هواللطیف...
یک وقت هایی در زندگی هست که دور یک میز دوستانه قرار میگیری، و اختیار تو در جمع آوری این جمع عجیب، تنها برنامه ریزی برای رفتنی چند ساعته بوده...
میروی و دوست بچگی هایت را میبینی.... قریب به ۲۵ سال پیش... همان قدر دوست داشتنی همان قدر دووووست!
و دوست نوجوانی هایت را... قریب به ۱۹ سال پیش...
همان قدر دست نیافتنی... همان قدر عجیب... همان قدر حسی مدفون شده در پس نگاه های کسی که دور همان میز بود!
بزرگ شده بودیم... چقدر بزرگ... هر کدام ازدواج کرده، بچه دار شده... حالا بعد از این همه سال دور هم جمع شده بودیم که از روزمرگی ها بگوییم؟!
نه
لااقل برای منی که چشم ها را میبینم، گرمی شان را حس میکنم، و سردی شان تنم را منجمد میکند، این نگاه های دوستانه همراه با هیجانات مدفون شده ی قدیم، همگی غل و زنجیر شده بودند به دغدغه هایی که درونشان غوطه ور بودیم...
وگرنه همان صداقت و عشق کودکانه در چشمانمان موج میزد..
و ناگاه ذهنم به دنبال آن متن هایی میگشت که با اینترنت رنگین کمان آن روزها برای دوستم پیدا میکردم که به دوستش بدهد... یادش بخیر...
اما امروز را بیشتر از آن روزها دوست داشتم
امروز آنقدر بزرگ شده ایم که دست های گرممان قوت قلبی میشود برای ادامه ی مسیر زندگی هایمان، نه درگیر احساسات هیجانی هستیم، نه حتی شوق دیدار، نه حرف قشنگی نه عکسی و نه هیچ چیز دیگر ، تنها دلمان به همدیگر گرم است که در گوشه ی همین شهر بزرگ، قلبی هست ، حسی هست، دوستی هست که دلم میخواهد ساعت هایی از عمرم را با او و در کنارش بگذرانم
و دست هایی که امروز دوستشان داشتم
دست های خودم دست های دوستانم دست های بچه هایشان و دست هایی که قلب هایمان را لمس میکرد
دلم میخواست ساعت ها روی همان صندلی روبروی همان خانه ی بازی کنار همدیگر مینشستیم و برای هم از تمام بزرگ شدن هایمان میگفتیم...
امروز هم گذشت، اما خاطره ای ماند که یادش تا سالیان سال حالم را خوب میکند و قلبم را به قول حالایی ها اکلیلی...
تنها قاب عکسی از لبخندها و نگاه هایمان ماند و مرا به این باور پایبند نمود که بعضی از دوستی ها آنقدر عمیقند که با چند ماه و چند سال و حتی چند دهه ندیدن، از بین نمیروند...
قلب هایی در این جهان هستند که از یک جایی یک جور عجیب و غریبی به هم پیوند خورده اند...
و شاید تو هیچ گاه در حالم دوستی نگویی دوستت دارم اما چشم هایت قشنگترین حرف ها را میزند
تجربه ی همنشینی بی نظیر بود... و جان خسته ی مرا که ماه ها بود درگیر مریضی عزیزانم بودم جان تازه ای بخشید
چقدر دلم برای بعضی ها عمیقا تنگ میشود
چقدر بعضی آدم ها را عمیقا دوست دارم
و شاید آن ها اگر زبان نگاه ها را نفهمند هیچ گاه این را متوجه نشوند
چرا که همیشه یادم میرود بگویم چقدر دوستشان دارم و چقدر حالم با بودنشان خوب میشود...
کاش امروز تمام نمیشد
کاش
هواللطیف...
بچه ها که بزرگتر میشوند، روتین صبحگاهشان که تمام میشود، یک تایم شاید نیم تا یک ساعته دارم برای خودم
بستگی دارد چه غذایی درست کنم
امروز از آن روزهاست که قرار نیست ناهار بپزم و خوشحالم که میتوانم گوشی یم را بردارم، سرچ کنم بلاگ اسکای، و بیایم اینجا و از صدای تیک تیک لمس حروف کیبورد لذت ببرم
این روزها در دو مسیرم، شاید موازی، شاید گاهی متفاوت، گاهی سخت، گاهی آسان تر
یکی مسیر شکرگزاری های روزانه ام است، هر موقع که یادم بیاید، حتی اگر ننویسم در ذهنم بابت حتی کوچکترین مسائل شکرگزاری میکنم، و سعی میکنم نعمت هایم را ببینم هر چند کم هر چند کوچک!
