آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

به هوای تو من...

هواللطیف...

صدایی پخش می شود و فضا را پر از حال و هوایی عجیب و غریب می کند...

«به هوای تو من، تو خیال خودم، بی تو پرسه زدم...

منو برد به همان، شبی که به چشای تو زل می زدم...»

من را می برد به هوای خاطره ها... خاطره های دور و درازی که داشتم و گاهی چقدر دلم برای کسانی تنگ می شود که برهه ای از زندگی ام را رقم زده اند و یا در فصلی از زندگی ام آنقدر پررنگ حضور داشته اند که حالا نبودنشان انگار چیزی را کم دارد... گاهی دلم می خواهد رهای از زندگی و کارها و دغدغه ها و استرس پایان نامه و آینده و هزار فکر دیگر، فقط گوشه ای بنشینم و به آهنگی که دوست دارم گوش کنم و برای خودم در گذشته ای سیر کنم که اگر نبود، مسیر امروز من به اینجا نمی رسید...

خوشحالم که قبل از ازدواجم خاطره ای واقعی از هیچ مردی که بوده باشد و در چشم هایش زل زده باشم ندارم، خوشحالم که هرکسی بود در حد رسمیت خواستگاری و دوران آشنایی بود و چقدر خوشحالم که تمام آن هایی که قبل از او آمدند، نشد که بشود و رفتند به سوی تقدیرشان و چقدر خوب است که آدم تا قبل از ازدواجش خاطره ای واقعی با هیچ مردی نداشته باشد...

هرچند روزهایی همین جا، احساسات من هم درگیر اتفاقاتی شده بود که حالا بعد از این همه سال، آن ها را بازی های بچگانه ی شیرینی میبینم که خدا را شکر توانستم تاب بیاورم و آن روزهای سخت را بگذرانم و از بازی سرنوشت سربلند بیرون بیایم.

حالا خاطره هایم با مرد زندگی ام همان شبی ست که به چشم هایش برای اولین بار زل زدم و حس کردم که چقدر می توانم دوستش داشته باشم...

در میان دوستان و اطرافیانم کسانی بودند که دوست پسر داشتند و می گفتند حالا کو تا ازدواج! حالا عاشقی کن و جوانی کن! و من هیچ وقت نخواستم و خدا را شکر که خدا هم در مسیرم قرار نداد که خاطره ای بسازم!

حالا می توانم با خیال راحت به همان شبی فکر کنم که در خیابان رزمندگان بودیم و محمد هزاربار خیابان را می رفت و تقاطع را دور می زد و از من جواب می خواست... چقدر آن روزها خوب و شیرین و پر ازاسترس بودند... و چقدر هوایش را  دوست دارم


خواننده می خواند:

« من به دنیای تو با این احساس ناب عادت کردم، عادت کردم...

بعد از آن شب سرد هر نگاه تو را عبادت کردم...»

دوسال پیش همین روزها بود که درگیر شده بودم و باید به رفت و آمدهایم ادامه می دادم و داشتم حس می کردم که انگار این یکی با بقیه فرق دارد و چقدر دوست دارم که با او به همه جای شهر بروم...

آن شب سرد که از شب نشین برمیگشتیم و از سرما تا ده دقیقه هیچ کدام نمیتوانستیم هیچ حرفی بزنیم و من داشتم به نیم ساعت پیش فکر می کردم که در سالن شب نشین برای قرعه شی اسم هایمان را نوشتیم و چقدر مطمئن شده بودیم که این رابطه ادامه دارد! چرا که اسم هر دومان را نوشتیم و برای جایزه هایش نقشه کشیدیم... آن شب اولین بار بود که نامش را صدا زدم و در چشم هایش زل زدم و خیلی خوب تر از تمام جلسات قبل دیدمش...


گاهی در اثر اصطکاکات زندگی یادمان میرود روزهای خوبی داشتیم و حال و هوای خوبی که حاضر نبودیم با تمام دنیا عوضش کنیم، و شاید روزهای بد زندگی باید به همان روزهای خوب بازگردیم و یادمان بیاید که طرفمان کیست و کجای زندگی هم ایستاده ایم...


خواننده می خواند و دیگر غمگین می خواند و دلم میخواهد اینجاهای آهنگ جلو برود تا اینجا

«دل به تو دادم که غمم برهانی، نشوی تو همان کس که به درد بکشانی

کاش که شود باز که یه روز تو بیایی و بمانی...»

