هواللطیف...
نمی دانم چرا روز تولدم که می شود، بیشتر از همیشه وقت دارم، وقت دارم برای اینجا آمدن، برای تنها بودن! وقت دارم برای فکر کردن، برای مرور خاطرات قدیمی...
بعضی آدم ها هستند روز تولدشان اینقدر سرشان شلوغ است و از صبح تا شب یک عالمه تولد بازی دارند و من نمیدانم این اتفاقات چگونه می افتد... یعنی چون تا بحال تجربه اش نکرده ام درکی هم از آن ندارم!
بگذریم!
به قول فاطمه وارد بحران سی سالگی شده ام!
امروز به یاد آن قدیم های خیلی دور، زیر پست اینستاگرامم چند خطی نوشتم، محمد می گفت خودت نوشتی؟! با تعجب! و من لبخندی زدم و گفتم : مگه نوشتن بهم نمیاد؟:دی
راستش دیگر دلم نمیخوهد به نداشته های سی سالگی ام فکر کنم! حس می کنم این چند وقته به اندازه ی کافی به آن فکر کرده ام... حالا دلم می خواهد با آغوشی باز سی سالگی ام را پذیرا باشم! با تمام نداشته هایم، با تمام آرزوهایی که برای سی سالگی ام داشتم، با تمام کارهایی که باید می کردم و نکردم و کارهایی که نباید می کردم و انجام دادم...
داشتم به فاطمه می گفتم که فکر می کنم چند ماهی هست که سی سالم شده! آخر پختگی را در خودم بیشتر از هر زمان دیگری حس می کنم...
با اتفاقاتی که این چند ماه اخیر برایمان افتاده، و صبری که میهمان دلم شده، و بخششی که نمی دانم از کجا آمد اما میدانم به لطف حضرت زهرا و امام زمان بود، فهمیده ام که خیلی خیلی بزرگ شده ام... بزرگ تر از آن دختری که اگر شرایط باب میلش نبود، زمین و زمان را به هم می دوخت تا آنچه شود که او می خواهد!
از این بزرگ شدن و سکوت و صبری که بر من حاکم شده، راستش کمی می ترسم... می ترسم که نکند حوصله ام نیز کم بشود! نکند خسته شوم از نرسیدم به آرزوهایم! نکند درجا بزنم! و هزار نکند دیگر!!!
راستش را بخواهی گاهی نیز از این بزرگ شدن خوشحال می شوم! مثلا حالا خوشحالم که توانستم بردار همسرم و همسرش را ببخشم! خوشحالم که توانستم پیشقدم برای دوستی مجدد باشم! خوشحالم که جسارت گرفتن یک پروژه ی سخت را پیدا کرده ام و امیدوارم که به سرانجام برسد...
امروز روز تولد من است! درست 30 سالگی!
فهمیده ام که نمی شود با زمان مقابله کرد، زمان می گذرد و کاری به خوب و بدش ندارد، اصلا کاری ندارد که تو به کارهایت و آرزوهایت و رویاهایت رسیده ای یا نه! فقط به جلو می رود و می رود و می رود بدون ذره ای استراحت! یادم هست زمانی که 20 سالم شده بود می گفتم اووووووه تا 30 سالگی یک عمر فاصله است! اما حالا که رسیده ام می بینم فقط به قدر یک چشم بر هم زدنی بود و گذشت و حالا امروز ، روز تولدم، من سی ساله شده ام...
فهمیده ام باید راضی بود به رضایت خدا، در هر شرایطی، که این آرامش حقیقی ست... سخت است اما خدا کنه که خدا خودش کمکمان کند برای این رضایت دو جانبه
خدایا
مثل تمام روزهایی که از تو خواسته ام امروز ویژه تر از همیشه از تو می خواهم که برایم همانند قبل، خدایی کنی
آری
خدای مهربانم
برایم خدایی کن
منتظر نعمت های زیبایت هستم
مشتاقانه
در روز تولدم
هواللطیف...
