هواللطیف...
گاهی آدم دلش میخواهد در سکوت و تنهایی شب، زیر نور ماه و ستاره ها، با آهنگ دلنشین جیرجیرک ها، کسی را داشته باشد که تا سپیده ی صبح با هم حرف بزنند و بگویند و بخندند و حتی گاهی بغض کنند و گریه...
گاهی آدم دلش میخواد آغوش امنی داشته باشد تا در هنگامه ی سردرگمی و گیجی و آشفتگی ها، خودش را رها کند و به هیچ چیز دیگری فکر نکند...
گاهی آدم دلش یک گوش شنوا و یک هواس ِ جمع می خواهد... کسی که بتوان او رو رفیقِ شفیق نامید...
گاهی هم حتی آدم دلش یک بغل دریا و یک گیتار و یک آتش و یک سرمای پاییزی و یک جمع اهل دل می خواهد و کسی که بنوازد و آهنگ امشب در سر شوری دارم را با زیر صدای امواج دریا بخواند...
امشب اما نه کسی هست که ستاره های زیبای سامان را با او تماشا کنم تا خود صبح، نه کسی که بشود با او حرف زد و این بیخوابی های جدید شبانه ام را مرهم باشد... و نه حتی کسی که بشود با او از ماورا سخن گفت... از عالم مگو.... از آسمان ها ، از نور، از احساس، از فهم، از ادراک، از شهود و از خیلی چیزهای دیگر...
و برای هزارمین بار میگویم
چه خوب که این صفحه های سپید و این کیبورد جذاب گوشی هستند و می شود با رقص انگشتانم بر روی کیبورد ذوق کنم و کلمات بینهایت درون ذهنم را به صف کنم و بچینمشان کنار همدیگر تا سیاهی های پر رمز و رازی را خلق کنند و با خود فکر کنم که سیاهی همیشه هم بد نیست...!!!
شاید این بی خوابی ها، اثرات قهوه های گاه و بیگاهی باشد که تنها تفریح روزهای سختم است و یا شاید هم دارم پیر می شوم و باید قرص خواب بخورم تا راحت و عمیق تر بخوابم...
مگر چندمین تابستان را سپری می کنم؟؟
باورم نمیشود
یک حساب کتاب ساده میکنم و میبینم در آستانه ی ۳۵ سالگی ام و چند ماه دیگر شمعش را فوت میکنم... انگار همین دیروز بود که ۲۱ سالم بود و کلاس های دانشگاهم را به عشق عصرهای رفتن به سایت و چک کردن وبلاگم و کامنت ها میگذراندم...
بگذریم....
امشب هم میگذرد... شب و روزها به سرعت سپری می شوند و من با خودم مدام زمزمه میکنم کاش یک روزی یک جایی کسی را داشته باشم که بشود به او گفت رفیق شفیق....
کسی که بشود دست هایش را گرفت... عطر پیرهنش را بویید و حس ناب خواهرانه ای که هیچ گاه نداشته ام را تجربه نمود...
نمی دانم چرا شعری در ذهنم پخش می شود و میگوید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست....
بگذریم...
هواللطیف...
بیست و یکم تیر ماه هزار و چهارصد و سه هجری شمسی
روز پنج شنبه
ساعت ۸ صبح....
این روز و این تاریخ و این لحظه، باید اینجا ثبت میشد...
به حرمت تمام سال های دوری... تمام نشدن ها و ندیدن ها و نبوییدن ها....
بزرگ شده بودیم... هر دو... شاید به قدر هشت سال دوری و ندیدن... آن موقع مینوشتیم هزار و سیصد و اندی! حالا اما می نویسیم هزار و چهارصد و اندی....!
بعضی ها عجیب امنند... حتی اگر سال ها باشد که هم نفسش نشده باشی، اگر سال ها باشد که صدایش را به فاصله ی یک متری خودت نشنیده باشی...