چقدر اینجای آهنگ را دوست دارم، ماندن و بودن و حرف از این ها زدن خوب است و پر از انرژی مثبت

بعضی از آهنگ ها هست که آدم باید فقط تا همان قسمت خوبش گوش کند و بقیه ی آهنگ را قطع کند، کاش اصلا خود خواننده همین کار را می کرد!


آهنگ ها و روزها و لحظه هایی هست که دلم میخواهد اینجا ثبت شوند.

شاید این آهنگ را برای چهلم دوست عزیزم شیوای نازنینم که حالا چهل روز است میان ما نیست، گوش دادم اما این قسمت هایش مرا یاد روزهای خوب خودم می اندازد

روزهایی که حالا نیاز به یادآوری اش دارم که غم الان مرا با خود ببرد به دوردست ها

خدای مهربانم، مهربانی ات همیشه شامل حالمان بوده و هست، من در آن آزمون های سخت زندگی ام که سربلند بیرون آمده ام، نتیجه اش را به خوبی دیده ام و حالا هم از تو می خواهم که از این آزمون جدید و سختم هم سربلند بیرون بیایم تا با هدیه های الهی ات حال دلم خوب شود...

کمکم کن

خدایی هایت بهترین اتفاق این عالم است

مهربانترینم

روزی که بخواهم به سوی تو بیایم، حتما با اشتیاقی بی وصف خواهم آمد

چرا که تو بهترینی و چه بخواهم جز آنکه در هوای تو باشم...

خدای جان جانانم

کمکم کن از هدیه های الهی ات مواظبت کنم، دلم را به تو می سپارم، تو نیز مواظب دل من باش

خدایی هایت را همیشه منتظرترینم...

همیشه

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRAGuH2w-erRl4X0ZdQKc_L9i236AF3-4zo0DBnXguHwfncZYwcPw

پی نوشت1: آهنگ به هوای تو از فرزاد فرخ

پی نوشت 2: ببخشید بابت تاخیر و نبودنم، پایان نامه ام شب و روزم را گرفته و کاش تمام می شد و راحت می شدم...

پی نوشت 3: چهلمین روز درگذشت شیوا بود... دلم به حال پدر و مادر و خواهر و برادرش غصه می خورد... دلم به حال ترنم دو ساله اشت غم دارد... دلم برای شوهرش که چقدر تنها شده، می گرید... خدایا خودت به همه شان صبری جمیل عطا کن که تاب بیاورند این تب سوزان را...

پی نوشت 4: فاتحه ای و صلواتی برای شیوای عزیزم لطفا بفرستید...

پی نوشت 5: کاش قدر تمام داده ها و نداده های خدا را بدانم... که در داده هایش رحمت و در نداده هایش حکمتی ست...

پی نوشت 6: یاد گرفته ام که زندگی ناگهان فرصت ها را از دست آدمی می قاپد! همدیگر را بیشتر از قبل دوست داشته باشیم...

راه صعب العبور عشق

هواللطیف...

این روزها تشنه ام

تشنه ی صحن و سرایش

تشنه ی راه و شمردن عمودها 

غروب ها، در تکاپوی جستن موکبی که بتوان ذره ای استراحت نمود

تشنه ام

تشنه ی نیمه شب ها و راه افتادن و پیاده روی را با خواندن عاشورا و یس و آل یس آغاز نمودن...

و هزاران آرزو و دعایی که با هر قدم که برمیداشتم به خدایم می گفتم

یادش بخیر روز اربعین که گوشه ای از بین الحرمین خودمان را جا دادیم و نمی توانستیم از شدت جمعیت حرکت کنیم!

چقدر با امام حسین علیه السلام حرف زدم... چقدر از او خیلی چیزهایی را خواستم که حالا به کمی از آن ها رسیده ام و به خیلی هایش نه...

یادم هست گفتم که مرا هر ساله روانه ی این راه پر از عشق کنید...

اما

انگار همان یک بار بود ...

این روزها دوستانم حلالیت می طلبند و روانه ی کرب و بلا و نجف و آن راه عجیب و غریب می شوند...

و من چقددددر تشنه ام

جرعه ای زیارت می خواهم

قطره ای نگاه

دلم می خواهد خاک پای تمام زائرانی باشم که دعوت شده اند...

کاش نوبت به دعوت ما هم میرسید...

کاش

نگاهی...

کاش...

https://newskala.ir/wp-content/uploads/2018/10/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86.jpg


اگر هر کدومتون امسال عازم کربلا بودین، خیلی خیلی خیلی یاد ما هم باشین.... خیلیییییی....