که من معتقدم شاید یک نعمت از نگاه من کوچک باشد، از نگاه کسی که آن را ندارد و نمیتواند داشته باشد، بزرگترین نعمت دنیاست...
زندگی کارمندی هرروز سخت تر از قبل میشود، هر سال سختتر، و من نمیتوانم همسرم را توجیح کنم که دل بکند از کارمندی... ترسی دارد که هر چه سنش بیشتر میشود این ترس هم بزرگتر میشود، محتاط تر میشود، بی ریسک تر و این ها همه یعنی اگر قبلا دریا بود، شد دریاچه، اگر دریاچه بود، شد برکه، اگر برکه بود شد آب باریکه و خدا نکند که روزی همین هم نباشد...
زندگی اینجا همینقدر سخت، همینقدر بدون رسیدن شده...
داشتم یک ویلای لاکچری را در اینستا میدیدم
و فکر میکردم که سقف خانه های لاکچری شبیه سقف رویاهای ماست! شیشه ای!
که با یک ضربه، با یک نشدن، میشکند، رویاهایمان کمی زخمی تر، کمی آسیب دیده تر، کمی دوردست تر، همچنان هستند و ما بی سقف، با شیشه های موانع، دورتر از همیشه به آن هاییم...
این مسیر که مسیر دیگری ست، بسیار سخت و دشوار است،
هندل کردن مسیر روزانه ی شکرگزاری ها، با مسیر نرسیدن به خواسته هایم و دور شدن از آرزوها و رویاهایم آن قدر غیر هم راستا شده که انگار میان این دو کش می آیم... آنقدر ذهنم میان این دو مسیر میدود که نیمه ی روز خسته میشوم از این همه فاصله... از مسافت...
مسافت...
این کلمه قلبم را سخت میفشارد...
مسافت...
جاده
دوری
انگار قسمت من شده
چه در دوستی چه در محل سکونت چه رسیدن به خواسته ها و آرزوها و هزاران چه ی دیگر که بگذار در گوشه ی قلبم باقی بماند...
من این روزها نمیگویم که به تناقض رسیده ام! نه! اما از بی عدالتی ها دلخورم! و کسانی که خودشان نمیفهمند چقدر بی عدالتند! که میان فرزندانشان حتی عدالت را رعایت نمیکنند...
میان شکرگزاری ها و نرسیدن ها فقط خسته ام
کسی به تناقض میرسد که در دو جاده ی ۱۸۰ درجه به تکاپو افتاده باشد
زاویه ی زندگی من هنوز به این حد نرسیده
و راستش را بخواهی میترسم!...
میترسم از زمانی که دو مسیر پیش رویم تا این حد از هم دور شود...
از خودم هم ....
خسته ام؟
نمیدانم
شاید انتظار هم زمان هزار کار را از این تن ِجسمانی دارم! از زمانِ محدودم! از مسئولیت های زیادم! و نتیجه اش میشود کمردردهایی که حالا به هم پیوسته شده اند و حتی شب ها هم با استراحت خوب نمیشود...
نمیدانم
گاهی در دو مسیر دیگری هم می مانم
مسیر انتخاب هایم
انتخاب های گذشته ام...
کدام درست بود؟!
و اگر قلبت میگوید که همین راه، آیا طاقت نداشتن ها و نرسیدن به رویاهایت را هم داری؟!
اگر عقلت میگوید که این راه نه! آیا طاقت زیستن با کسی که دوستش نداشتی را داشتی؟!
دعوای میان عقل و قلب برای کسانی ست که مجبور بوده اند از یک بُعد تصمیم بگیرند...
اجبار
این کلمه ی لعنتی هم قلبم را می فشارد
به یاد نوجوانی هایم... آن روز کذایی، جوانی هایم، روزهای سخت زیادش و حتی حالا به شیوه های دیگر
اجبار...
برای انسانی که با اختیار آفریده شده زیادی سخت است
.
.
.