شاید باورتان نشود اما گاهی وقت ها بی اندازه دلم برای اینجا تنگ می شود! مثلا ممکن است وسط کلاس باشم، یا در یک مهمانی مهم، یا تند تند مشغول کارهای عقب مانده ام باشم و فرصت نکنم که به اینجا بیایم، همان وقت ها دلم می خواهد بتوانم ده دقیقه ای را با خودم و اینجا خلوت کنم و هر چه که به مغزم خطور می کند را بنویسم!
گاهی آنقدر این مغز مملو از کلمات می شود که حس می کنم از گوش هایم کلمه بیرون می پرد، از چشم هایم کلمه سرازیر می شود و از بازدم نفس هایم کلمه دمیده می شود!
شاید یکی از بهترین بهترین بهترین اتفاقات زندگی ام آشنایی با بلاگ اسکای و وبلاگ نویسی بود، اصلا نوشتن یک جور عجیبی به انسان اطمینان خاطر می دهد، حتی اگر مجموعه ای از اراجیف ذهنی باشد!!!
تقریبا اوایل سال 89 بود که با وبلاگ آشنا شدم و بعد توانستم خودم برای خودم وبلاگ بزنم، حدودا 20 سال و نیمم بود:دی و حالا دهه ی 20 تا 30 سالگی زندگی ام با یک دنیا نوشته هایی عجین شده که هرکدامشان مرا به حال و هوایی می برند که بی اندازه با یکدیگر متفاوتند...
امروز میان تمام کارهای زیادی که روی سرم ریخته بود توانستم بیایم و لپ تاپم را روشن کنم و دستانم را روی کیبورد برقصانم! و بگویم که چقدر این دهه از زندگی ام پر از فراز و نشیب بود و دوستش داشتم! هرچند خیلی از آرزوها را داشتم که به آن ها نرسیدم ولی به همان هایی که رسیدم هم شُکر...
چقدر خوشحالم که اینجا دوستانی مثال آب روان دارم، که هر بار به ذوق دیدن کامنت هایشان وبلاگم را باز می کنم، دوستانی که بعضی از آن ها به قدمت یک دهه هستند... شاید از همان اوایل به وجود آمدن اینجا...
دلم می خواهد بیشتراز این ها بنویسم، اصلا باید بیایم و بنویسم، از آن جنس نوشتن هایی که بی نهایت دوستشان داشتم و سعی می نمودم در چند واژه تمام حال و هوایم را توصیف کنم...
راستش کمی خنده دار است ولی خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که من اگر زمانی مُردم، یادگارهایی از جنس واژه ها را اینجا به جا می گذارم و می روم، آن زمان شاید تازه خیلی از اقوام و دوستان و خویشانم بفهمند که من یک دنیا یادگاری اینجا دارم و با خواندن تمام این واژه ها به یاد من بیفتند و دیرتر فراموش شوم... چه قدر تلخ است این قصه ی فراموش شدن، اما این را هم خدا خودش در وجود ما قرار داده که با این امتحان ها از پا در نیاییم و بتوانیم زندگی کنیم...
به نظر من آدم هایی که می نویسند، یا شعر می گویند، یا حتی نقاش و خطاط هستند، پس از مرگشان دیرتر می میرند! چون آن ها یادگار هایی از خودشان به یاد گذاشته اند که بوی آن ها را می دهد. کسی واژه ها را به تسخیر خویش درآورده و کسی رنگ ها را بر روی بوم...
مثل قیصر امین پور که هنوز هم شعرهایش بهترین شعرهای دنیا هستند...
این شعرش را خیلی دوست دارم:
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود ( قیصر امین پور)
هواللطییف...
