آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

برای تویی که خدا برایت کافیست...

یادم نیست طلوع کدام خورشید بود که نجوایی در گوش های خیالم حدیث مهر خواند! و ناگاه دنیای مرا پر از عطر خوش مریم های روزگار نمود... و گفتم تو را چه با من آخر نگارین خوشبو؟ که مریمان مرا نه شاید که ماندن و رفتن پیشه می کنند از قلبم...از جانم و از دستانم! و گفت مرا مریمی نام نهاده اند ...مریمی ی که رسم ماندن می داند و شیوه ی عشوه های نرگس شهلا می شناسد و داغ دل شقایقان سرخ را می نوازد و عاشقانه های بنفشه های بهار را می سراید... و در جشنی به میان نفس های انسان به هستی پای می گذارد...و جشن ها را نشاید همیشه افتتاح که گاه در جشن اختتامیه ی زمستان، گلی از مریم و مریمی به لطافت گل های گلستان نور می روید و قلب هایی را لبالب از شور و شعف و عشق و سرور می کند و سرمای زمستان را به نسیم خنک بهاری پیوند می زند و دلیل آشتی دو فصل آخر و اول روزگار است...


مریم نازنینم!

آمدنت زیباترین بهانه ی آشتی زمستان و بهاران گشت...

و خدایی که تو را دلیل پیوند برف و شکوفه نمود، و قلب تو را چونان دریایی بیکران در پیکره ی زیبایت جای داد، برای تو تا همیشه کافی ست... برای داغ شقایق دلت... برای خنده های اشکبارت... برای بی قراری های گاه و بیگاهت... برای خودت...برای روحت...برای تمام وجودی که مریمش نام نهاده اند و چه نیکو نامیست بر تو مهربانم...

با خود می اندیشم که در این دل سرای آسمانی چه بی بهانه عطر خوش حضور تو لبخندی ملیح بر مشام جانمان می نشاند، در چشم سرای اطرافت چه غوغایی ست جانا!!!

میلاد تو بار دیگر زمستان را به بهار می رساند و بهار را بر دل های حسرت زده از دوری ات...

مبارک باد...

              این پیوند...

                   این میلاد...

                          این نفس های پاک و بی ریایت...

     

آغاز بودنت مبارک باد مریم عزیزم


نایت اسکین


بهانه های بهار!

گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو

دل بکنم یا نکنم!

با این سوال بی جواب

پناه به آینه می برم

خیره به تصویر خودم

می پرسم از کی بگذرم؟!


یه سوی این قصه تویی

یه سوی این قصه منم

بسته به هم وجود ما

تو بشکنی مــن می شکنم


گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو

دل بکنم یا نکنم؟!



نه از تو می شه دل برید

نه با تو می شه دل سپرد

نه عاشق تو می شه موند

نه فارغ از تو می شه مرد


هجوم بن بستو ببین

هم پشت سر هم روبرو

راه سفر با تو کجاست؟

من از تو مــی پرسم بگــو


بن بست این عشقو ببین

هم پشت سر هم روبرو

راه سفر با تو کجاست؟

من از تو می پرسم بگــو


گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو

دل بکنم یا نکنم؟!


تو بال بسته ی منی

مــن

ترس پرواز تو ام

برای آزادی عشق

از این قفس من چه کنم؟!


گریه کنم یا نکنم

حرف بزنم یا نزنم

من از هوای عشق تو

دل بکنم یا نکنم؟!

......

...

.



ادامه مطلب ...

پنجاه و دومـــین جمعـه ی انتــظارت

و پنجاه و دومین سلام و درود بر تو باد آقای خوبی های ماندگار...

سلامی به خجالت اولین سلام

سلامی به لطافت باران های بی هوا

سلامی به طراوت شکوفه های بهاری

سلامی به گرمی خورشید تابستانی

سلامی به خنکای بادهای پاییزی

سلامی به سپیدی برف های زمستانی

و سلامی به غم پنهان آخرین سلام در این سالی که تک تک جمعه هایش در کنار تو و دعا برای ظهور تو گذشت...

به راستی سلام ها چه واژه هایی را در خود جای داده اند...مثل سه نقطه های پس از آن ها که بارها اینجا سلامی بوده با سه نقطه هایی به نشانه ی سکوت لب ها و لب گشودن چشم هایی که به انتظار تو هر صبح جمعه به استقبال مشرق می روند تا مگر تو به جای خورشید عالمتاب، طلوع کنی و بر زمزمه های عهد و پیمان شیفتگانت پرتو نور بپاشی و رحمت باران و بوسه های باد و سمفونی خوش کنجشککان در لابه لای درختان راه را...