اما با تمام این حال و احوالات
کاش قدرت شکرگزاری بیشتر باشد،
کاش قدرت قلب بیشتر باشد
کاش قدرت اختیار بیشتر باشد
تا زندگی زیباتر بشود
تا عشق نفرت را ببرد
تا زیبایی ها زشتی ها را محو کنند
تا لبخند غم را بشوید و ببرد به ناکجا آباد...
.
.
من این روزها زیادی میان داشتن ها و نداشتن ها گیرم
تمام زورم را میزنم که داشته هایم را جلوی چشمانم بیاورم، شده از زیر تخت، از کنار میز، از لبه ی تراس، از لای پنجره،
بکِشَمشان بیرون، بیاورم جلوی چشمانم، تمام چشم هایم را بگیرد، تا دیگر نداشته هایم به چشم نیاید...
من در میان همین اجبار، در میان همین بی عدالتی ها، در میان همین مسافت های بی رحم، لانه ای ساخته ام از هر آنچه که هست، هر آنچه که دارم و به من عطا شده...
دارم یاد میگیرم با همین هایی که دارم، در همین جبر لعنتی، بهشتی بسازم که جایی برای نفس کشیدن حداقل چهار نفر باشد...
بهشتی ساختگی
بهشتی کوچک
بهشتی با همین هایی که هست، داریم و به ما عطا میشود...
خدایا کمکم کن
زیاتر از قبل
ببشتر از همیشه
با رحمانیّتَت
با رحیمی یت
با مهربانی های خاص و بینهایتت
خداوندا
من همیشه گفته ام
حالا هم میگویم
برایم خدایی کن
که تو خدایی هایت را بلدی
که خدایی سزاور توست
و بندگی برای من
خدای مهربانم
خدایی کن
مثل همیشه
و شاید
بیشتر از همیشه
کمی
بیشتر
از
همیشه...
هواللطیف...
از روزهای سخت جنگ نوشته بودم، از استرس های شبانه روزم، از مادری که نه برای خودش، که برای بچه هایش میترسید، برای بچه هایی که شاید ماهی یکبار چند ساعتی را با بقیه می گذرانند و تمام وقت مراقبشانم! و فکر اینکه اگر تنها شوند چه کسی حواسش به آن هاست و کسی را نمی یافتم دیوانه ام میکرد...
از چک کردم اخبار و شبکه ها و کانال ها خسته شده بودم، به دعا و راز و نیاز با خدا پناه میبردم تا آرام شوم... و خداراشکر با اینکه در نقطه ی حساسی زندگی میکردیم اما تا الان که بخیر گذشت...
این روزها زیاد نعمت هایم را در ذهنم مرور میکنم، هر چند می دانم که باید بنویسم اما یا نمیرسم یا فرصتش نیست یا یادم میرود یا سر دفتر و خودکارم جنگ میشود! خلاصه که بیشتر از قبل شکرگزار خدای مهربانم هستم
حتی چیزهایی که برای بقیه مهم است و من از داشتنشان محرومم ناراحتم میکند، اذیتم میکند، از درون غصه میخورم اما باز هم به خدای مهربانم میگویم شاید خیر من در نبود این نعمت بوده... شاید هر چه تنها تر باشم قوی تر میشوم ، و دریچه های رحمت دیگری برایم گشوده میشود
این روزها که به واسطه ی حاجی هایمان که تازه بازگشته اند، زیاد با فامیل رفت و آمد دارم، و کسانی را میبینم که سال هاست ندیده بودم، و حرف هایی میشنوم که شاید به مذاقم خوش نمی آید حتی از یک روانشناسی که مشاوره میدهد!!! اما باز هم میگویم فریناز، تمام این حرف ها و اتفاقات برایت درسی در بر دارد، برای بزرگتر شدنت، برای رشد و تعالی ات، برای روزهایی که دیگران نعمت هایشان را ندارند و به هزار نفر تراپیست روی می آورند اما تو خدایت را داری، امام زمانت را داری که از هزار هزار تراپیست بهترو برتر است...
وبلاگی که سالیان سال است چون گنجی در سینه ام محفوظ مانده و هیچ کس نمیداند که مامن آرامش من همین آرامش ِ پنهان است...
من، دستانم، افکارم، مغزم، قلبم، تماما با نوشتن و رقص انگشتانم روی این کیبورد ها عجین شده
حتی حالا، یواکشی، دور از بچه ها و همسر...
