آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حس مبهم!

مگر کوه جزوه های نخوانده شده بر روی میز مرا نمی بینی؟

مگر نمی دانی این روزها حسابی سرم شلوغ است و کار دارم؟

مگر ندیدی امروز تمام واژه هایی که می شناختم و تمام آن هایی که قرارمان اولین دیدار خوش آشنایی بود، یاری ام نکردند؟

نمی دانم کیستی که در افکار من بالا و پایین می پری! نمی دانم حتی چیستی که قلب مرا به طوفان کشیده ای! راستی تو از تبار کدام فصلی؟ از دیار کدام نفس؟ تو چیستی که نه می گذاری مرا بروم سراغ تمام کارهای مانده ام و نه می گذاری واژه ها را در راه بالا پایین پریدن های تو صف در صف بر قاب نگارین دلم بنشانم!

نه فروغ آرامت می کند و نه فریدون و نه حافظ و نه شاملو! راستی شعر همیشگی مولانا هم طوفان تلاطم تو را به خاموشی نمی کشاند! هر کجا که بگویی تو را تاب داده ام!چرا آرام نمی گیری؟ کدام جرقه تو را تا بدینجا شعله ور نموده است؟ کدام سنگ، شیشه ی شفاف نگاه تو را هزاران تکه کرده است؟ نکند آشنایی .... یا نه! نکند غریبه ای...! اما من تو را خوب می شناسم. با ساز مخالف آدمیان، این چنین ناآرام نمی شوی. می روی و آرام لب ایوانی می نشینی و غرق آسمان و ماه و ستارگان و خدایت می شوی...

پس دلیل این همه آشفتگی در چیست؟

کاش کمی آرام می گرفتی.کاش می دانستم چه می خواهی عزیزکم... 


برایت عکس باران می آورم.تو خود باران را می خواهی!

برایت عکس آسمان می آورم.تو خود پرواز را طلب می کنی!

برایت دریا می آورم. تو در رویای نداشتنش طوفانی تر می شوی!

برایت گل می آورم. مشام تو انگار پر از عطر فاصله های اجباری ست! نمی بویی...

برایت مــــاه می آورم. آهی می کشی و تا بی کران سیاه شب، رهایش می سازی!

برایت خورشید و دشت آفتابگردان می آورم.یاد سرمای این روزهایش تو را می لرزاند!


نمی دانم برایت چه بیاورم!

هنوز هم بالا و پایین می روی

هنوز با نوشتن هایم آرام نمی گیری

می دانم تو تمام این ها را می خواهی اما جان دار...با لمس بودنشان... با نفس های گرمشان!

می دانم دلت برای آبتنی در دریای حقیقی پر از امواج مواج سرد و خنک لک زده است...

می دانم عزیزکم!

می دانم اما بدان تمام این ها نه در توان الان من است و نه می شود که حقیقیشان کرد...

شب است عزیز کوچکم

برو آرام بخواب که من کارها دارم...

هر چند می دانم امشب در خواب هم مرا رها نخواهی ساخت!!!

ناگهان میان کش مکش های شبانه ی من و تو صدایی بلند می شود و تو آرام می گیری...

صدایی که می گوید:

با حس عجیبی

با حال غریبی

دلم تنگته...


و تو آرام آرام از پشت قلب من بیرون می آیی... 


http://up.vatandownload.com/images/4uhnj2ob5xpzf1im2.jpg

آفتاب سرد...

از میان سوز شدید زمستانی تا دانشکده می دوم...هوای اطرافم گرم می شود.حالا می توانم دستانم را از جیب هایم درآورم و هایشان کنم.. هوا بی رحمانه سرد است...سرد و خشک و سوزان!

کمی که می گذرد از پنجره بیرون را و آسمان آبی و هوای صاف زمستانی را با تابش شدید خورشید نظاره می کنم! و سوالی بر جاده ی ذهنم یکریـــز رژه می رود که مگر می شود این هوای صاف و آبی،و این خورشید درخشان سرد باشد؟! 

کلاسم که تمام می شود از دانشکده بیرون می آیم تا ببینم ذهن من پیروز می شود یا تجربه ی دو ساعت پیش! که ذهنم ناگهان با اولین تازانه ی ناجوان مردانه ی بادی سرد،نقش بر زمین می شود!

حالا من در این هوای خورشیدی و صاف و بی نهایت سرد و سوزان، مچاله شده راه می روم و می اندیشم که ذهن هایمان از روی ظاهر و پشت نقاب های شیشه ای چه راحت قضاوت می کنند...از پس پنجره های شیشه ای کلاس، سرد بودن آسمان صاف و بی ابر و خورشیدی کمی غیر قابل باور و خنده دار است! اما تا به آن سوی شیشه ها نروی...تا حس سوزش استخوان هایت از سرما تو را از حرکت بازندارد، تو نمی توانی قضاوت درستی داشته باشی...

از زندگی آدم ها که می گذرم به خودشان می رسم...دلم می خواهد بدانم دو دست در دستی که کمی جلوتر از من می روند، دست در دستند یا قلب در قلب!  دلم می خواهد بدانم در پس چهره ی گرم آن دختر همراهم، قلبی یخی نهفته است یا آتشکده ای مهرافشان! دلم می خواهد بدانم پشت سرمای پسر رهگذری با ریش های درآمده و چشم های بر زمین دوخته، قلبی گرم و مهربان است یا انجمادی عظیم! دلم می خواهد بدانم آدم ها کدامشان مثل امروز و هوایش، در عیان و نهان تفاوت دارند و کدامشان همچو بهارند... در بهار نه تو را نیاز به باد سردی ست و نه احتیاج به هوایی گرم... هوای بیرون و درون شیشه ها ی خانه ها یکیست و آدم هایی که اینگونه اند را بسیار دوست دارم...

بعضی آدم ها هم مثل آدم های اوایل پاییزند...مثل مهر ماه! که آنجا هم نه گرمایی نیاز است و نه سرمایی که هوا هوای خوش بهار است از نوع پاییزی اش!


سرمای بیش از حد هوا مرا بیشتر از قبل می لرزاند...ازجاده هایی میروم که خورشید مستقیما به چشم هایم لبخند زند...لبخندی گرم که تمام وجود مرا در آغوش گیرد اما هر چه نگاهش می کنم کمتر بر من می تابد! یا شاید هم این هوای سرد بر پرتوهای گرمش پیروز گشته است!!!

امروز سایه ها و آفتاب های سرزمین من همه سرد بودند... امروز در میان آفتابی سرد فهمیدم که خورشید همیشه به تو گرما نمی دهد! گاه فقط تو را به نظاره می نشیند...

و یادم باشد که خورشید همیشه می تابد اما همیشه گرما نمی بخشد...


http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/05/21/100946142401.jpg


به کلاس دیگرم می رسم...

دوباره از پس شیشه ها همان هوا و خورشید و آسمان صافش را می نگرم و می گویم چقدر هوا گرم است!!!