اولین شب آرامش ما به وقت 10 شهریور ماه

هواللطیف...


اولین پست در خانه ی جدید دوتاییمان:)


حالا که تقریبا یک ماه از خیلی وقایع بد و خوب تدارکات عروسی گذشته و من در خانه ی خودم اولین پستم را می نویسم، به این فکر می کنم که یک ماه پیش، جایی که نشسته ام برایم محال شده بود... اواخر مرداد ماه و اوایل شهریور یکی از بدترین دوران عقدم بود... دورانی که پُر از اختلاف و دعوا و کشمکش و اذیت و لجبازی و نشدن ها و خستگی ها بود... شاید تنها کسی باشم که تا چند روز قبل از عروسی، نمی دانستم اصلا این ازدواج به سرانجام می رسد یا نه!!!! این خیلی حرف عجیب و غریبی ست اما دم دم های عروسی ، همه به جان هم افتاده بودند و کلی دعوا و اختلاف پیش آمد و یکی می گفت دختر نمی دهم و آن یکی می گفت جهاز نمیخوام و دیگری می گفت جهاز نمی برم و آن دیگری می گفت عروسی نمی گیرم و خلاصه که بدترین روزهای عمرم را سپری می کردم... پر از گریه و اشک و آه! از طرفی حرف مردم و سوال و جواب هایشان که پس کی عروسی  میکنید؟! و این ها همه مزید بر علت شده بود که فکر و ذهن و ا عصاب و روان و جسمم به قدری خسته باشد که حد نداشت....


اوایل شهریور ماه بود، با هر ترفندی بود محمد راضی شد که به مسافرت برویم و جهاز بیاید و بقیه در غیاب ما بقیه اش را بچینند! جهازی که نه مبلمانش آمده بود و نه تختخوابش و نه ویترینش!! 

فارق از تمام دعوا و جنگ و جدل ها، 5 شهریور ماه بود که با غر و لند و حرف های خاله زنکی همه، راهی کیش شدیم... با کل رفت و آمدش 4 روز بیشتر نبود اما آن 4 روز، تمام جان خسته مان التیام گرفت... دور شده بودیم از هیاهو و حرف و حدیث های بقیه... لحظه ای که در هواپیما نشسته بودیم و از زمین اصفهان بلند شده بود و داشت به کیش نزدیک و نزدیک تر می شد، انگار تمام هستی را به من می دادند... باید از شهری که آدم هایش خیلی خیلی زیاد مرا اذیت کرده بودند دور می شدم...

آن 4 روز با تمام هوای شرجی و گرمش اما جز بهترین روزهایم بود... باید تمام اتفاقات تا یکی دو روز قبلش را به آب ها می سپردم و به خانه می آمدم... عید غدیر امسال نتوانستم در جشنی که با دوستانمان گرفته بودیم شرکت کنم اما به جایش به ماه عسلی رفته بودم که فقط 4 روز بود...

روز بعدی که برگشتیم، غروب به تالاررستورانی رفتیم که نزدیک خانه مان بود و پس از خوردن شام روانه ی خانه ی جدیدمان شدیم... عروسی به این سادگی هیچ وقت در تخیلاتم هم نمی گنجید اما زندگی و دست تقدیر با آدمی کارهایی می کند که فکرش را هم نمی کنی...

همیشه در تخیلاتم، عقد و عروسی مجلل و بزرگی را تصور می کردم، مثل همه ی کسانی که اطراف ما هستند و اینگونه به خانه بخت رفته اند، اما عروسی ام به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد و حتی خانه ای که ساده بود و هنوز مبلمان و تخت و خیلی چیزهایمان آماده نشده بود:دی

بله ای که 5 اسفند ماه 95 در حرم امام رضا علیه السلام گفته بودم بالاخره 10 شهریور 97 به سرانجام رسید و به عروسی مبدل شد...

حالا که سه هفته و چند روز است عروسی کرده ایم و با آن ترس هایی که گفته بودم روبرو شدم و با همه شان مقابله کردم، آمده ام که بگویم زندگی با همین سختی هایش شیرین است... و بالاخره به قول شعار مجله موفقیت دکتر حلت که از دبیرستان تا به الان زمزمه کرده ام: یک روزی یک جایی یک جوری یک کسی، صبر داشته باش.... صبر داشته باش...

