هواللطیف...
گاهی میروم به بیست و یکی دوسالگی ام
به احساسی که لطیف تر از بنفشه های شب عید بود
و خوشرنگ تر از شمعدانی های چیده شده دم دکان گلفروش ها
و هیجان انگیز تر از ماهی های قرمز درون تنگ پر از آب
گاهی میروم به بیست و سه و بیست و چهارسالگی ام
به ایمانی که برایم مرواریدی بود خفته در صدف وجودم
به باورهایی که آجر به آجر ساختمشان و برای تمامش تاوان سنگینی می دادم
به اعتقاداتی که دانه ی گندمی بود، در بی آبیه روزگار از جانم آبیاری اش نمودم و جوانه زدنش را، برگ های سبزش را، و بزرگ شدنش را با چشمان دلم دیدم و بر خود بالیدم...
گاهی میروم به بیست و پنج و شش سالگی ام
به شجاعتی که مرا جان میداد، جانی که دیگران از وجودم ربوده بودند
به مهارتی که قرار بود آمال و آرزوهایم را بسازد
به حسی که ناشی از خلا تمام دوران زندگی ام بود و درست یا نادرست مرا قوت و قدرت میداد و در آخر روزگار، روی نامهری اش را نشانم داد و از رویم گذشت...
گاهی میروم به بیست و شش و هفت سالگی ام...
شروع دوران جدید زندگی ام
درست یا نادرست
هنوز هم نمیدانم
که اگر به آن زمان بازگردم دوباره همین انتخاب را خواهم داشت یا نه...
دورانی که تمام شجاعت، قدرت، مهارت و جسارتی که با سختی ساخته بودمش را، رفته رفته کمرنگ نمود و شدم دخترک سر به زیری که خبری از آن شور و شوق و شجاعت نبود...
نمیدانم چرا میجنگیدم!!
اما نه
میدانم
گاهی میان چاله و چاه، ترجیح میدهی چاله را انتخاب کنی
آدم های سمی اطرافم کم نبودند
انگار که از دنیا میترسیدم، از آدم ها، از شکست، از حرف هایشان،
از نگاه هایشان، از نرسیدن به آرزوهایم، از خیلی چیزهایی که در آن سن برایم خیلی خیلی بزرگ بود اما حالا که به آنها فکر میکنم میبینم خیلی هم بزرگ نبودند...و کاش تصمیمات جدی تری گرفته بودم...
بگذریم...
از بیست و هفت تا سی را بگذریم...
سی سالگی برایم نقطه ی عطفی بود
نقطه ای رویایی که در بیست سالگی ام تصورش کرده بودم... اما تصورهایم جواب نداد و هیچ کدام از خواسته هایم محقق نشد جز یکی از آن ها و آن پرورش وجودی در وجودم بود...
حسی که با به دنیا آمدنش به من القا شد، یا شاید هم بهتر بگویم هدیه شد، حسی که مرا بزرگتر کرد، صبورتر، خسته تر، عصبی تر، شاید عاشق تر، آرام تر، مهربانتر، نمیدانم یک عالمه حس تناقض!!!
و از آن روز بود که فهمیدم باید همان بیست و شش و هفت سالگی برای تمام عمرم انتخاب میکردم! و حالا دیگر راه پیش و پسی نداشتم...
.
.
.
این سنگین ترین جمله ی دنیاست...
اینکه آدمی راه پیش و پسی نداشته باشد...
اینکه حمایتگری، پشتیبانی، بزرگتری که دلش به او گرم باشد، سنگ صبوری، دوستی، هیچ کسی را نداشته باشد و باید فقط به جلو برود...
شاید چند سال دیگر دوباره به امروزم بیندیشم و بگویم کاش نمیترسیدم! اما حالا زیادی می ترسم... و مجبورم به ماندن، به تحمل کردن، به بزرگ کردن، به ...
بگذریم
سی و یک و سی و دوسالگی حس دوباره یجان گرفتن وجودی در وجودم...
بگذار بگذرم...