و پس از سلام سفره ی دل می گشاییم و تو می آیی و میهمان تک تک واژه هایمان می شوی...مِهر می بخشی و راه نشان می دهی و عدالت را...عدالت را هدیه ی سفره هایمان می کنی و دوباره تو نور می شوی و ما پروانه و تو گل می شوی و ما بلبل و تو باران می شوی و ما کویر و تشنه ی جرعه ای امامت... جرعه ای ولایت... جرعه ای عدالت... جرعه ای انسانیت ...جرعه ای صداقت  و جرعه ای عاشقی...

آری مولای من...دل مرا سیراب تمامی صفات خوب خدایی ات که کنی آخر باز تشنه است و جرعه ای عشق می طلبد... عشق نه آن که می در کف بخواهد و گل در بر و معشوق! از آن عشق های خام و پوچ و دنیایی را نمی گویم که عشقی فراتر از این ها را می خواهم...همان که مرا در آغوش گستره ی امامتت جای دهی و ساده برایت بگویم مولای من که باری از دوش تو بردارم نه این که خود بار باشم بر شانه هایت مهدی جان!!!

از آن عشق هایی که هر چه پخته تر شود دستان ایمان و عملت بارهای بیشتری را در خود جای می دهند و تو لحظه ای آرام می نشینی که بار دیگری از دوش امامتت بر جایگاهش گذاشته می شود... 

اینجا هنگامی که به استقبال مسافر خود می روی تا آخرین لحظه هایی که فرصت هست خانه ات را و غذایت را و ظاهرت را آراسته می داری و تلاطمی در وجود تو غوغا می کند که نکند چیزی کم باشد و آبروی من برود!

حال اگر آن مسافر تو باشی من چگونه به استقبال تو بیایم مولای من؟ شوری در دل و جانم غوغا خواهد نمود که ببین مسافر دلت آمد و بشتاب به سویش...بشتاب... اما لحظه ای درنگ و لحظه ای تفکر و لحظه ای تامل....من که هنوز آماده نیستم! هنوز نه باری برداشته ام و نه کمکی بوده ام و نه انگیزه ای برای ظهور! و تمام وجودم به یک باره می ایستد که کاش به جایی دور تر از دور های دور پناه می بردم تا مرا و شرمساری ام را و ندامت مرا به نظاره ننشینی مولای من...

برای همین است که می گویم عشق کافی نیست... خواستن و در انتظار نشستن تو کافی نیست و باید در راه تو باری برداشت و گامی نهاد و انگیزه ای شد و در یک کلام برایت بگویم باید که انسان شد...باید که آدم شد و رسم آدمیت را جز تویی که تنها راهنمای باقی مانده بر زمینی چه کسی نشانمان دهد مهدی جان؟!

ما که خودمان آدم نمی شویم.راه مستقیم و رسیدن تا به مقصد ابدی را در میان چلچراغ مصنوعی روزگار گم کرده ایم... پس تو بیا و آدممان کن...تو بیا و چراغ باش و بر تاریک سرای جهان نور ببخش... تو بیا و ما را برای آمدن خودت آماده ساز مهدی جان...

یادت هست؟ گفته بودم نیا...گفته بودم زمین جای قشنگی نیست... گفته بودم دنیا جای نفس کشیدن و مهمان نوازی نیست و منی که دستانم خالیست جز سری تا انتها بر گریبان فرو رفته چیز دیگری ندارم مولای من... یادت هست؟

و حالا به این نتیجه رسیده ام که مهدی جان بگذار حضورت لابه لای دل های شیدا و تپش های شیفته ی تو، ما را برای ظهور تو آماده سازد...

پس باش مولای مهربانی ها

باش پناه تمام مظلومان

باش تا حق ستمدیدگان بستانی

باش تا جهان غرق عدالت خدایی ات گردد

باش تا دل هایمان در پیله های تنهایی خویش نمیرند

باش و دلیل بودنمان باش

باش و دلیل پروانه شدنمان باش

باش و بگذار به امید ظهور تو، حضورت را بیشتر از همیشه احساس کنیم


و اما...

یک سال ...

پنجاه و دو جمعه...

مرهم دردهایم بودی و شریک شادی هایم...