این روزها هر چه به تولد سی سالگی ام نزدیک تر می شوم، پختگی خاصی را در درون خودم حس می کنم! نمی دانم این همه تغییر و صبوری و آرامش از کجا می آید اما حس می کنم این روزها هر روز به قدر یک هفته و هر هفته به قدر یک سال بزرگ تر می شوم! این را در طریق برخوردم با آدم هایی که با من ناجوانمردانه تا کردند می فهمم، و یا حتی از اخلاق و رفتارم در زندگی ام... از صبوری یا بی تفاوتی خاصی که این روزها میهمان زندگی ام شده... نمی دانم خوب است یا نه اما باید این واقعیت را قبول کنم که دارم با دهه ی سوم زندگی ام هم خداحافظی می کنم و وارد دهه ی چهارم می شوم! بدون هیچ ثمره ای...
برای اکثر آدم ها چهل سالگی نقطه ی عطف زندگی شان است! اما برای من همیشه سی سالگی ام یک جور عجیبی جذاب بود! با رویاهایم بی نهایت متفاوت است اما همین که تا اینجا هم آمده ام و لطف خدا شامل حالم شده باید که شکرگزار باشم.
نمی دانم اصلا تا یک ماه و چند روز دیگر زنده هستم یا نه! یا نمی دانم چه اتفاقاتی در شُرُف وقوع است، فقط می دانم که دلم میخواهد از آن تولدهایی را داشته باشم که همیشه آرزویش را داشته ام...
بگذریم! این روزهای ایران آنقدر غیرقابل پیش بینی ست که نمی شود برای فردا برنامه ریزی کرد چه برسد به یک ماه و نیم دیگر!
من با نظام و سیاست و سردمدارانش و بزرگانش و آقازاده ها و سران کاری ندارم! اصلا نمیخواهم بگویم قبولشان دارم یا نه! این یک امر شخصیست، اما وقتی مردی را می بینی که وجودش لرزه در دل دشمن می اندازد و می بینی از زندگی اش گذشته برای حفظ امنیت تو، و دائم در خطرناک ترین صحنه ها حضور دارد، ناخودآگاه احساس امنیت و آرامش می کنی و همان صبح جمعه ای که از خواب برمیخیزی و می فهمی چه ناجوان مردانه او را شهید نموده اند، به یکباره فرومیریزی، می ترسی، غمگین می شوی، دلت آتش می گیرد برای این همه مظلومیت...
من کاری به اعتقاد و پوشش و باورهایتان ندارم، اما مردانگی ورای اینهاست! کسی که مرد بوده و مردانه زندگی نموده و در این روزهایی که سران و سردمداران همه کاری می کنند جز برقراری عدالت و دادن حق مردم!، او مردانه از جان و زندگی خویش گذشت تا به ما نشان دهد هنوز هم آدم های درستی در این نظام هستند و می شود به وجودشان افتخار نمود...
کاش می فهمیدیم که این ها چقدر با هم فرق دارند، کسی که خوب بوده و خوب بودن را یاد گرفته، نمی تواند که بازگردد و مثل همین ها، روی یک صندلی و منصبی بنشیند و به فکر اختلاص و پر کردن حساب بانکی خود و خرید باغ و ویلا در خارج از کشور و تامین آینده ی زن و فرزندانش با پول حرام باشد!
او خوب بودن را یاد گرفته بود و به قول عزیزی که می گفت، رسالتش تا همینجا بود و خدا شهادت را گوارای جانش نمود... و مبارکش باد این شهادت که چه عزتمندانه بود و چه غرورآفرین
تمام آن هایی که این روزها در پیج هایشان حرف های مضخرف زدند را نمی فهمم! آنهایی که تمام افکارشان در آزادی خلاصه می شود و تمام خواسته شان از آزادی این است که روسری هایشان را بردارند، با دامن های کوتاه به خیابان بیایند و یا پسرها هم راحت بتوانند با هرکسی هرکاری میخواهند بکنند و در کافه ها مشروب سرو کنند و به قول خودشان خوش باشند! این ها استوری های بعضی از دوستانم بوده که می گویم! و چقدر این آدم ها هدف های پست و پوچی دارند... آنوقت همینها هیچ وقت حتی به عقلشان هم خطور نمی کند که امنیت واقعی یعنی چه! که اگر جنگ بشود با ترس و لرز خوابیدن و ترسیدن از اینکه به ناموست تجاوز نکنند یعنی چه!