امسال شمع سی و پنج سالگی ام را فوت کردم
باورت میشود؟
من همان دخترک بیست و یکی دوساله ای که یک جا بند نبود، حالا ۳۵ سالگی ام را هم فوت کرده ام
بهمن ماه همیشه برایم قشنگترین ماه بود،
امسال اما هر روزش را جان کندم! شب هایش از تنهایی ترسیدم، روزهایش مثل مرغ سرکنده بودم اینطرف و انطرف...
اما خوبیه این روزگاه به گذرش است...
چه خوب که همه چیز گذشت
بهمن ماه سخت امسال هم گذشت
شب تولدم که سر سبحان پاره شد هم گذشت
شب تولدم که پای خودم هم پیچید هم گذشت
روز تولدم هم با شو آفی از کیک های مختلف و دلی که شاد نبود گذشت
خلاصه که خداروشکر گذشت
این روز ها و امشب هم میگذرد
اما در دلم
شاید
زخمی بماند
که اگر هم خوب بشود
جایش بماند
و با هیچ ترمیم کننده ای نرود...
کاش
به بیست و یک سالگی ام برمیگشتم
شاید کمی بیشتر در جهت آمال و رویاهایم گام برمیداشتم...
هواللطیف...
می نویسم از سخت ترین روزهایم
روزهایی که مثل خوابند! جاهایی میروم که تا به حال نرفته بودم، پشت در اتاق عمل آن هم ساعت ها،
و معنای انتظار به معنای واقعی اش
اینکه تو ثانیه ها را می شماری، دقیقه ها را پایین و بالا می کنی، به عقربه ها التماس می کنی که جلو بروید، مگر عزیزت از درون اتاق های بسته ی عمل در بیاید و خبر سلامتی اش را بشنوی
دیروز یکی از سخت ترین روزهای عمرم بود، باید خودم را نگه می داشتم، اشک هایم را یواشکی پاک می کردم چرا که میخواستم قوی باشم، کسی دلش برایم نسوزد و چشمم می سوخت آنقدر که به ساعت گوشی التماس کرده بودم تورا خدا جلو برود...
و امروز که پشت آی سی یو دوباره منتظر بودم... و حالا که دلم آنجاست و خودم آواره ی خانه ای غیر از خانه ی خودم...
حتی اگر خانه ی پدر مادرت هم باشد، زیادی اش خوب نیست، همان نهایتا چند ساعت مهمانی آمدن بس است نه اینکه چند روز بمانی...
شاید هم من اینطورم
آرام و قرار ندارم
دلم خانه ی خودم را می خواهد
آنجا خوب یا بد لااقل می توانم راه بروم و گریه کنم... بغضی که چند روز است گلویم را خفه کرده و سرریزش فقط اشک هایم را تار می کند و سریع پاکش می کنم تا کسی نفهمد
حوصله ی پند و نصیحت ها را ندارم
حوصله اینکه چیزی نیست و ما هم این روزها را داشتیم و این حرف ها
دارم فکر میکنم کاش یاد بگیرم گاهی اصلا کسی را دلداری ندهم، شاید بیشتر موجب آزارش بشوم... هیچ وقت برای دلداری دادن نگویم که ما هم اینطور بودیم و چیزی نیست و این حرف ها
گاهی حرف ها چنان آدم را می سوزانند که آتش نمی سوزاند...
اینجا راه چاره ای ندارم، فقط راه میروم و به زمان التماس می کنم که بگذر...
یکباره یاد اینجا افتادم، ناخودآگاه صفحه ام را باز کردم و شروع کردم به نوشتن...
یادگاریه خوبی نیست که بگویم به یادگار بماند، اما گاهی همین پایین ها خود، سندی ست که به خودم امید روزهای بالا را هم بدهم...
من
برای
درست کردن
این زندگی
جان کندم
پوست انداختم
چه روزها و شب ها که تلاش کردم، کوتاه آمدم، گریه کردم، توسل و توکل کردم، دعا کردم، کتاب خواندم، پادکست گوش دادم، امام زمانم را صدا زدم و اذیت ها شدم تا نهال نوپای زندگی ام به اینجا رسید که حالا شاید حسرتی باشد برای دیگران،اما آنها که عقبه اش را نگاه نمی کنند فقط می گویند خوش به حالت که دلت میخواهد سر زندگی ات بروی!!!