در این یک سال و نذری که جرقه اش از بهترین هدیه ی پروردگارت بر ذهن من تابیده شد و ادامه یافت به حرمت معجزه های خداوندگارمان، لحظه به لحظه ی هفت روز هفته اش در کلمه هایی گنجانده شد و بر صفحه های سپید انتظار نامه هایم بارید و به دست قاصدک نامه بر می دادم تا به تو برساند و پاسخی از سوی تو دریافت کنم مولای من... و حالا این آخرین انتظار نامه ام را در ترمه ای از عشق می پیچم و لای گل های معطر مریم می گذارم و به دست همان قاصدک همیشگی می سپارم تا قبل از آمدن عروس بهار، به دستان تو برساند مگر پاسخ تو زیباترین عیدی امسال من باشد...

نه تپش های قلب بی قرارم

نه لرزش رقص دستانم

نه چشمان اشکبارم

نه کلمه هایی که این یک ساله در صف ماندند و راهی نیافتم برای جواز حضورشان بر این صفحه ها،

نه رگبارم...

نه آرامشم

نه دلم

نه دلم

نه دلم

راضی نمی شود که این نامه را تمام کنم و دیگر برای تو انتظارنامه ای ننویسم!

مهدی جان!

کلمه ها می آیند و در رقص دستانم می نشینند و مجبورم خیلی از آن ها را حذف کنم و نگذارم این صفحه های سپید بیش از این سیاه شوند...

پس بگذار تمام حرف هایی که اجازه ی حضور نیافتند گوشه ای در قلبم بمانند برای روزی شبیه روز مبادا...

و امسال را... سال نود را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد... با تمام دردهای ناگهانی اش و با تمام مشکلات ناخواسته ای که داشت اما تو را هم داشت...قرارهای هر هفته ی ما را در کلبه ی آرامشم داشت... جمعه هایی که همیشه بودند و همیشه نوشته شدند و گاه انتشارشان شبیه معجزه بود! و بر این باورم که اول معبود بی همتایم و دوم شما مهدی جان، آری شما خواستید که قلمم به حرمتتان رقص عشق رود و نور عشق بپاشد و از میان تمام روزهای عشق بگذرد تا خورشید عشق به سر جای خود باز گردد....


مهدی جان!

مولای من!

آقای خوبی ها!

اولین نامه ی انتظارم را اینگونه آغاز نمودم:

*دلم می خواهد بیایی

انگار حضورت برایم رویایی شده دست نایافتنی!*

و حضورت را در تمام جمعه های انتظار و نور، با تمام وجود حس کردم...


و حالا آخرین نامه ی انتظارم را اینگونه به پایان می رسانم:

*دلم می خواهد بیایی

انگار ظهورت برایم رویایی شده دست نایافتنی!*

به امید این که ظهورت را نیز در جمعه های آینده مان با تمام وجود حس کنیم.


نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

دنیای بنفشه ها

رگبار آرامشم خیلی مهربونه و خدا مهربون تر... حتی وقتایی که نمی تونم بیام اینجا برام دوستایی رو تو دنیای واقعیم گذاشته که بتونم کنار اونا روزای سختمو بگذرونم...دوستایی که از همین رگبار و آرامش شکل گرفتن. همین جا ازشون بینهایت ممنونم.

دو سه روزی رو نت نبودم.یکشنبه داداشم زانوشو عمل کرد و از روز قبلش که با مامانم رفته بودن بیمارستان کارای خونه با من بود و با میانترم های بدموقع دو تا درس سخت، همزمان شده بود! جوری که واسه میانترم امروز صبحم دیشب از ساعت 10 نشستم بخونم تا 2:30 که از زور خستگی خوابم برد! دارم فکر می کنم اگه استاد سوال اولو اون سوتی تابلو تو جوابشو ببینه چقدر بهم می خنده!

امروز بعد از امتحانم رفتم خوابگاه و تاب های مخصوصی که دارن و آدم ساعت ها دلش می خواد بشینه روشونو تاب بخوره و فکر کنه و افکارشو دست باد بده تا آروم تر بشه... داشتم فکر می کردم من به نت معتاد نیستم! بیشتر به نوشتن توی نت معتادم تا خود نت! البته یه زمانی اقرار می کنم که به نتم معتاد بودم ولی الان و امروز، دلتنگی برای اینجا و اونجا نوشتن، منو به این سرا کشوند...انگار انگشتات باید که برقصن...دلت باید که بتابه روی این صفحه های سپید مجازی....صفحه هایی که هیچ وقت برای من مجازی نبودن و نیستن...یه دنیای خوب و قشنگن...



http://s1.picofile.com/file/7327710535/tab.jpg


همون تابی که گفتم.فاطمه همون تابه



و خوشحالم که خدا این قدرتو بهم داده که با دیدن فواره های یه پارک یا حتی جیک جیک گنجیشکای روی درختا یا لبخند قشنگ گلای نرگس و شب بو و بنفشه، واژه ها رو صدا بزنم تا آهنگ احساس قلب منو بنوازن... شاید هر کدوم از ماها اگه بخوایم و اراده کنیم به شیوه ی خاص خودمون یه آهنگساز ماهر قلب های پر رمز و رازمون باشیم. و چه قدر زیباست... چه قدر زیباست وقتی میای و آهنگ قلب های مهربونی رو توی این دنیای واژه ها می خونی و می بینی و می شنوی و یه دفه یه لبخند عمیقی روی لبهات جوونه می زنه و دلت آروم میشه و تو متحول می شی...

