هواللطیف...
اینقدر با کیبور لپ تاپم ننوشته ام که جای حروف یادم رفته... آخر حرف فارسی روی کیبوردها نیست و سال ها بود از حفظ مینوشتم اما حالا از هر 5 کلمه دو تای آن را غلط می نویسم و باید پاک کنم...
دلم میخواهد فریاد بزنم چقدر زندگی سخت است.... اصلا مگر قرار بود آسان باشد؟ نمی دانم اما شاید قرار هم به این همه سختی نبود... من در زندگی ام یاد نگرفته ام جلوی ضرر را از هر جایی بگیرم... در زندگی مادی ام هم... کاش یاد میگرفتم باید جلوی خیلی ازضرر ها را بگیرم... چند روز پیش راهی به یکباره نور زندگی ام شد اما بعد از یک روز سود ، پشت سر هم ضرر کردم و فهمیدم کاش جلوی ضررهایم را میگرفتم حتی امروز هم جلویش را بگیرم منفعت است... جدا که قدیمی ها یک چیزهایی می دانسته اند که این ها را می گفتند...
زندگی زیادی سخت شده.. گاهی نمی توانم از پس خودم بربیایم... فقط تنها چیزی که کمکم میکند پذیرش است... اینکه بپذیرم 9 سال پیش انتخابی کرده ام ، اینکه بپذیرم خودم هم باعث عوض شدن مسیرم شده ام و نه فقط عوامل بیرونی... اینکه بپذیرم می توانستم سفت تر بایستم می توانستم راه خودم را بروم و کاری به کار زندگی ام نداشته باشم، شاید حالا یک مهندس قوی با یک عالمه نمونه کار بودم، اما شاید چیزهایی که الان دارم را نداشتم... انگار کل این زندگی یک بده بستان است، یک چیزی را برمیداری ولی چیزهای دیگر را نداری... باید بپذیرم که این راه را انتخاب کرده ام و حالا در میان کسانی که راه مرا انتخاب کرده اند هم جایگاه بدی ندارم اما خب استقلال هم ندارم... استقلال مالی در این دوره زمانه با افکار همسری که در یک خانواده ی متوسط خیلی معمولی بزرگ شده و خیلی از خرج های یک زن شبیه من که در یک خانواده ی بالاتر بزرگ شده ام را ندارد، پس برای جبرانش باید خودم هم استقلال داشته باشم، اما راهی که پیدا کرده ام تا حالا که هر چه داشته ام را برده...
چقدر سخت شده زندگی.... گاهی می گویم چقدر خوب که من زنم و در این اوضاع مرد بودن واقعا سخت است.... اما دلم میخواست آنقدر به دست می آوردم که مراسم های معنوی ام را به بهترین شکل ممکن برگزار می کردم و وظیفه ام را ادا می نمودم. اما این راهی که انتخاب کرده بودم هم بسیار خطرناک بود و هم ضرر آور، جوری که دیگر الان همانی که داشتم را هم ندارم و باید به فکر راه دیگری باشم.... اینجا همیشه از حال و هوایم گفته ام، خصوصی ترین و دنج ترین جای دنیاست برایم... نمی دانم اصلا بعد از این همه سال چند نفر مرا میخوانند، دیگر کسی وبلاگ خاک خورده ام را نگاهی می اندازد یانه... اما من همان فرینازم فقط شاید کمی محتاط تر، خسته تر، پیر تر، ساکت تر، آرام تر، و شاید حتی غمگین تر...
اینکه باید کاری بکنم را خودم میدانم اما چه کار را نه...
چند روز پیش دوستم یک آهنگ فرستاد، خودت را ببخش! قفلی این روزهایمم شده... چقدر جذاب بود شنیدنش و در این روزهای سخت گوش دادن به همان آهنگ مرا آرامتر میکند، حتی اگر سود و منفعتی برایم نداشته این روزها، باید خودم را ببخشم تا روزهای پیش رویم رنگینتر شود...
خدای مهربانم خودت کمکم کن... که جز تو کسی را ندارم...
هواللطیف...
یک وقت هایی در زندگی هست که دور یک میز دوستانه قرار میگیری، و اختیار تو در جمع آوری این جمع عجیب، تنها برنامه ریزی برای رفتنی چند ساعته بوده...
میروی و دوست بچگی هایت را میبینی.... قریب به ۲۵ سال پیش... همان قدر دوست داشتنی همان قدر دووووست!
و دوست نوجوانی هایت را... قریب به ۱۹ سال پیش...