اصلا یک وقت هایی به پایان آمدن انتظار زیادی شیرین است! حتی با همین پای آسیب دیده که روانه ی سفر شدم تا تمام شود این انتظار طولانی و طاقت فرسا، و بشکند این طلسم...
بوییدمش به قدر تمام سال هایی که بویش را کم داشتم
در آغوش امنش رها شدم و هستی ایستاده بود و تماشایمان میکرد
سرنوشت خجل شده بود
ثانیه ها نفسشان را حبس کرده بودند
همان چند لحظه ، بس بود تا نفسی تازه کنم و بفهمم که تحمل سختی پیمودن فرسخ ها فاصله، ارزش این آغوش امن را داشت...
.
.
.
سیاره ها بر مدار فراق چرخیدند
خورشید چرخید
ستاره ها به دنبالش
ماه هم میچرخید
راس ساعت ۸ صبح
عکس ماه روی ماهی درون حوض افتاد
ماهی خسته بود
ماه دلتنگ
ماهی سرگردان بود
ماه حیران
ماهی غرق شده بود
ماه بی قرار
خودش را به آب زد تا ماهی غرق نشود...
حکایت ماه و ماهی، حکایت دیرینه ایست
و سرنوشت برایشان دورترین نزدیک ها را رقم زده...
دوری های امن
و نزدیکی های امن تر...
باشد که دوباره فلک بچرخد و زندگی بر مدار وصال بایستد و حالمان خوب خوب خوب بشود...
ان شالله
هواللطیف...
اولین بار است که گوشی ام را برداشته ام و به جای روشن کردن فیل ت ر شکن و اینستا و پینترست و واتس اپ را چک کردن، یک راست به سراغ گوگل آمدم و بلاگ اسکای رو تایپ کردم!
دستانم به کوچکی کیبرد گوشی عادت ندارند! دلم لپ تاپم را میخواد و نوشتن را... اما این سال ها در اثر جبر زمانه یاد گرفته ام و پذیرفته ام که با تغییرات خواسته یا ناخواسته ی زندگی ام کنار بیایم، بپذیرم و در آغوششان بگیرم!
شبی از شب های سرد زمستان، درست چند هفته ی پیش، از خیابان شیخ صدوق گذشتیم،ناخواآگاه یاد آموزشگاهی افتادم که درست ۱۰ سال پیش تصمیم گرفتم بروم دنبال علایقم... رفتیم تا میدان برج و بعد سمت چپ نرسیده به فرایبورگ درست روبروی پارک مرداویج که یاد آور تمام شب های تعطیلی بچگی هایم بود، اسم همان آموزشگاه را دیدم!!! و رفتم تا ۱۰ سال پیش... تا تمام درس هایش، استادانش، دوستان جدیدی که هم هدف و هم علاقه بودیم و شادمانی و ذوق عجیبی که آن روزها داشتم و در رویاهایم حتی مکان دفترم را هم تصور کرده بودم....
رفتم تا روزی که کسی به من گفت آکادمیک ادامه بده و رفتم سراغ دانشگاهی که رشته ام را بدون کنکور داشته باشد، دوباره از اول درس های لیسانس را خواندم اما این بار با ذوق با شوقی که وصف ناپذیر بود... به ترم ۳ نرسیده دیگر تمام اساتید مرا میشناختند و میدانستند که چقدر با عشق تمام پلان ها را طراحی میکنم، به نقشه ها جان میدهم، و رنگ ها را به زیبایی کنار هم میچینم...
رفتم تا ترم ۷ و استاد راهنمای عزیزم و پروژه ای که هنوز پس از ۷ سال پایانش را ننوشتم و صحافی شده اش را نبردم..
رفتم تا اردوهایی که برگزار میکردیم... تا از صبح زود تا اخر شب مشغول بودن ها و این طرف ان طرف رفتن ها...
رفتم به شب تا صبح هایی که ماکت میساختم و با لپ تاپم رندر میگرفتم و به خودم قول میدادم جایزه ی تمام شدن رندرهایم آمدن اینجا باشد...