میبینی؟

بهار خیلی ساده میاد میشینه تو دلت...

تو بهاری میشی

تو رها میشی

اونوقت به یاد بچگی هات میری از دکه ی روزنامه فروشی از اون تمرهای ترش و خوشمزه رو می خری و گوشه شو با دندونت می کنی و شروع میکنی مث اون قدیما خوردن! و برات مهم نیست تو الان 22 سالته! تو چند ماه دیگه رسما می شی مهندس! تو بزرگ شدی!

برات حتی نگاهای آدم ها مهم نیست. فقط مهمه که از خوردن اون تمر حتی اگه صندلی جلوی تاکسی نشسته باشی، لذتبخش باشه... بعد توی آینه ی تاکسی نگاه کنی ببینی دهنت تمری شده و اگه دستمال نداری با آستینت یا پشت مقنعه ت پاکش کنی و زیر چشمی یه نگاهی به اطراف بندازی که ببینی کسی تو رو دیده یا نه!

سرخوشانه از جلوی مغازه ها رد می شی و خودتو توی شیشه هاشون نگاه می کنی و میبینی چقدر لبخند قشنگی روی لب هات خونه کرده و راه میری و راه میری و راه میری تا تمام افکارت آروم بشن...

همیشه عاشق راه رفتنم.راه رفتن و جاگذاشتن افکارت توی کوچه پس کوچه های جاده و سپردنشون به درختای بلوار و سنگفرشی که روش راه می ری...می رسی به پارک.همون پارک همیشگی...بنفشه های رنگارنگ تو رو مست می کنن.برکه ی پر از آب...پیرمردهای بازنشسته و سرحال.یا اون دو تا دختری که سر تاب بازی با هم دعوا می کنن. اونوقت دلت می خواد بری بهشون بگی بچه ها دعوا نکنین! انعطاف پذیر باشین! وقتی بزرگ شدین روزگار دیگه تابشو بهتون نمیده سوارش بشید اونوقته که اگه الان کوتاه نیاین اونجا کم میارین

دلم میخواد برم به اون بچه ای که سرسره رو برعکس بالا می ره بگم عزیزدلم از الان اگه بخوای راه اشتباهی بری، کار اشتباه عادتت می شه!!!

رد می شم.خوبی زندگی به همین رد شدن هاشه... میرم سراغ همون بنفشه هایی که بهم چشمک می زنن

همونایی که بهم می گن بیا ازمون عکس بگیر.

اونا می خندن

من عکس می گیرم

اونا می رقصن

من عکس می گیرم

اونا کارشون ناز کردنه و من کارم ناز کشیدن


بنفشه ها چه دنیای عجیبی دارن...



http://s2.picofile.com/file/7327798602/b.jpg


http://s1.picofile.com/file/7327773545/banafshe.jpg


http://s2.picofile.com/file/7327790428/10032012266.jpg


http://s2.picofile.com/file/7327800535/f.jpg


عکسا رو از پارک در خونمون گرفتم


فصل پنجم

فصل اول


بهـــار

شکوفهــ باران مهربانیـــ هایتـــ

بارانــــ

زلالـــ حضــور بی ریایتـــ



فصل دوم


تابستانـــ

بلـــوغ طنّـــاز نیازتــــ

نورریزانـــ

تشعشع لبخنــد چشمانتــــ



فصل سوم


پاییـــز

شکوهـــ گرم صدایتـــ

برگــ ریزانـــ

رقــص آهنگین احساستــــ



فصل چهارم


زمستانــــ

خنکــای خوش هوایتــــ

برفـــ ریزانـــ

حریـــر نــاز نگـــاهتــــ




فصل پنجم!


فصل همیشگی دل من

فصل حضور تو نازنینم

گردش فصل های روزگار

همه بهانه ایست

برای رسیدن به آخرین فصل...

فصل حضور تو!


http://s2.picofile.com/file/7324697953/2.gif