همان قدر دست نیافتنی... همان قدر عجیب... همان قدر حسی مدفون شده در پس نگاه های کسی که دور همان میز بود!
بزرگ شده بودیم... چقدر بزرگ... هر کدام ازدواج کرده، بچه دار شده... حالا بعد از این همه سال دور هم جمع شده بودیم که از روزمرگی ها بگوییم؟!
نه
لااقل برای منی که چشم ها را میبینم، گرمی شان را حس میکنم، و سردی شان تنم را منجمد میکند، این نگاه های دوستانه همراه با هیجانات مدفون شده ی قدیم، همگی غل و زنجیر شده بودند به دغدغه هایی که درونشان غوطه ور بودیم...
وگرنه همان صداقت و عشق کودکانه در چشمانمان موج میزد..
و ناگاه ذهنم به دنبال آن متن هایی میگشت که با اینترنت رنگین کمان آن روزها برای دوستم پیدا میکردم که به دوستش بدهد... یادش بخیر...
اما امروز را بیشتر از آن روزها دوست داشتم
امروز آنقدر بزرگ شده ایم که دست های گرممان قوت قلبی میشود برای ادامه ی مسیر زندگی هایمان، نه درگیر احساسات هیجانی هستیم، نه حتی شوق دیدار، نه حرف قشنگی نه عکسی و نه هیچ چیز دیگر ، تنها دلمان به همدیگر گرم است که در گوشه ی همین شهر بزرگ، قلبی هست ، حسی هست، دوستی هست که دلم میخواهد ساعت هایی از عمرم را با او و در کنارش بگذرانم
و دست هایی که امروز دوستشان داشتم
دست های خودم دست های دوستانم دست های بچه هایشان و دست هایی که قلب هایمان را لمس میکرد
دلم میخواست ساعت ها روی همان صندلی روبروی همان خانه ی بازی کنار همدیگر مینشستیم و برای هم از تمام بزرگ شدن هایمان میگفتیم...
امروز هم گذشت، اما خاطره ای ماند که یادش تا سالیان سال حالم را خوب میکند و قلبم را به قول حالایی ها اکلیلی...
تنها قاب عکسی از لبخندها و نگاه هایمان ماند و مرا به این باور پایبند نمود که بعضی از دوستی ها آنقدر عمیقند که با چند ماه و چند سال و حتی چند دهه ندیدن، از بین نمیروند...
قلب هایی در این جهان هستند که از یک جایی یک جور عجیب و غریبی به هم پیوند خورده اند...
و شاید تو هیچ گاه در حالم دوستی نگویی دوستت دارم اما چشم هایت قشنگترین حرف ها را میزند
تجربه ی همنشینی بی نظیر بود... و جان خسته ی مرا که ماه ها بود درگیر مریضی عزیزانم بودم جان تازه ای بخشید
چقدر دلم برای بعضی ها عمیقا تنگ میشود
چقدر بعضی آدم ها را عمیقا دوست دارم
و شاید آن ها اگر زبان نگاه ها را نفهمند هیچ گاه این را متوجه نشوند
چرا که همیشه یادم میرود بگویم چقدر دوستشان دارم و چقدر حالم با بودنشان خوب میشود...
کاش امروز تمام نمیشد
کاش
هواللطیف...
بچه ها که بزرگتر میشوند، روتین صبحگاهشان که تمام میشود، یک تایم شاید نیم تا یک ساعته دارم برای خودم
بستگی دارد چه غذایی درست کنم
امروز از آن روزهاست که قرار نیست ناهار بپزم و خوشحالم که میتوانم گوشی یم را بردارم، سرچ کنم بلاگ اسکای، و بیایم اینجا و از صدای تیک تیک لمس حروف کیبورد لذت ببرم
این روزها در دو مسیرم، شاید موازی، شاید گاهی متفاوت، گاهی سخت، گاهی آسان تر
یکی مسیر شکرگزاری های روزانه ام است، هر موقع که یادم بیاید، حتی اگر ننویسم در ذهنم بابت حتی کوچکترین مسائل شکرگزاری میکنم، و سعی میکنم نعمت هایم را ببینم هر چند کم هر چند کوچک!
که من معتقدم شاید یک نعمت از نگاه من کوچک باشد، از نگاه کسی که آن را ندارد و نمیتواند داشته باشد، بزرگترین نعمت دنیاست...