فکر میکنم تمام آدم های عادی که زندگی های نرمالی دارند بخواهند که سر و سامان داشته باشند، سر زندگی شان باشند و آنقدر یک جا مهمان نباشند که حس سربار بودن بکنند...
این ها را نمی توانم حتی بعد ها به همسرم بگویم...
یک وقت هایی فکر می کنم اینجا را کی، چه وقت، چطور، بعد از مرگم ، عزیزانم می خوانند؟ اصلا یادشان هست هر داستان مربوط به کجای زندگی ام است؟ اصلا برایشان این نوشته ها مهم است؟ و زمان می گذارند که بخوانند؟
به نظرم آدمی که وبلاگ می نویسد و وبلاگ دارد بعد از مرگش هم زنده است، چرا که تازه داستان ها و نوشته ها و حرف هایش به گوش و چشم دیگران می رسد ، با یک عالمه حسرت...
همیشه دلم میخواست اثری از خودم در این جهان باقی بگذارم، چه اثر جمله ای از اندیشه ام باشد، چه متنی ادبی، و چه سازه ای که به دستان خودم خلق کرده باشم
حالا خدا را شکر به آخرین آرزویم هم رسیده ام و دارم چیزهایی را خلق می کنم که خواهند ماند، حتی اگر زمانی مردم و دیگر نبودم...
اینجا که تا بلاگ اسکای هست ما هم هستیم، با تمام متن هایی که قبلا می نوشتم و روزمره هایی که حالا می نویسم...
چقدر از آن متن ها دور شده ام و چقدر زمانی وصف حالم را غیر مستقیم با واژه های جدید و ایهام و توصیف به تصویر می کشیدم...
یادش بخیر...
حالا بزرگ شده ام... اینقدر بزرگ که باید به فکر بوتاکس و رفع چین های افتاده زیر چشمم باشم... آنقدر بزرگ که یک تنه توی بیمارستان می چرخم و کارهای همسرم را می کنم، آنقدر بزرگ که تنهایی از پس بچه ها بر می آیم، آنقدر بزرگ که گاهی پاهایم و دست هایم ضعف می رود و زانو هایم درد می گیرد...
چقدر زندگی عجیب و غریب است
برایم دعا کنید
برای همسرم
برا زندگی ام که به روزهای خوب برسد
برای بچه هایم که از پسشان بر بیایم
و برای همه ی مریض هایی که این روزها میبینم و دلم به درد می آید...
هواللطیف...
مینویسم برای روزهایی که در پیش رو دارم، می نویسم که باید قوی باشم و من از پس همه چیز بر می آیم،
گاهی باید فقط بنویسم و به خودم امید بدهم، خدایم را صدا بزنم که حواسش بیشتر از قبل به من و زندگی ام باشد... دوران سختی پیش رو خواهم داشت ، درست از همان زمان هاست که در آن کتاب کوچک زمانی خواندم، خدا بغلت می کند و خودش تو را از بحران ها نجات می دهد...
استرس عجیبی از عمل محمد دارم اما به تمام تلاشم را می کنم که عملش را عادی جلوه دهم و به او هم امید بدهم... به خودم یادآوری میکنم که تا چشم به هم بگذارم این 4 5 ماه نقاهت هم می گذرد و همه چیز خیلی بهتر می شود...
من به خدای مهربانم امید دارم و امیدوارم که مرا تنها نمی گذارد و بیشتر از همیشه حواسش به من و بچه هایم و زندگی ام هست...
خدای مهربانم...
اینجا مامن حرف های برآمده از اعماق وجودم است... و بینهایت برایم قداست دارد... من اینجا میان همین صفحه ها بزرگ شدم، شکستم، دوباره ایستادم، رشد کردم، عاشق شدم، عاقل شدم، غصه خوردم، خوشحال شدم، بی قرار بودم، آرام شدم، ازدواج کردم، بچه دار شدم، و تمام بحران های زندگی ام را میان همین صفحه ها پشت سر گذاشتم... صفحه هایی که بخاطر قداستشان بر آدم های حقیقی زندگی ام بسته اند و امنیتشان را وامدار دوستانی هستم که حالا به دنیای واقعی ام هم پل زده اند اما در سکوت... مثل یک راز سر به مهر...
