زبان هایشان!!! 

یادت باشد دوست ِخوب ِآن روزهای من!