زندگی کارمندی هرروز سخت تر از قبل میشود، هر سال سختتر، و من نمیتوانم همسرم را توجیح کنم که دل بکند از کارمندی... ترسی دارد که هر چه سنش بیشتر میشود این ترس هم بزرگتر میشود، محتاط تر میشود، بی ریسک تر و این ها همه یعنی اگر قبلا دریا بود، شد دریاچه، اگر دریاچه بود، شد برکه، اگر برکه بود شد آب باریکه و خدا نکند که روزی همین هم نباشد...
زندگی اینجا همینقدر سخت، همینقدر بدون رسیدن شده...
داشتم یک ویلای لاکچری را در اینستا میدیدم
و فکر میکردم که سقف خانه های لاکچری شبیه سقف رویاهای ماست! شیشه ای!
که با یک ضربه، با یک نشدن، میشکند، رویاهایمان کمی زخمی تر، کمی آسیب دیده تر، کمی دوردست تر، همچنان هستند و ما بی سقف، با شیشه های موانع، دورتر از همیشه به آن هاییم...
این مسیر که مسیر دیگری ست، بسیار سخت و دشوار است،
هندل کردن مسیر روزانه ی شکرگزاری ها، با مسیر نرسیدن به خواسته هایم و دور شدن از آرزوها و رویاهایم آن قدر غیر هم راستا شده که انگار میان این دو کش می آیم... آنقدر ذهنم میان این دو مسیر میدود که نیمه ی روز خسته میشوم از این همه فاصله... از مسافت...
مسافت...
این کلمه قلبم را سخت میفشارد...
مسافت...
جاده
دوری
انگار قسمت من شده
چه در دوستی چه در محل سکونت چه رسیدن به خواسته ها و آرزوها و هزاران چه ی دیگر که بگذار در گوشه ی قلبم باقی بماند...
من این روزها نمیگویم که به تناقض رسیده ام! نه! اما از بی عدالتی ها دلخورم! و کسانی که خودشان نمیفهمند چقدر بی عدالتند! که میان فرزندانشان حتی عدالت را رعایت نمیکنند...
میان شکرگزاری ها و نرسیدن ها فقط خسته ام
کسی به تناقض میرسد که در دو جاده ی ۱۸۰ درجه به تکاپو افتاده باشد
زاویه ی زندگی من هنوز به این حد نرسیده
و راستش را بخواهی میترسم!...
میترسم از زمانی که دو مسیر پیش رویم تا این حد از هم دور شود...
از خودم هم ....
خسته ام؟
نمیدانم
شاید انتظار هم زمان هزار کار را از این تن ِجسمانی دارم! از زمانِ محدودم! از مسئولیت های زیادم! و نتیجه اش میشود کمردردهایی که حالا به هم پیوسته شده اند و حتی شب ها هم با استراحت خوب نمیشود...
نمیدانم
گاهی در دو مسیر دیگری هم می مانم
مسیر انتخاب هایم
انتخاب های گذشته ام...
کدام درست بود؟!
و اگر قلبت میگوید که همین راه، آیا طاقت نداشتن ها و نرسیدن به رویاهایت را هم داری؟!
اگر عقلت میگوید که این راه نه! آیا طاقت زیستن با کسی که دوستش نداشتی را داشتی؟!
دعوای میان عقل و قلب برای کسانی ست که مجبور بوده اند از یک بُعد تصمیم بگیرند...
اجبار
این کلمه ی لعنتی هم قلبم را می فشارد
به یاد نوجوانی هایم... آن روز کذایی، جوانی هایم، روزهای سخت زیادش و حتی حالا به شیوه های دیگر
اجبار...
برای انسانی که با اختیار آفریده شده زیادی سخت است
.
.
.
اما با تمام این حال و احوالات
کاش قدرت شکرگزاری بیشتر باشد،
کاش قدرت قلب بیشتر باشد
کاش قدرت اختیار بیشتر باشد
تا زندگی زیباتر بشود
تا عشق نفرت را ببرد
تا زیبایی ها زشتی ها را محو کنند
تا لبخند غم را بشوید و ببرد به ناکجا آباد...
.
.
من این روزها زیادی میان داشتن ها و نداشتن ها گیرم
تمام زورم را میزنم که داشته هایم را جلوی چشمانم بیاورم، شده از زیر تخت، از کنار میز، از لبه ی تراس، از لای پنجره،
بکِشَمشان بیرون، بیاورم جلوی چشمانم، تمام چشم هایم را بگیرد، تا دیگر نداشته هایم به چشم نیاید...
من در میان همین اجبار، در میان همین بی عدالتی ها، در میان همین مسافت های بی رحم، لانه ای ساخته ام از هر آنچه که هست، هر آنچه که دارم و به من عطا شده...