کاش کمی بیشتر فکر می کردیم، چیزی که بارها و بارها به آن توصیه شده، فکر کنید، تعقل کنید، تامل کنید!
بگذریم...
کاش که این امنیت در این مملکت جاودانه گردد و روزی برسد که دیگر هراس جنگ و ناامنی را نداشته باشیم... کاش ثبات به زندگی هایمان بازگردد... کاش کمی آن بالایی ها از این مرد بزرگ درس می گرفتند، که این چند روزه این مردم کاری به نظام و سیاست نداشتند! چه بسیار آدم هایی که مخالف بودند اما به خاطر وجود یک مرد به خیابان ها آمدند، کاش سران ما این ها را می دیدند و با مردم بیشتر از این ها مدارا و مهربانی می نمودند...
که مردم ما، هر کسی که برایشان از جان مایه می گذارد را خوب می شناسند، خوب قدرشناسند و برایش سنگ تمام می گذارند...
روحت شاد ای بزرگ مرد، ای سردار، ای کسی که مردانگی را در این دنیای نامردمی ها به رخ تمام عالم کشیدی...
سردار قاسم سلیمانی برای همیشه در دل هایمان با نماد امنیت ماند... روحش همواره و همیشه شاد باد...
هواللطیف...
دلم می خواهد به هجده سالگی ام بازگردم، اما با تجربیات الان... شاید پازل زندگی ام را جور دیگری بچینم! اصلا طرح دیگری انتخاب کنم و به خودم اجازه بدهم تا از لاک بچگی و نوجوانی و خامی زودتر دربیایم! اصلا اگر آن سن و سال ها بودم هیچ کدام از تصمیمات الان زندگی ام را نمی گرفتم
اگر دیدی جایی ایستاده ای و آنجا همان جایی نیست که دلت می خواست، باید با احتیاط بیشتری گام برداری، باید قدرت تصمیم گیری های بزرگ را داشته باشی، باید بتوانی رها شوی و رها کنی...
اما
نمیدانم چرا! درست سه سال است که من بی آنکه بخواهم در راهی گام برداشته ام که گاهی شدیدا پشیمان می شوم! و تنها یک دلیل مرا دوباره از آن تصمیم های بزرگ بازمیگرداند...
نمیدانم چه ترسی در رفتن و رها کردن دارم که نمی توانم عملی اش کنم...
و شاید ترس نیست، شاید چیزی فراتر از این ها مرا هنوز اینجایی که هستم نگه داشته است! چیزی شبیه عشق!
میگویم شبیه عشق چون نمی دانم عشق است یا نه! چون اصلا نمی دانم دوطرفه است یا نه! می ترسم از این دنیای رنگارنگ پر از گرگ...
می ترسم از بی اعتمادی، از خیانت، از تنهایی، از تنهاتر شدن، و می ترسم از اینکه زمانی نباشد...
در این سه سال اتفاقاتی افتاده که نگاه مرا گاهی بی زندگی ام زیادی بد می کند... به قول کسی می گفت: گل بی خار نداریم! و من گاهی یادم می رود که گل ها هم خار دارند... که حتی شاید خودم هم خار داشته باشم! شاید نه! حتما! اصلا به نظر من آدم خوب مطلق 100 درصد وجود ندارد
آدم ها در زمان هایی از زندگی شان تجربیاتی داشته اند! تو بگو به قدر یک دقیقه! بگو فقط یک نگاه! یا یک کلمه! اما داشته اند... اصلا آدم ها خلوت هایی دارند که هراس دارند از فاش شدنش... تنهایی هایی میان خودشان و خدا
(و خدایی که ستارالعیوب است...)
حال این خلوت ها خوب است و یا بد را کار ندارم اما من نباید هیچ گاه اینقدر کنجکاو باشم!