و حالا هم یکی دیگر از بحران های زندگی ام پیش رویم است و امیددارم به خدایی ات...
مثل همیشه برایم خدایی کن
مثل همیشه...
هواللطیف...
گاهی به نقطه ای می رسی که نیاز داری بایستی، به گذشته ات نگاهی بیندازی، ببینی از دل چه اتفاقاتی خودت را بیرون کشیده ای و چه نجواهایی با خدای مهربانت داشته ای که امروز زندگی ات به اینجا رسیده ای...
هجوم ناملایمتی های روزگار، بی مهری ها، بی حمایتی ها، غم و غصه ها، تنهایی ها، گاهی چنان از ظرف وجودت بیرون میزند که دیگر تاب و تحمل زندگی کردن بیشتر را نداری... دلت میخواهد همه چیز همین جا تمام میشد... یکباره یاد دفترخاطراتی می افتی که سالیان پیش برای خودت و خدایت روی این صفحه های سپید می نوشتی، میروی به ۹۴، ۹۲، ۹۱... میروی به ۱۲ سال پیش و میخوانی و میبینی همان زمان هم چقدددددر تاب آورده ای!! با سن فقط ۲۳ سالگی ات چه روزها و چه بی محبتی هایی را چشیده ای و چه ظلم هایی را به جان خریده ای... و چه فررررق هایی را دیده ای و آهسته در خود شکسته ای... و هنووووز هم!!!
از اینکه خدای مهربانت تو را از آن روزها دور کرده خوشحالی و سپاسگزار... اما این روزها هم دست کمی از ۱۲ سال پیش ندارند...
۱۲ سال پیش امید داشتی که آغوش امنی هست، محبت های بی شائبه ای هست... امنیتی هست، آرامشی در یک جای این کره ی خاکی منتظر تو هست.. در مجموع امید داشتی که خوب میشود، و من هم سهم مهربانی ها را از این جهان نامهربان خواهم گرفت...
اما حالا درست جایی ایستاده ای که امیدت هم ناامید شده... نمیدانم آخر حرف هایم با خدا دیگر از چه روزگاری براش بگویم و منتظر تحققش باشم...
چقدر پیر شده ام... شور و نشاط و مهم تر از همه امید آن روزها را میخواهم... روزهایی که سخت بود و خیلی خیلی خیلی سخت اما امید داشتم که نجات بخشی هست و دلم آرام بود به خدایی هایش...
حالا خدای مهربانم
نمیدانم چطور و چگونه و چه چیز را از تو بخواهم...
مگر گناه من چه بود که از تمام محبت های مادرانه و پدرانه و همسرانه و دوستانه و ... هیچ کدام شبیه گرمای خورشید نشد؟ ماه تابان شب های تاریکم نشد... کسی شانه های هق هق کنان مرا نگرفت... کسی بخاطر من کاری نکرد... کسی برای شادی من حبه قندی در دلم نکاشت... کسی دست مهربانی بر سرم نکشید و موهایم یتیم محبت شد...
اگر عدالتت عدالت است که همه ی آن ها زمانی جواب این همه تنهایی ها و بی محبتی های مرا خواهند داد...
و جواب اشک هایی که پردا ی چشمانم را تار می کنند و من از حفظ بر روی دکمه های کیبورد میکوبم و می نویسم...
زمانی نوشته بودم، پیش خدا که رفتم همه چیز را برایش تعریف میکنم... و دیشب آن را خواندم و دوباره همین را گفتم...
خدای مهربانم، من حق خودم را نسبت به اطرافیانم ادا می کنم اما یادت باشد که آن ها حق مرا ادا نکردند...
و مهربانی را دریغ کردند
مهربانی ات را از آنان دریغ کن....
که حق من این همه سال تنهایی و بی مهری نبود...
و سخت ترین کار همین است که باید ویترین باشم... باید ب کسانی که دوستشان ندارم زنگ بزنم و با محبت با آنان صحبت کنم و ابراز محبت کنم!!! باید به آنان خدمات بدهم... باید ویترینی بسازم از خودم تا مبادا کسی ناراحت شود...