چرا که اگر کسی بفهمد دیگر نمیتوانم اینجا آزاد و رها باشم ...
چقدر تمام این سال ها من خوشبخت بوده ام که اینجا را داشته ام
که دوستانی بوده اند در کنارم، با هم بزرگ شده ایم، دوست شده ایم، خندیده ایم و گریه کرده ایم، و دور از هیاهوی زندگی های واقعی مان اینجا قلب هایمان کنار یکدیگر بوده اند و به نوعی به قول امروزی ها تراپیست یکدیگر بوده ایم
تراپیستی که به ساعتش نگاه نمیکند! تراپیستی که منفعت مالی برایش ندارد که تو در دلت حالت از او به هم بخورد و پشت مهربانی های تصنعی اش بدانی هدف اول و هزارمش پول خودش است و هزار و یکمین هدفش کمک به تو!
اینجا اما به قول سهراب که میگوید: دوستانی دارم بهتر از آب روان... و خدایی که در این نزدیکیست...
آری
تراپی من خدا، امام زمانم، نمازهای روزهانه ام، دعاهایم، اهل بیت علیهم السلام ، نوشتنم، وبلاگم، و دوستان اینجایم هستند...
خدا را هزاران هزار بار شکر برای داشتن همین نعمت ها
...
و امروز که اول محرم است، کاش تمام بشود این فراق۸ ساله... کاش قسمت ما هم کربلا بشود
دوباره
بین الحرمینش
شش گوشه ی امنش
ایوان نجفش
کنار ضریح عباسش
کاظمین و دو حرم طلایی اش که نمیدانی به کدام یک پناه ببری
و سامرا... سامرا... سامرا...
کاش دوباره قسمتم بشود... کاش مثل تمام دوستانم که سالی چند بار همت میکنند و سلامتند، ما نیز میتوانستیم به کربلا برویم...
کاش همسرم سلامتی اش را به دست بیاورد
کاش رزقمان زیاد شود، زیااااااد
کاش این حسرت تمام بشود... کاش به وصال برسد... کاش آرزویم براورده بشود...
میتوانم شبانه روز برای کربلا نرفتنم بنویسم... میتوانم صفحه ها پر کنم از درد این فراق...
اما دارم فکر میکنم گاهی بعضی حرف ها هم بهتر است با اشک هایم سرازیر بشوند بروند به عرش، شاید آنجا خدا نعمت کربلای کثیر رفتن را به من نیز بخشید مثل خیلی از آدم های دیگر
آخخخخ
بگذار ببینم کجای این زندگی به آرزویم میرسم...
آروزیی که کربلا را فقط یکبار دیگر نبینم، که هر سال، هر ماه، هر هفته قسمتم بشود..
چه آرزوی قشنگی
چه زندگی شیرینی میشود با حسین... با نفس کشیدن در کربلای حسین...
حسین
حسین
حسین...
و یادم باشد روزی بیایم و از دلیل آرزویم برای به حج رفتن بنویسم...
هواللطیف...
گاهی میروم به بیست و یکی دوسالگی ام
به احساسی که لطیف تر از بنفشه های شب عید بود
و خوشرنگ تر از شمعدانی های چیده شده دم دکان گلفروش ها
و هیجان انگیز تر از ماهی های قرمز درون تنگ پر از آب
گاهی میروم به بیست و سه و بیست و چهارسالگی ام
به ایمانی که برایم مرواریدی بود خفته در صدف وجودم
به باورهایی که آجر به آجر ساختمشان و برای تمامش تاوان سنگینی می دادم
به اعتقاداتی که دانه ی گندمی بود، در بی آبیه روزگار از جانم آبیاری اش نمودم و جوانه زدنش را، برگ های سبزش را، و بزرگ شدنش را با چشمان دلم دیدم و بر خود بالیدم...
گاهی میروم به بیست و پنج و شش سالگی ام
به شجاعتی که مرا جان میداد، جانی که دیگران از وجودم ربوده بودند
به مهارتی که قرار بود آمال و آرزوهایم را بسازد
به حسی که ناشی از خلا تمام دوران زندگی ام بود و درست یا نادرست مرا قوت و قدرت میداد و در آخر روزگار، روی نامهری اش را نشانم داد و از رویم گذشت...
گاهی میروم به بیست و شش و هفت سالگی ام...