خدایم اولین شب آرامش وعده داده شدم را به من چشاند... و در پست قبلم از او خواسته بودم و به وعده اش رسیدم...

شاید دلم میخواست در سن کمتری این آرامش را تجربه می نمودم اما همین حالا هم خوب است و خدا را شکر به پاس این روزها...

روزهایی که دغدغه هایم رنگ و بوی دیگری گرفته... شاید می توانم بگویم سخت تر از دوران مجردی و حتی دوران عقدم شده... اما شیرین است و پُر امید

همیشه خانه ای را تصور می کردم که پر از وسایلی باشد به سلیقه ی خودم که دوستشان داشته باشم و زندگی کنم، هر چند با تصوراتم کمی فاصله دارد اما همین هم خوب است و حالا که کمی مکث می کنم و به در و دیوارهایش می نگرم، خدایم را شکر می کنم برای هر آنچه که داده و هر آنچه که به حکمت خویش نداده است.


در دو پست قبل تر هم گفتم که زندگی مشترک، آن رویای عاشقانه ی درون فیلم و عکس ها نیست، اما باید بلد باشی که خوب زندگی کنی و افسار زندگی ات را چگونه در دستت کنترل کنی! همیشه فکر می کردم زندگی مشترک مثل همان است که درون فیلم هاست، خوشبختی محض، حال خوش همیشه، عشق و محبت و آرامشی بی وصف و بی پایان، اما جز خواب و خیالی بچگانه چیزی بیش نبود... زندگی اصلا به خوبی و بدی، بالا و پایین هایش، حال خوب و بدش، آرامش و ناآرامی هایش معنا پیدا می کند. آرامش و خوشبختی و عشق و محبت هست اما در مقابلش تلاطم و حس بد و روزهای سخت و بی مهری هم گنجانده شده است. من حالا آنقدر بزرگ شده ام که این ها را درک می کنم و واقع گرایانه به زندگی می نگرم. از رویاهایم کمی دست کشیده ام و در دنیای واقعی با آدم های واقعی، کاملا واقع گرایانه زندگی می کنم، هرچند خوشبین! چون اگر بدبین باشم آتش به زندگی خودم و خودم و همسرم و عزیزانم می زنم، دلم نمیخواهد خیلی از حقیقت ها را بدانم، آدمی هر چه بداند بیشتر اذیت می شود! بنابراین خیلی وقت ها جلوی کنجکاوی ها و بدنگری هایم را می گیرم و خوشبینانه به جلو می روم...


راهی را شروع کرده ام که نیاز به بزرگ شدن و بزرگ بودن و عقل و درایت دارد. و زندگی همه ی اینها با چاشنی عشق و محبت است. در این راه می دانم که خدای مهربانم تنهایم نمی گذارد... می دانم که هوایم را دارد، حتی اگر من نفهمم و ندانم و حضورش را حس نکنم اما می دانم که هست...

برای کنار آمدن با حس های ناشناخته ی ناشی از رفتن به خانه ی جدید و زیر یک سقف بودن، نیاز به زمان دارم... حالا نسبت به سه هفته ی پیش خیلی خیلی بهتر شده ام اما حس می کنم باز هم نیاز به زمان بیشتری دارم برای هضم این قضیه! چرا که من یک ماه پیش این وقت ها نمی دانستم یک ماه دیگر کجایم! چه کار می کنم! اصلا تکلیفم چه می شود!

برای همین نیاز به این زمان، برای من با شرایطی که داشتم و دارم طبیعی ست...

و خدا کمکم می کند همینطور که تا الان معجزه ها و کمک هایش را فراوان دیده ام...

خدای مهربانم

خدایی هایت همیشه شامل حالم شده، حتی وقت هایی که خلاف نظر و عقیده ام عمل نموده ای و برایم خواسته ای...

پس خدایی هایت را همیشه خدایی کن برایم که تو بهترینی و من بنده ی حقیر تو....

مهربانی هایت را بر زندگی مان سرازیر کن...

باران عشق و محبتی روزافزون را

جسمی قوی و توانمند به هر دو مان را

روح و روانی آرام و آسوده

و دلی که قرص باشد به تو، به بودنت، بودن تو و بهترین های عالمت... همان ها که نورند و نورخدایند... همان ها که نورشان بر زندگی هایمان غوغا می کند، همان ها که نگاهشان معجزه می کند... همان ها که حجت تواند بر روی زمین و چقدر دوستت دارم که چنین آدم های خوبی را برای راهنمایی ما فرستاده ای

خدای مهربانم بی نهایت دوستت دارم و همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت برای خودم و دوستانم و عزیزانم و... هستم...