چرا برای بقیه مهم نیست که دختری بی نوا و تنها را ناراحت نکنند؟؟؟
چقدر دلم یک آغوش گرم، یک حرف محبت آمیز، یک شانه ی امن برای گریستن و یک دنیا کمممممممممممک می خواهد...
خدای مهربانم
مهربانی هایت بی نهایت است
و چه خوب است که تو را دارم...
دستانت را بگشا که روزی به سویت خواهم آمد و برایت خواهم گفت که روی این کره ی خاکی ات چه ها بر من گذشت.....
و چه اشک ها که سرازیر شد
و چه شب هایی که تنهایی سپری شد
و چه روزهایی که دست تنها ثمره های زندگی ام را بزرگ کردم و ثانیه به ثانیه گذراندم...
و سعی کردم که موفق باشم
و ویترینی از قدرت برای خودم بسازم...
به سویت خواهم آمد...
هواللطیف...
گاهی آدم دلش میخواهد در سکوت و تنهایی شب، زیر نور ماه و ستاره ها، با آهنگ دلنشین جیرجیرک ها، کسی را داشته باشد که تا سپیده ی صبح با هم حرف بزنند و بگویند و بخندند و حتی گاهی بغض کنند و گریه...
گاهی آدم دلش میخواد آغوش امنی داشته باشد تا در هنگامه ی سردرگمی و گیجی و آشفتگی ها، خودش را رها کند و به هیچ چیز دیگری فکر نکند...
گاهی آدم دلش یک گوش شنوا و یک هواس ِ جمع می خواهد... کسی که بتوان او رو رفیقِ شفیق نامید...
گاهی هم حتی آدم دلش یک بغل دریا و یک گیتار و یک آتش و یک سرمای پاییزی و یک جمع اهل دل می خواهد و کسی که بنوازد و آهنگ امشب در سر شوری دارم را با زیر صدای امواج دریا بخواند...
امشب اما نه کسی هست که ستاره های زیبای سامان را با او تماشا کنم تا خود صبح، نه کسی که بشود با او حرف زد و این بیخوابی های جدید شبانه ام را مرهم باشد... و نه حتی کسی که بشود با او از ماورا سخن گفت... از عالم مگو.... از آسمان ها ، از نور، از احساس، از فهم، از ادراک، از شهود و از خیلی چیزهای دیگر...
و برای هزارمین بار میگویم
چه خوب که این صفحه های سپید و این کیبورد جذاب گوشی هستند و می شود با رقص انگشتانم بر روی کیبورد ذوق کنم و کلمات بینهایت درون ذهنم را به صف کنم و بچینمشان کنار همدیگر تا سیاهی های پر رمز و رازی را خلق کنند و با خود فکر کنم که سیاهی همیشه هم بد نیست...!!!
شاید این بی خوابی ها، اثرات قهوه های گاه و بیگاهی باشد که تنها تفریح روزهای سختم است و یا شاید هم دارم پیر می شوم و باید قرص خواب بخورم تا راحت و عمیق تر بخوابم...
مگر چندمین تابستان را سپری می کنم؟؟
باورم نمیشود
یک حساب کتاب ساده میکنم و میبینم در آستانه ی ۳۵ سالگی ام و چند ماه دیگر شمعش را فوت میکنم... انگار همین دیروز بود که ۲۱ سالم بود و کلاس های دانشگاهم را به عشق عصرهای رفتن به سایت و چک کردن وبلاگم و کامنت ها میگذراندم...
بگذریم....
امشب هم میگذرد... شب و روزها به سرعت سپری می شوند و من با خودم مدام زمزمه میکنم کاش یک روزی یک جایی کسی را داشته باشم که بشود به او گفت رفیق شفیق....
کسی که بشود دست هایش را گرفت... عطر پیرهنش را بویید و حس ناب خواهرانه ای که هیچ گاه نداشته ام را تجربه نمود...
نمی دانم چرا شعری در ذهنم پخش می شود و میگوید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست....
بگذریم...