هیییی یادش بخیر
غرق در افکارم و رویاهایم بودم که با صدای همسرم به زمان حال بازگشتم...
حالا من از صبح تا اخر شب و از شب تا صبح ۲۴ ساعته در خدمت زندگی ام بچه هایم همسرم و خانه داری ام هستم و دلم برای یک کاغذ پوستی و یک راپید و یک ماژیک راندو تننننننگ شده...
دلم برای حل پلان برای طراحی برای خلق فضاهای جدید تنگ شده...
دلم حتی برای بیخوابی های شب های امتحان هم تنگ شده...
به خودم آمدم و دیدم شاید، شاااااید آن زمان هم حسرت زندگی الانم را داشتم،.............
من درونم سکوت کرد
به یکباره مغزم از فکر کردن و به یاد آوردن گذشته ام بازایستاد
انگار کسی یا چیزی از درون به من تلنگر زد که آاااااای فریناز حواست به داشته هایت هم باشد
همانجا تمام قد از خدای مهربانم برای لحظه ی حالم و شرایطی که دارم تشکر نمودم... از او کمک خواستم... کمکی که بتوانم این روزها را هم با سربلندی بگذرانم و به روزهای راحت تری برسم و شاید دوباره فرصت جدیدی بیابم برای جبران روزهایی که از رویاهایم فاصله گرفتم...
آن شب برایم درس شد که در هر حال و هر لحظه خودم را و انتخاب هایم را بپذیرم و دوست داشته باشم و از مسیری که تا به همین لحظه پیموده ام با تمام کمی و کاستی و اشتباهاتش لذت ببرم و برای رسیدن به آینده ای بهتر تلاش کنم و به خدایم توکل و به اهل بیت نورانی ام توسل کنم و در انتظار روزهای آینده ای بهتر و موفق تر باشم
من به خودم قول داده ام که موفق شوم
و میدانم که زیر قولم نمیزنم...
و خدای مهربانم هم خدایی هایش را بلد است
کافیست به او مثل همیشه اعتماد داشته باشم...
هواللطیف...
به نام او که مهربان ترین است و در تمام لحظات زندگی ام حتی همان وقت هایی که فکر می کردم مرا تنها گذاشته، بوده، یک جایی شاید لابلای اشک و غم هایم.... شاید درست در انعکاس قلب شکسته ام، اما بوده و این بودن او بوده که مرا جانی دوباره بخشیده، دوباره برخواسته ام و به زندگی ام سر و سامانی تازه داده ام
آری
در این وانفسای سخت زیستن، در تلاطم روزگار، و میان تمام دغدغه هایمان، تنها اوست که با بودنش آرامم میکند، او و نوری که برایمان به این زمین خاکی آورده... کافیست چشمانت را ببندی، خدایت را صدا بزنی، و بعد دریچه ی قلبت را به روی نور بچرخانی تا در مسیر ابدیت گام برداری....
و خداوند آنقدر خوب است و خدایی هایش را بلد است که برایمان راهنمایی فرستاده، راهنمایی از جنس نور برای نمایش نور و رسیدن به نور و چه چیزی از نور زیباتر و رهاتر و آرامشبخش تر و خوشحال کننده تر است؟؟؟
او که مهدی ست و هدایتم می کند... کافیست برگه ی کوچیکی را بردارم و رو به سوی نور بایستم و بخوانم * سَلامُ اللّٰهِ الْکامِلُ التَّامُّ الشَّامِلُ الْعامُّ...* غرق می شوم در اجابتش... و این همان راهی ست که شاید باید تا اینجای زندگی ایم با همین کیفیت و کمیت می رسیده ام تا به این باور برسم که جز او کسی یار و یاور من نیست... کسی دوست واقعی من نیست... کسی خیرخواه من نیست.... و نباید به کسی بیشتر از حدش اعتماد کرد.... حتی نباید از آدم ها انتظار و توقعی داشت، هررررر انتظاری و هررررر توقعی....
