آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

فراق ۸ ساله

هواللطیف...

از روزهای سخت جنگ نوشته بودم، از استرس های شبانه روزم، از مادری که نه برای خودش، که برای بچه هایش میترسید، برای بچه هایی که شاید ماهی یکبار چند ساعتی را با بقیه می گذرانند و تمام وقت مراقبشانم! و فکر اینکه اگر تنها شوند چه کسی حواسش به آن هاست و کسی را نمی یافتم دیوانه ام میکرد...

از چک کردم اخبار و شبکه ها و کانال ها خسته شده بودم، به دعا و راز و نیاز با خدا پناه میبردم تا آرام شوم... و خداراشکر با اینکه در نقطه ی حساسی زندگی میکردیم اما تا الان که بخیر گذشت...

این روزها زیاد نعمت هایم را در ذهنم مرور میکنم، هر چند می دانم که باید بنویسم اما یا نمیرسم یا فرصتش نیست یا یادم میرود یا سر دفتر و خودکارم جنگ میشود! خلاصه که بیشتر از قبل شکرگزار خدای مهربانم هستم

حتی چیزهایی که برای بقیه مهم است و من از داشتنشان محرومم ناراحتم میکند، اذیتم میکند، از درون غصه میخورم اما باز هم به خدای مهربانم میگویم شاید خیر من در نبود این نعمت بوده... شاید هر چه تنها تر باشم قوی تر میشوم ، و دریچه های رحمت دیگری برایم گشوده میشود

این روزها که به واسطه ی حاجی هایمان که تازه بازگشته اند، زیاد با فامیل رفت و آمد دارم، و کسانی را میبینم که سال هاست ندیده بودم، و حرف هایی میشنوم که شاید به مذاقم خوش نمی آید حتی از یک روانشناسی که مشاوره میدهد!!! اما باز هم میگویم فریناز، تمام این حرف ها و اتفاقات برایت درسی در بر دارد، برای بزرگتر شدنت، برای رشد و تعالی ات، برای روزهایی که دیگران نعمت هایشان را ندارند و به هزار نفر تراپیست روی می آورند اما تو خدایت را داری، امام زمانت را داری که از هزار هزار تراپیست بهترو برتر است...

وبلاگی که سالیان سال است چون گنجی در سینه ام محفوظ مانده و هیچ کس نمیداند که مامن آرامش من همین آرامش ِ پنهان است...

من، دستانم، افکارم، مغزم، قلبم، تماما با نوشتن و رقص انگشتانم روی این کیبورد ها عجین شده 

حتی حالا، یواکشی، دور از بچه ها و همسر...

چرا که اگر کسی بفهمد دیگر نمیتوانم اینجا آزاد و رها باشم ...

چقدر تمام این سال ها من خوشبخت بوده ام که اینجا را داشته ام

که دوستانی بوده اند در کنارم، با هم بزرگ شده ایم، دوست شده ایم، خندیده ایم و گریه کرده ایم، و دور از هیاهوی زندگی های واقعی مان اینجا قلب هایمان کنار یکدیگر بوده اند و به نوعی به قول امروزی ها تراپیست یکدیگر بوده ایم 

تراپیستی که به ساعتش نگاه نمیکند! تراپیستی که منفعت مالی برایش ندارد که تو در دلت حالت از او به هم بخورد و پشت مهربانی های تصنعی اش بدانی هدف اول و هزارمش پول خودش است و هزار و یکمین هدفش کمک به تو!

اینجا اما به قول سهراب که میگوید: دوستانی دارم بهتر از آب روان... و خدایی که در این نزدیکیست...


آری

تراپی من خدا، امام زمانم، نمازهای روزهانه ام، دعاهایم، اهل بیت علیهم السلام ، نوشتنم، وبلاگم، و دوستان اینجایم هستند...

خدا را هزاران هزار بار شکر برای داشتن همین نعمت ها

...

و امروز که اول محرم است، کاش تمام بشود این فراق۸ ساله... کاش قسمت ما هم کربلا بشود 

دوباره

بین الحرمینش

شش گوشه ی امنش

ایوان نجفش

کنار ضریح عباسش

کاظمین و دو حرم طلایی اش که نمیدانی به کدام یک پناه ببری

و سامرا... سامرا... سامرا... 

کاش دوباره قسمتم بشود... کاش مثل تمام دوستانم که سالی چند بار همت میکنند و سلامتند، ما نیز میتوانستیم به کربلا برویم...

کاش همسرم سلامتی اش را به دست بیاورد

کاش رزقمان زیاد شود، زیااااااد 

کاش این حسرت تمام بشود... کاش به وصال برسد... کاش آرزویم براورده بشود...

میتوانم شبانه روز برای کربلا نرفتنم بنویسم... میتوانم صفحه ها پر کنم از درد این فراق... 

اما دارم فکر میکنم گاهی بعضی حرف ها هم بهتر است با اشک هایم سرازیر بشوند بروند به عرش، شاید آنجا خدا نعمت کربلای کثیر رفتن را به من نیز بخشید مثل خیلی از آدم های دیگر

آخخخخ

بگذار ببینم کجای این زندگی به آرزویم میرسم...

آروزیی که کربلا را فقط یکبار دیگر نبینم، که هر سال، هر ماه، هر هفته قسمتم بشود.. 

چه آرزوی قشنگی

چه زندگی شیرینی میشود با حسین... با نفس کشیدن در کربلای حسین... 

حسین

حسین

حسین...


 و یادم باشد روزی بیایم و از دلیل آرزویم برای به  حج رفتن بنویسم...