دارم یاد میگیرم با همین هایی که دارم، در همین جبر لعنتی، بهشتی بسازم که جایی برای نفس کشیدن حداقل چهار نفر باشد...
بهشتی ساختگی
بهشتی کوچک
بهشتی با همین هایی که هست، داریم و به ما عطا میشود...
خدایا کمکم کن
زیاتر از قبل
ببشتر از همیشه
با رحمانیّتَت
با رحیمی یت
با مهربانی های خاص و بینهایتت
خداوندا
من همیشه گفته ام
حالا هم میگویم
برایم خدایی کن
که تو خدایی هایت را بلدی
که خدایی سزاور توست
و بندگی برای من
خدای مهربانم
خدایی کن
مثل همیشه
و شاید
بیشتر از همیشه
کمی
بیشتر
از
همیشه...
هواللطیف...
از روزهای سخت جنگ نوشته بودم، از استرس های شبانه روزم، از مادری که نه برای خودش، که برای بچه هایش میترسید، برای بچه هایی که شاید ماهی یکبار چند ساعتی را با بقیه می گذرانند و تمام وقت مراقبشانم! و فکر اینکه اگر تنها شوند چه کسی حواسش به آن هاست و کسی را نمی یافتم دیوانه ام میکرد...
از چک کردم اخبار و شبکه ها و کانال ها خسته شده بودم، به دعا و راز و نیاز با خدا پناه میبردم تا آرام شوم... و خداراشکر با اینکه در نقطه ی حساسی زندگی میکردیم اما تا الان که بخیر گذشت...
این روزها زیاد نعمت هایم را در ذهنم مرور میکنم، هر چند می دانم که باید بنویسم اما یا نمیرسم یا فرصتش نیست یا یادم میرود یا سر دفتر و خودکارم جنگ میشود! خلاصه که بیشتر از قبل شکرگزار خدای مهربانم هستم
حتی چیزهایی که برای بقیه مهم است و من از داشتنشان محرومم ناراحتم میکند، اذیتم میکند، از درون غصه میخورم اما باز هم به خدای مهربانم میگویم شاید خیر من در نبود این نعمت بوده... شاید هر چه تنها تر باشم قوی تر میشوم ، و دریچه های رحمت دیگری برایم گشوده میشود
این روزها که به واسطه ی حاجی هایمان که تازه بازگشته اند، زیاد با فامیل رفت و آمد دارم، و کسانی را میبینم که سال هاست ندیده بودم، و حرف هایی میشنوم که شاید به مذاقم خوش نمی آید حتی از یک روانشناسی که مشاوره میدهد!!! اما باز هم میگویم فریناز، تمام این حرف ها و اتفاقات برایت درسی در بر دارد، برای بزرگتر شدنت، برای رشد و تعالی ات، برای روزهایی که دیگران نعمت هایشان را ندارند و به هزار نفر تراپیست روی می آورند اما تو خدایت را داری، امام زمانت را داری که از هزار هزار تراپیست بهترو برتر است...
وبلاگی که سالیان سال است چون گنجی در سینه ام محفوظ مانده و هیچ کس نمیداند که مامن آرامش من همین آرامش ِ پنهان است...
من، دستانم، افکارم، مغزم، قلبم، تماما با نوشتن و رقص انگشتانم روی این کیبورد ها عجین شده
حتی حالا، یواکشی، دور از بچه ها و همسر...
چرا که اگر کسی بفهمد دیگر نمیتوانم اینجا آزاد و رها باشم ...
چقدر تمام این سال ها من خوشبخت بوده ام که اینجا را داشته ام
که دوستانی بوده اند در کنارم، با هم بزرگ شده ایم، دوست شده ایم، خندیده ایم و گریه کرده ایم، و دور از هیاهوی زندگی های واقعی مان اینجا قلب هایمان کنار یکدیگر بوده اند و به نوعی به قول امروزی ها تراپیست یکدیگر بوده ایم
تراپیستی که به ساعتش نگاه نمیکند! تراپیستی که منفعت مالی برایش ندارد که تو در دلت حالت از او به هم بخورد و پشت مهربانی های تصنعی اش بدانی هدف اول و هزارمش پول خودش است و هزار و یکمین هدفش کمک به تو!
اینجا اما به قول سهراب که میگوید: دوستانی دارم بهتر از آب روان... و خدایی که در این نزدیکیست...
آری
تراپی من خدا، امام زمانم، نمازهای روزهانه ام، دعاهایم، اهل بیت علیهم السلام ، نوشتنم، وبلاگم، و دوستان اینجایم هستند...
