| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
| 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
| 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
| 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
| 29 | 30 |
هواللطیف...
اینقدر با کیبور لپ تاپم ننوشته ام که جای حروف یادم رفته... آخر حرف فارسی روی کیبوردها نیست و سال ها بود از حفظ مینوشتم اما حالا از هر 5 کلمه دو تای آن را غلط می نویسم و باید پاک کنم...
دلم میخواهد فریاد بزنم چقدر زندگی سخت است.... اصلا مگر قرار بود آسان باشد؟ نمی دانم اما شاید قرار هم به این همه سختی نبود... من در زندگی ام یاد نگرفته ام جلوی ضرر را از هر جایی بگیرم... در زندگی مادی ام هم... کاش یاد میگرفتم باید جلوی خیلی ازضرر ها را بگیرم... چند روز پیش راهی به یکباره نور زندگی ام شد اما بعد از یک روز سود ، پشت سر هم ضرر کردم و فهمیدم کاش جلوی ضررهایم را میگرفتم حتی امروز هم جلویش را بگیرم منفعت است... جدا که قدیمی ها یک چیزهایی می دانسته اند که این ها را می گفتند...
زندگی زیادی سخت شده.. گاهی نمی توانم از پس خودم بربیایم... فقط تنها چیزی که کمکم میکند پذیرش است... اینکه بپذیرم 9 سال پیش انتخابی کرده ام ، اینکه بپذیرم خودم هم باعث عوض شدن مسیرم شده ام و نه فقط عوامل بیرونی... اینکه بپذیرم می توانستم سفت تر بایستم می توانستم راه خودم را بروم و کاری به کار زندگی ام نداشته باشم، شاید حالا یک مهندس قوی با یک عالمه نمونه کار بودم، اما شاید چیزهایی که الان دارم را نداشتم... انگار کل این زندگی یک بده بستان است، یک چیزی را برمیداری ولی چیزهای دیگر را نداری... باید بپذیرم که این راه را انتخاب کرده ام و حالا در میان کسانی که راه مرا انتخاب کرده اند هم جایگاه بدی ندارم اما خب استقلال هم ندارم... استقلال مالی در این دوره زمانه با افکار همسری که در یک خانواده ی متوسط خیلی معمولی بزرگ شده و خیلی از خرج های یک زن شبیه من که در یک خانواده ی بالاتر بزرگ شده ام را ندارد، پس برای جبرانش باید خودم هم استقلال داشته باشم، اما راهی که پیدا کرده ام تا حالا که هر چه داشته ام را برده...
چقدر سخت شده زندگی.... گاهی می گویم چقدر خوب که من زنم و در این اوضاع مرد بودن واقعا سخت است.... اما دلم میخواست آنقدر به دست می آوردم که مراسم های معنوی ام را به بهترین شکل ممکن برگزار می کردم و وظیفه ام را ادا می نمودم. اما این راهی که انتخاب کرده بودم هم بسیار خطرناک بود و هم ضرر آور، جوری که دیگر الان همانی که داشتم را هم ندارم و باید به فکر راه دیگری باشم.... اینجا همیشه از حال و هوایم گفته ام، خصوصی ترین و دنج ترین جای دنیاست برایم... نمی دانم اصلا بعد از این همه سال چند نفر مرا میخوانند، دیگر کسی وبلاگ خاک خورده ام را نگاهی می اندازد یانه... اما من همان فرینازم فقط شاید کمی محتاط تر، خسته تر، پیر تر، ساکت تر، آرام تر، و شاید حتی غمگین تر...
اینکه باید کاری بکنم را خودم میدانم اما چه کار را نه...
چند روز پیش دوستم یک آهنگ فرستاد، خودت را ببخش! قفلی این روزهایمم شده... چقدر جذاب بود شنیدنش و در این روزهای سخت گوش دادن به همان آهنگ مرا آرامتر میکند، حتی اگر سود و منفعتی برایم نداشته این روزها، باید خودم را ببخشم تا روزهای پیش رویم رنگینتر شود...
خدای مهربانم خودت کمکم کن... که جز تو کسی را ندارم...