تابوی هراس

هواللطیف...


همیشه وقتی  در زندگی ام  در موقعیت تصمیم های بزرگ قرار گرفته ام، یک حسی شبیه ترس و یا نرفتن به سمت آن تصمیم، تمام فکر و ذهن و روزانه های مرا درگیر کرده... چه از بچگی هایم، چه زمان کنکور، چه حتی روزهایی که برای آموزش رانندگی می رفتم و آن استرس امتحان و افسر و بعد به تمام خیابان ها و ماشین ها و راننده ها نگاه می کردم و میگفتم  من هم مثل بقیه ی مردم می توانم و قبول خواهم شد و نباید استرس و ترس به خودم راه بدهم و به خاطره ها و حرف های بقیه توجه نکنم و کار خودم را بکنم! و همین هم شد و آن روز از آن ماشین چهار نفره، فقط من برای بار اول قبول شدم و افسر پیر آن روز به من گفت که منتظر گواهینامه باشم!

زمانی که به دانشگاه رفتم درست 10 سال پیش بود... سخت گیری های دانشگاه صنعتی آنقدر شُهره بود که از بدو ورود ترسیده بودم اما روز به روز گذشت و من با دانشگاه و دوستان جدید و راه و رسم درس خواندن در دانشگاه خیلی زود آشنا شدم و ترم به ترم گذشت و تمام شد...

یادم هست روز اولی که وارد دانشگاه صنعتی شدم، به دانشجوهایش که نگاه می کردم میگفتم من هم چیزی از بقیه کم ندارم و می توانم، به ترس خودم غلبه کردم و توانستم...

زمانی، از ازدواج و حضور مردی که بیاید و از دل و جسم و قلب و فکر و همه چیز تو را درگیر خودش کند و دیگر زندگی ات برای خودت نباشد و باید دیگر همه جا نظرات دیگری را لحاظ کنی که شاید مطابق میلت نباشد و از این دست اتفاقات، هراس داشتم... چقدر از زیر بار ازدواج شانه خالی می کردم و بعد که به تمام آدم های شهر نگاه می کردم میدیدم همه ازدواج می کنند و حتی کسانی که شاید 5-6 سال و یا بیشتر کوچکتر از من بودند، اما زمانی که تقدیر و سرنوشت من نیز اینگونه رقم خورده بود، انگار ترس ها رفته بودند و با شجاعت توانسته بودم تصمیم بگیرم و خودم در موقعیتی قرار دهم که از آن بیم داشتم...

بعد ها فهمیدم که ازدواج اینقدر ها هم ترس نداشت، این من بودم که هراس داشتم و  از بیرون ماجرا به آن نگاه می کردم...


حالا و این روزها که زمزمه های عروسی می شود و هرروز به این فکر می کنم که یک روز به رفتنم از این خانه و این اتاق که حالا 9 سال است میهمان عجیب ترین روزهای عمرم بود، نزدیک تر می شوم، هراسی در دلم دارم از مستقل شدن، از اینکه مسئولیت یک زندگی و یک خانه را بر عهده بگیری، از اینکه دیگر خبری از شام و ناهار و صبحانه آماده نیست، خبری از خدمتکار و تمیزی همیشه ی خانه و این صحبت ها نیست، خبری از خرج کردن بدون درآمد و راحت زیستن و به اجاره خانه و قبض و این ها فکر نکردن نیست... کمی که نه، یک هراس بزرگ در دلم آمده... اینکه باید خودم مستقل شوم، شبیه نهالی می مانم که می خواهند او را از باغچه ای که در آن متولد شده جدا کنند و حالا دیگر کنارش درختی نیست که اگه تحمل وزنش را نداشت به آن تکیه کند! باید خودش بارش را بر دوش بکشد و محکم و استوار بایستد و زندگی کند...

به اطرافیان و دوست و آشنایانم که نگاه می کنم میبینم همگی یا ازدواج کرده اند یا چند سالیست عروسی کرده اند و حتی بچه دار هم شده اند و اینقدرها هم که من تصور می کنم سخت نیست، اما یک حس بی تکیه گاهی و استقلال اجباری به وجودم رخنه کرده که باید با آن کنار بیایم... شاید هم طبیعی باشد و خیلی از کسانی که نزدیک عروسی شان است این حس را تجربه کنند... امیدوارم مثل تمام ترس و هراس هایی که تا اینجای زندگی ام با آن ها مواجه شده بودم و سربلند از تمامشان بیرون آمدم، از این قضیه هم بتوانم سربلند بیرون بیایم و بهترین تصمیم ها را بگیرم...