می ترسم از این همه فکر، از این همه هراس بی پایان، از بی اعتمادی هایی که ریشه دوانده اند و از تصمیمی که نمی توانم بگیرم...
گاهی چقدر زیستن سخت و طاقت فرسا می شود
و گاهی آنقدر شیرین است که نمیخواهی تمام شود
گاهی می گویم کاش سه سال پیش حوالی همین ساعت ها، من...
اما همین وقت ها شیرینی روزهای دیگری که داشته ام مرا روانه ی راهی می کند که از آن تصمیم بزرگ مردد می شوم
اصلا شاید باید تعریفم را از تصمیم بزرگ عوض کنم
شاید تصمیم بزرگ، ماندن و ساختن است،آنگونه که باید، آنگونه که می خواهم و آنگونه که بهترین تقدیر را روانه ام می کند
نهال نوپای زندگی ام را به تو سپرده ام مهربان ترین، تو خود می دانی که کدام راه بهتر است، همان را جلوی رویم قرار بده
هواللطیف...
هنوز به آن اتفاق تازه و شروعی که دلم می خواست، نرسیده ام...
این تاخیر در زندگی را نمی فهمم...
همیشه سی سالگی برایم رنگ و بوی دیگری داشت، فکر می کردم به سی سالگی که رسیده ام، حتما یک کار خوب، یک زندگی مشترک خوب، و حداقل 2 تا 3 بچه از دو جنس متفاوت داشته باشم. در تصوراتم خانه ای بود زیبا با حیاطی و حوض آبی و تختی و نرده های بته جقه ای و درخت چناری و توت و خرمالو و انار و به
تابی در گوشه ای از حیاط می دیدم که آنقدر خوب جایگزاری شده بود که به دیوار برخورد نمی کرد.
باغچه ای پر از گل های زیبا و قسمتی که چمن زار بود برای عصرهایی که آدم حوصله اش از در و دیوار های خانه سر می رود...
در تصورات سی سالگی ام این همه نقش و نگار و تصویر بود.
حتی چهره ی فرزندانم را هم تصور می کردم. سنشان را! لباس هایشان را! اینکه از چه سنی چه کلاس هایی بروند و چه کارهایی بکنند...
برایشان کلی برنامه داشتم...
در تصورات سی سالگی ام یک عالمه تصویر به یاد ماندنی داشتم...
از میان این همه تصور فقط به یکی از آن رسیده ام و آن هم زندگی مشترک است، خوب و بدش را کاری ندارم چرا که در هر زندگی، اختلاف و دعوا و مشاجره و سختی هست...
ولی حالا که می بینم چند ماه دیگر 30 سالم می شود و به یک عالمه از تصوراتم نرسیده ام...
دیشب داشتم به خدا می گفتم که خدایا، هر آنچه از نعمت هایت را که دلم برایشان پر می کشد، آن زمانی به من بده که ذوقش را دارم...
این تاخیر در زندگی ام را نمی فهمم...
شاید این هم حکمتی دارد به اندازه ی فهم ِ صبر...!
حال امیدوارم خدایم از این تصورات شیرین زنانه ای که برای خودم سال ها پیش تصویر کرده بودم به من عطا کند... هر چند به سی سالگی ام نمی رسد اما شاید سی و پنج یا چهل سالگی، تمام این تصورات محقق شده باشد...
من به این امید زنده ام
به امید رسیدن به رویاهایی که در سرم می پرورانم و چقدر گاهی رویاهایم شیرین تر از زندگی ست!
آنقدر که دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم و به زندگی واقعی ام بازگردم...
خدای مهربانم
هر آنچه که می خواهم را آن زمانی به من عطا کن که ذوقش را دارم... تا بتوانم با لذت بپذیرمش!
از آن نعمت های خوب و شیرینت را به من عطا کن که من همواره و همیشه آماده ی پذیرش هدیه های بی نظیرت هستم
برایم خدایی کن که تو هم می دانی و هم می توانی
تو خدای بی همتای منی
و من بی اندازه دوستت دارم...