شروع دوران جدید زندگی ام
درست یا نادرست
هنوز هم نمیدانم
که اگر به آن زمان بازگردم دوباره همین انتخاب را خواهم داشت یا نه...
دورانی که تمام شجاعت، قدرت، مهارت و جسارتی که با سختی ساخته بودمش را، رفته رفته کمرنگ نمود و شدم دخترک سر به زیری که خبری از آن شور و شوق و شجاعت نبود...
نمیدانم چرا میجنگیدم!!
اما نه
میدانم
گاهی میان چاله و چاه، ترجیح میدهی چاله را انتخاب کنی
آدم های سمی اطرافم کم نبودند
انگار که از دنیا میترسیدم، از آدم ها، از شکست، از حرف هایشان،
از نگاه هایشان، از نرسیدن به آرزوهایم، از خیلی چیزهایی که در آن سن برایم خیلی خیلی بزرگ بود اما حالا که به آنها فکر میکنم میبینم خیلی هم بزرگ نبودند...و کاش تصمیمات جدی تری گرفته بودم...
بگذریم...
از بیست و هفت تا سی را بگذریم...
سی سالگی برایم نقطه ی عطفی بود
نقطه ای رویایی که در بیست سالگی ام تصورش کرده بودم... اما تصورهایم جواب نداد و هیچ کدام از خواسته هایم محقق نشد جز یکی از آن ها و آن پرورش وجودی در وجودم بود...
حسی که با به دنیا آمدنش به من القا شد، یا شاید هم بهتر بگویم هدیه شد، حسی که مرا بزرگتر کرد، صبورتر، خسته تر، عصبی تر، شاید عاشق تر، آرام تر، مهربانتر، نمیدانم یک عالمه حس تناقض!!!
و از آن روز بود که فهمیدم باید همان بیست و شش و هفت سالگی برای تمام عمرم انتخاب میکردم! و حالا دیگر راه پیش و پسی نداشتم...
.
.
.
این سنگین ترین جمله ی دنیاست...
اینکه آدمی راه پیش و پسی نداشته باشد...
اینکه حمایتگری، پشتیبانی، بزرگتری که دلش به او گرم باشد، سنگ صبوری، دوستی، هیچ کسی را نداشته باشد و باید فقط به جلو برود...
شاید چند سال دیگر دوباره به امروزم بیندیشم و بگویم کاش نمیترسیدم! اما حالا زیادی می ترسم... و مجبورم به ماندن، به تحمل کردن، به بزرگ کردن، به ...
بگذریم
سی و یک و سی و دوسالگی حس دوباره یجان گرفتن وجودی در وجودم...
بگذار بگذرم...
امسال شمع سی و پنج سالگی ام را فوت کردم
باورت میشود؟
من همان دخترک بیست و یکی دوساله ای که یک جا بند نبود، حالا ۳۵ سالگی ام را هم فوت کرده ام
بهمن ماه همیشه برایم قشنگترین ماه بود،
امسال اما هر روزش را جان کندم! شب هایش از تنهایی ترسیدم، روزهایش مثل مرغ سرکنده بودم اینطرف و انطرف...
اما خوبیه این روزگاه به گذرش است...
چه خوب که همه چیز گذشت
بهمن ماه سخت امسال هم گذشت
شب تولدم که سر سبحان پاره شد هم گذشت
شب تولدم که پای خودم هم پیچید هم گذشت
روز تولدم هم با شو آفی از کیک های مختلف و دلی که شاد نبود گذشت
خلاصه که خداروشکر گذشت
این روز ها و امشب هم میگذرد
اما در دلم
شاید
زخمی بماند
که اگر هم خوب بشود
جایش بماند
و با هیچ ترمیم کننده ای نرود...
کاش
به بیست و یک سالگی ام برمیگشتم
شاید کمی بیشتر در جهت آمال و رویاهایم گام برمیداشتم...
هواللطیف...
گاهی به نقطه ای می رسی که نیاز داری بایستی، به گذشته ات نگاهی بیندازی، ببینی از دل چه اتفاقاتی خودت را بیرون کشیده ای و چه نجواهایی با خدای مهربانت داشته ای که امروز زندگی ات به اینجا رسیده ای...