خدا را هزاران هزار بار شکر برای داشتن همین نعمت ها
...
و امروز که اول محرم است، کاش تمام بشود این فراق۸ ساله... کاش قسمت ما هم کربلا بشود
دوباره
بین الحرمینش
شش گوشه ی امنش
ایوان نجفش
کنار ضریح عباسش
کاظمین و دو حرم طلایی اش که نمیدانی به کدام یک پناه ببری
و سامرا... سامرا... سامرا...
کاش دوباره قسمتم بشود... کاش مثل تمام دوستانم که سالی چند بار همت میکنند و سلامتند، ما نیز میتوانستیم به کربلا برویم...
کاش همسرم سلامتی اش را به دست بیاورد
کاش رزقمان زیاد شود، زیااااااد
کاش این حسرت تمام بشود... کاش به وصال برسد... کاش آرزویم براورده بشود...
میتوانم شبانه روز برای کربلا نرفتنم بنویسم... میتوانم صفحه ها پر کنم از درد این فراق...
اما دارم فکر میکنم گاهی بعضی حرف ها هم بهتر است با اشک هایم سرازیر بشوند بروند به عرش، شاید آنجا خدا نعمت کربلای کثیر رفتن را به من نیز بخشید مثل خیلی از آدم های دیگر
آخخخخ
بگذار ببینم کجای این زندگی به آرزویم میرسم...
آروزیی که کربلا را فقط یکبار دیگر نبینم، که هر سال، هر ماه، هر هفته قسمتم بشود..
چه آرزوی قشنگی
چه زندگی شیرینی میشود با حسین... با نفس کشیدن در کربلای حسین...
حسین
حسین
حسین...
و یادم باشد روزی بیایم و از دلیل آرزویم برای به حج رفتن بنویسم...
هواللطیف...
شب چنان تاریکی اش را بر جانم ریخته بود
که نه خورشید توان روشن نمودنش را داشت
نه آب توان پاک کردنش را
و نه باد توان بردنش را
گاهی تقدیر برایت با قلم بی جوهری می نویسد! بد هم بنویسد کسی نمیبیند اما زجرش برای تو بسان تلخی بادامی می ماند که در جمعی میخوری! باید قورت بدهی و با بادام بعدی که در دلت میگویی کاش شیرین باشد، جبران کنی...
من در جایی از تاریخ خودم گیر کرده ام که باید سکوت کنم و بنشینم و به جاده نگاه کنم تا ببینم قلم تقدیر برایم دوباره کدام بادام تلخی را نوشته که قسمتم باشد، قورت بدهم و دم نزنم... و خدا خدا کنم که بادام بعدی شیرین باشد تا بشوید و ببرد تلخی کامم را...
.
.
.
دلم دستی میخواست تا دستان یخ زده ام را بگیرد و برایم گرما شود
دلم دلی را میخواست که ساعت ها بنشیند و دلش را به دلم بدهد و فقط براش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم...
دلم شانه ای می خواست تا پناه بی پناهی هایم بشود و مرا در خودش جای دهد و حقّ ِ هق هق تمام اشک های سرازیر شده ی یواشکی را ادا کنم...
دلم آرامشی میخواهد عمیق
عشقی میخواهد عیان
و ارتباطی که عزت نفس مرا تبر نباشد!
دلم زبانی را میخواهد که بیاید و مرا تمجید کند تا اعتماد به نفس از دست رفته ام را به من برگرداند
دلم نگاهی را میخواهد که در چشمانم چشمانش را بدوزد و مرا سرشار از احساس زندگی، زنده بودن و دوست داشتن بکند
دلم گوشی را میخواهد شنوا! آنقدر شنوا که نگفته مرا بشنود...
دلم انسان میخواهد! که انسانیت را بلد باشد! از آن انسانیت های فراموش شده و رو به انقراض را
دلم دستانی میخواهد که برایم بگشاید و حمایتگرم باشد
دلم عشقی میخواهد ابدی، آرام، امن،
که امنیت این روزها تنها واژه ی سردرگم تاریخ است
دلم یک دل خوش میخواهد
سفری به دور دست ها
آرامشی ابدی
عشقی الهی
لبخندی از ته دل
خنده هایی از سر شوق
قلبی مملو از عشق
عشقی پر از آرامش
آرامشی...
و...
خدایا مثل همیشه برایم خدایی کن
که خدایی هات بی نظیر است
من بندگی بلد نیستم
اما
تو
خدایی بلدی
خدایا تو میدانی و میتوانی
خدایی کن...