آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

غنچه ی نازنین دیداری دوستانه

هواللطیف...

یک وقت هایی در زندگی هست که دور یک میز دوستانه قرار میگیری، و اختیار تو در جمع آوری این جمع عجیب، تنها برنامه ریزی برای رفتنی چند ساعته بوده...

میروی و دوست بچگی هایت را میبینی.... قریب به ۲۵ سال پیش... همان قدر دوست داشتنی همان قدر دووووست!

و دوست نوجوانی هایت را... قریب به ۱۹ سال پیش... 

همان قدر دست نیافتنی... همان قدر عجیب... همان قدر حسی مدفون شده در پس نگاه های کسی که دور همان میز بود! 

بزرگ شده بودیم... چقدر بزرگ... هر کدام ازدواج کرده، بچه دار شده... حالا بعد از این همه سال دور هم جمع شده بودیم که از روزمرگی ها بگوییم؟! 

نه 

لااقل برای منی که چشم ها را میبینم، گرمی شان را حس میکنم، و سردی شان تنم را منجمد میکند، این نگاه های دوستانه همراه با هیجانات مدفون شده ی قدیم، همگی غل و زنجیر شده بودند به دغدغه هایی که درونشان غوطه ور بودیم... 

وگرنه همان صداقت و عشق کودکانه در چشمانمان موج میزد..

و ناگاه ذهنم به دنبال آن متن هایی میگشت که با اینترنت رنگین کمان آن روزها برای دوستم پیدا میکردم که به دوستش بدهد... یادش بخیر...

اما امروز را بیشتر از آن روزها دوست داشتم 

امروز آنقدر بزرگ شده ایم که دست های گرممان قوت قلبی میشود برای ادامه ی مسیر زندگی هایمان، نه درگیر احساسات هیجانی هستیم، نه حتی شوق  دیدار، نه حرف قشنگی نه عکسی و نه هیچ چیز دیگر ، تنها دلمان به همدیگر گرم است که در گوشه ی همین شهر بزرگ، قلبی هست ، حسی هست، دوستی هست که دلم میخواهد ساعت هایی از عمرم را با او و در کنارش بگذرانم

و دست هایی که امروز دوستشان داشتم 

دست های خودم دست های دوستانم دست های بچه هایشان و دست هایی که قلب هایمان را لمس میکرد

دلم میخواست ساعت ها روی همان صندلی روبروی همان خانه ی بازی کنار همدیگر مینشستیم و برای هم از تمام بزرگ شدن هایمان میگفتیم... 

امروز هم گذشت، اما خاطره ای ماند که یادش تا سالیان سال حالم را خوب میکند و قلبم را به قول حالایی ها اکلیلی...

تنها قاب عکسی از لبخندها و نگاه هایمان ماند و مرا به این  باور پایبند نمود که بعضی از دوستی ها آنقدر عمیقند که با چند ماه و چند سال و حتی چند دهه ندیدن، از بین نمیروند...


قلب هایی در این جهان هستند که از یک جایی یک جور عجیب و غریبی به هم پیوند خورده اند...

و شاید تو هیچ گاه در حالم دوستی نگویی دوستت دارم اما چشم هایت قشنگترین حرف ها را میزند


تجربه ی همنشینی بی نظیر بود... و جان خسته ی مرا که ماه ها بود درگیر مریضی عزیزانم بودم جان تازه ای بخشید 


چقدر دلم برای بعضی ها عمیقا تنگ میشود

چقدر بعضی آدم ها را عمیقا دوست دارم

و شاید آن ها اگر زبان نگاه ها را نفهمند هیچ گاه این را متوجه نشوند 

چرا که همیشه یادم میرود بگویم چقدر دوستشان دارم و چقدر حالم با بودنشان خوب میشود...

کاش امروز تمام نمیشد

کاش