| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
| 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
| 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
| 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
| 29 | 30 |
هواللطیف...
بچه ها که بزرگتر میشوند، روتین صبحگاهشان که تمام میشود، یک تایم شاید نیم تا یک ساعته دارم برای خودم
بستگی دارد چه غذایی درست کنم
امروز از آن روزهاست که قرار نیست ناهار بپزم و خوشحالم که میتوانم گوشی یم را بردارم، سرچ کنم بلاگ اسکای، و بیایم اینجا و از صدای تیک تیک لمس حروف کیبورد لذت ببرم
این روزها در دو مسیرم، شاید موازی، شاید گاهی متفاوت، گاهی سخت، گاهی آسان تر
یکی مسیر شکرگزاری های روزانه ام است، هر موقع که یادم بیاید، حتی اگر ننویسم در ذهنم بابت حتی کوچکترین مسائل شکرگزاری میکنم، و سعی میکنم نعمت هایم را ببینم هر چند کم هر چند کوچک!
که من معتقدم شاید یک نعمت از نگاه من کوچک باشد، از نگاه کسی که آن را ندارد و نمیتواند داشته باشد، بزرگترین نعمت دنیاست...
زندگی کارمندی هرروز سخت تر از قبل میشود، هر سال سختتر، و من نمیتوانم همسرم را توجیح کنم که دل بکند از کارمندی... ترسی دارد که هر چه سنش بیشتر میشود این ترس هم بزرگتر میشود، محتاط تر میشود، بی ریسک تر و این ها همه یعنی اگر قبلا دریا بود، شد دریاچه، اگر دریاچه بود، شد برکه، اگر برکه بود شد آب باریکه و خدا نکند که روزی همین هم نباشد...
زندگی اینجا همینقدر سخت، همینقدر بدون رسیدن شده...
داشتم یک ویلای لاکچری را در اینستا میدیدم
و فکر میکردم که سقف خانه های لاکچری شبیه سقف رویاهای ماست! شیشه ای!
که با یک ضربه، با یک نشدن، میشکند، رویاهایمان کمی زخمی تر، کمی آسیب دیده تر، کمی دوردست تر، همچنان هستند و ما بی سقف، با شیشه های موانع، دورتر از همیشه به آن هاییم...
این مسیر که مسیر دیگری ست، بسیار سخت و دشوار است،
هندل کردن مسیر روزانه ی شکرگزاری ها، با مسیر نرسیدن به خواسته هایم و دور شدن از آرزوها و رویاهایم آن قدر غیر هم راستا شده که انگار میان این دو کش می آیم... آنقدر ذهنم میان این دو مسیر میدود که نیمه ی روز خسته میشوم از این همه فاصله... از مسافت...
مسافت...
این کلمه قلبم را سخت میفشارد...
مسافت...
جاده
دوری
انگار قسمت من شده
چه در دوستی چه در محل سکونت چه رسیدن به خواسته ها و آرزوها و هزاران چه ی دیگر که بگذار در گوشه ی قلبم باقی بماند...
من این روزها نمیگویم که به تناقض رسیده ام! نه! اما از بی عدالتی ها دلخورم! و کسانی که خودشان نمیفهمند چقدر بی عدالتند! که میان فرزندانشان حتی عدالت را رعایت نمیکنند...
میان شکرگزاری ها و نرسیدن ها فقط خسته ام
کسی به تناقض میرسد که در دو جاده ی ۱۸۰ درجه به تکاپو افتاده باشد
زاویه ی زندگی من هنوز به این حد نرسیده
و راستش را بخواهی میترسم!...
میترسم از زمانی که دو مسیر پیش رویم تا این حد از هم دور شود...
از خودم هم ....
خسته ام؟
نمیدانم
شاید انتظار هم زمان هزار کار را از این تن ِجسمانی دارم! از زمانِ محدودم! از مسئولیت های زیادم! و نتیجه اش میشود کمردردهایی که حالا به هم پیوسته شده اند و حتی شب ها هم با استراحت خوب نمیشود...
نمیدانم
گاهی در دو مسیر دیگری هم می مانم
مسیر انتخاب هایم
انتخاب های گذشته ام...
کدام درست بود؟!
و اگر قلبت میگوید که همین راه، آیا طاقت نداشتن ها و نرسیدن به رویاهایت را هم داری؟!
اگر عقلت میگوید که این راه نه! آیا طاقت زیستن با کسی که دوستش نداشتی را داشتی؟!
دعوای میان عقل و قلب برای کسانی ست که مجبور بوده اند از یک بُعد تصمیم بگیرند...
اجبار
این کلمه ی لعنتی هم قلبم را می فشارد
به یاد نوجوانی هایم... آن روز کذایی، جوانی هایم، روزهای سخت زیادش و حتی حالا به شیوه های دیگر
اجبار...
برای انسانی که با اختیار آفریده شده زیادی سخت است
.
.
.
اما با تمام این حال و احوالات
کاش قدرت شکرگزاری بیشتر باشد،
کاش قدرت قلب بیشتر باشد
کاش قدرت اختیار بیشتر باشد
تا زندگی زیباتر بشود
تا عشق نفرت را ببرد
تا زیبایی ها زشتی ها را محو کنند
تا لبخند غم را بشوید و ببرد به ناکجا آباد...
.
.
من این روزها زیادی میان داشتن ها و نداشتن ها گیرم
تمام زورم را میزنم که داشته هایم را جلوی چشمانم بیاورم، شده از زیر تخت، از کنار میز، از لبه ی تراس، از لای پنجره،
بکِشَمشان بیرون، بیاورم جلوی چشمانم، تمام چشم هایم را بگیرد، تا دیگر نداشته هایم به چشم نیاید...
من در میان همین اجبار، در میان همین بی عدالتی ها، در میان همین مسافت های بی رحم، لانه ای ساخته ام از هر آنچه که هست، هر آنچه که دارم و به من عطا شده...
دارم یاد میگیرم با همین هایی که دارم، در همین جبر لعنتی، بهشتی بسازم که جایی برای نفس کشیدن حداقل چهار نفر باشد...
بهشتی ساختگی
بهشتی کوچک
بهشتی با همین هایی که هست، داریم و به ما عطا میشود...
خدایا کمکم کن
زیاتر از قبل
ببشتر از همیشه
با رحمانیّتَت
با رحیمی یت
با مهربانی های خاص و بینهایتت
خداوندا
من همیشه گفته ام
حالا هم میگویم
برایم خدایی کن
که تو خدایی هایت را بلدی
که خدایی سزاور توست
و بندگی برای من
خدای مهربانم
خدایی کن
مثل همیشه
و شاید
بیشتر از همیشه
کمی
بیشتر
از
همیشه...