شاید این راه بهترین راهی باشد که تا این لحظه از زندگی ام تجربه اش نموده ام و عجیب حالم را خوب می کند... معجزه می کند و نمیدانم چرا بعضی ها در این زمانه مُهر روشن فکری بر پیشانی شان می زنند و می گویند ما به معجزه اعتقادی نداریم!!! شاید حلاوتش را نچشیده اند و به یکباره پر از شور و شوق نشده اند و شاید هم برایشان تا به حال اتفاق نیفتاده، و نخواسته اند که اتفاق بیفتد... اما من حالا که اینجا دارم می نویسم و دستانم روی این کیبورد مشکی می رقصند و نور می آفرینند، بارها و بارها صدایش زده ام... او را که نامش مهدی ست... اویی که حی و زنده است و می شنود صدایم را... میبیند حالم را... و میخوانمش و سلامش میدهم و جوابم میدهد و جوابش پررررررررر از اعجاز است....
.
.
.
کمی سکوت میکنم، چشمانم را میبندم و به موسیقی آرامشبخشی که پخش می شود گوش می کنم و به جواب سلام هایش فکر می کنم... هرچند من حقیر فراموشکارم و خیلی وقت ها یادم می رود لطف هایش را... دست یاری اش را... اما حالا که اینجا ایستاده ام می دانم که فقط و فقط به لطف اوست...
امروز اینجا گنجی را پنهان نمودم که اگر کسی فقط ذره ای باهوش باشد آن را می یابد و برای کل زندگی اش برمیدارد و میبرد
و آن همان سلام الله الکامل و تام.... بود.... دعای استغاثه به امام زمان جانم....
گنجی که برتر از آن نیافته ام...گنجی که زندگی ام را، خودم را، حال دلم را، باورهایم را، همه ی آنچه که نامش من است را زیر و رو کرده... کوبیده و از نو ساخته و در راه خودش قرار داده... و کاش تا همیشه این نور بر من و زندگی ام بتابد که نوریست عظیم... که بر همه ی تاریکی ها تسلط دارد و همه ی ظلم و جور ها را می زداید و تمام دردها را درمان است...
.
.
.
چقدر دلم برای نوشتن جمعه های انتظار تنگ شده... نمی دانم کدام یک از شما یادش هست که 52 جمعه و حتی بیشتر، هر طور بود خودم را به نت و لپ تاپم می رساندم و می نوشتم برای او که صاحب نور است.... و حالا شاید دارم جواب آن سلام هایم را میگیرم... هرچند معتقدم آن زمان جواب آن سلام ها را گرفتم و حالا جواب سلام های دیگرم را
چرا که سلام مستحب است و جوابش واجب! پس من به رسم ادب سلامش می کنم تا او به رسم معرفت جوابم را یکباره و ده باره و صدباره بدهد و جانم را نورافشان کند...
امتحان کن
امتحانش نورانی ات می کند....
هواللطیف...
پس از مدت هااااای طولانی، دقایقی فرصت کردم بیایم و لپ تاپی را باز کنم و بنویسم.... نوشتم از تمام دلتنگی ها و خستگی های این مدتم... نوشتم از تمام سختی ها و شیرینی هایش... نوشتم و نوشتم و نمی دانم چه شد که به یکباره تمامش را انتخاب کردم و دیلیت!!!!
ناراحتم از این همه دلتنگی.... از این همه غریبگی.... از این همه وقت نداشتن برای خودم...!
من اما آمده ام که بگویم در من زنی فریاد می زند و بر لب هایش مهر سکوت زده.... کسی فریاد هایش را نمی شنود... کسی خستگی های مفرطش را نمی بیند... کسی حتی بی خوابی های دو ساله اش را درک هم نمی کند...
در من زنی ست که دلش برای خودش تنگ شده....
و درست وسط نوشته های الانش هر دو فرزندش بیدار شده، جیغ می زنند و من در عین ناباوری باید لپ تاپم را ببندم و بروم...
در من
زنی ست
که دلش
برای خودش
بینهایت تنگ شده....