هجوم ناملایمتی های روزگار، بی مهری ها، بی حمایتی ها، غم و غصه ها، تنهایی ها، گاهی چنان از ظرف وجودت بیرون میزند که دیگر تاب و تحمل زندگی کردن بیشتر را نداری... دلت میخواهد همه چیز همین جا تمام میشد... یکباره یاد دفترخاطراتی می افتی که سالیان پیش برای خودت و خدایت روی این صفحه های سپید می نوشتی، میروی به ۹۴، ۹۲، ۹۱... میروی به ۱۲ سال پیش و میخوانی و میبینی همان زمان هم چقدددددر تاب آورده ای!! با سن فقط ۲۳ سالگی ات چه روزها و چه بی محبتی هایی را چشیده ای و چه ظلم هایی را به جان خریده ای... و چه فررررق هایی را دیده ای و آهسته در خود شکسته ای... و هنووووز هم!!!
از اینکه خدای مهربانت تو را از آن روزها دور کرده خوشحالی و سپاسگزار... اما این روزها هم دست کمی از ۱۲ سال پیش ندارند...
۱۲ سال پیش امید داشتی که آغوش امنی هست، محبت های بی شائبه ای هست... امنیتی هست، آرامشی در یک جای این کره ی خاکی منتظر تو هست.. در مجموع امید داشتی که خوب میشود، و من هم سهم مهربانی ها را از این جهان نامهربان خواهم گرفت...
اما حالا درست جایی ایستاده ای که امیدت هم ناامید شده... نمیدانم آخر حرف هایم با خدا دیگر از چه روزگاری براش بگویم و منتظر تحققش باشم...
چقدر پیر شده ام... شور و نشاط و مهم تر از همه امید آن روزها را میخواهم... روزهایی که سخت بود و خیلی خیلی خیلی سخت اما امید داشتم که نجات بخشی هست و دلم آرام بود به خدایی هایش...
حالا خدای مهربانم
نمیدانم چطور و چگونه و چه چیز را از تو بخواهم...
مگر گناه من چه بود که از تمام محبت های مادرانه و پدرانه و همسرانه و دوستانه و ... هیچ کدام شبیه گرمای خورشید نشد؟ ماه تابان شب های تاریکم نشد... کسی شانه های هق هق کنان مرا نگرفت... کسی بخاطر من کاری نکرد... کسی برای شادی من حبه قندی در دلم نکاشت... کسی دست مهربانی بر سرم نکشید و موهایم یتیم محبت شد...
اگر عدالتت عدالت است که همه ی آن ها زمانی جواب این همه تنهایی ها و بی محبتی های مرا خواهند داد...
و جواب اشک هایی که پردا ی چشمانم را تار می کنند و من از حفظ بر روی دکمه های کیبورد میکوبم و می نویسم...
زمانی نوشته بودم، پیش خدا که رفتم همه چیز را برایش تعریف میکنم... و دیشب آن را خواندم و دوباره همین را گفتم...
خدای مهربانم، من حق خودم را نسبت به اطرافیانم ادا می کنم اما یادت باشد که آن ها حق مرا ادا نکردند...
و مهربانی را دریغ کردند
مهربانی ات را از آنان دریغ کن....
که حق من این همه سال تنهایی و بی مهری نبود...
و سخت ترین کار همین است که باید ویترین باشم... باید ب کسانی که دوستشان ندارم زنگ بزنم و با محبت با آنان صحبت کنم و ابراز محبت کنم!!! باید به آنان خدمات بدهم... باید ویترینی بسازم از خودم تا مبادا کسی ناراحت شود...
چرا برای بقیه مهم نیست که دختری بی نوا و تنها را ناراحت نکنند؟؟؟
چقدر دلم یک آغوش گرم، یک حرف محبت آمیز، یک شانه ی امن برای گریستن و یک دنیا کمممممممممممک می خواهد...
خدای مهربانم
مهربانی هایت بی نهایت است
و چه خوب است که تو را دارم...
دستانت را بگشا که روزی به سویت خواهم آمد و برایت خواهم گفت که روی این کره ی خاکی ات چه ها بر من گذشت.....
و چه اشک ها که سرازیر شد
و چه شب هایی که تنهایی سپری شد
و چه روزهایی که دست تنها ثمره های زندگی ام را بزرگ کردم و ثانیه به ثانیه گذراندم...
و سعی کردم که موفق باشم
و ویترینی از قدرت برای خودم بسازم...
به سویت خواهم آمد...