شاید زمانی، چند ماه دیگر که عروسی کردم و یا چند سال دیگر بیایم و برایتان بگویم که از این هراس عجیب و بزرگ هم سربلند بیرون آمدم... و چقدر دلم میخواهد آن روزها بیاید و خداوند صبر بدهد و استقامت و قدرت تا بتوانم به بهترین جاها برسم...


برای تمام شما هم آرزو دارم که همیشه و همواره به بهترین جاها برسید و حالتان خوب باشد، حال خودتان و حال دلتان و حال زندگی هایتان

و خدا همیشه نگاهش و توجهش به زندگی هایمان باشد، خدا همیشه هست و من همیشه و همواره چشم امید دارم به خدایی هایش...


خدای مهربانم، منتظر خدایی های همیشه ات هستم که تو بهترینی


http://night-gallery.ir/images/gallery/Exis-aks%20dokhtar-45083.jpg

از جنس تنهایی های سخت...

هواللطیف...

دو سه سال پیش، دختر یکی یکدانه ی یکی از اقواممان ازدواج کرد. روزی که نشسته بودیم و از زندگی مشترک و خواهر داشتن یا نداشتن و مزایا و معایبش حرف میزدیم، گفت بگذار ازدواج که کردی می فهمی چقدر تنهایی... و چقدر خواهر نداشتن سخت است... من آن روز کمی ترسیدم اما همیشه می گفتم این خواست خدا بوده و من تا آخر عمر حسرت خواهر داشتن را خواهم داشت فقط امیدوارم جای خالی اش خیلی حس نشود....

اما حالا که خودم ازدواج کرده ام، به حرف آن دختر فامیلمان رسیده ام و انگار هر روز که پیش میرود نبود خواهری که خواهر باشد و خواهرانه برای تمام  خودت تمام قد بایستد را بیشتر و بیشتر حس می کنم... گاهی از تنهایی و سینه ای پُر از حرف دلم میخواهد سر به بیابان بگذارم... دلم میخواهد کسی بود، خواهری، که مرا می فهمید و می توانستم شب تا صبح برایش حرف بزنم و سنگ صبورم باشد و مرحم زخم ها و دل شکستگی هایم و راهنمای زندگی ام و خیالم جمع باشد که کسی را دارم در این دنیا از جنس و رنگ و بوی خودم...

اما

اما من از این نعمت عجیب و غریب محرومم...

روزهایی هست دلم به درد می آید از زندگی و تمام آدم هایش، اما کسی را ندارم که دمی کنارم بنشیند و به درددل ها و حرف هایم گوش کند و خیالم راحت باشد که حرف هایم بعد ها بر سرم کوبیده نمی شود و جایی پخش نمی شود و کسی سو استفاده ای نمی کند...

خواهر داشتن عجیب و غریب ترین حس دنیاست و من چقدر محرومم از این نعمت الهی... و چقدر جای خالی اش برای منی که دخترم و مملو از حرف و حرف و  حرف، یکی از سخت ترین امتحانات دنیاست...

شاید روزی، مثلا آن دنیا، خدا خواست و من خواهر داشتن را تجربه نمودم...

این روزها گاهی اینقدر پُر از حرف می شوم که فقط و فقط به تنها چیزی که دم دستم است، یعنی نُت گوشی ام پناه می برم و آنقدر می نویسم تا حالم خوب شود و یا اینکه انگشتانم خسته شوند، و بعد همه اش را انتخاب می کنم و پاک می کنم... و این دردناک است... اما یک دردناک خوب!!!


چیزی درون ذهنم فریاد می زند که با خودت بگو و بگو و بگو که : هوای حوصله ابریست....

خب

الان گفتم

چه شد؟ کسی گفت چرا؟ کسی ابرهایش را به سمت و سوی دیگری راند؟ کسی هوای خوب و شفاف را به سلول های حوصله ام دمید؟ اصلا کسی هست که هوای حوصله اش با هوای حوصله ی من، هم هوا باشد؟!

گاهی آدمی حوصله ی خودش را هم ندارد، چه برسد به اطرافیان و عزیزانش... اما کافیست که بخوابد، یک خواب چندین و چند ساعته... یک خواب عمیق... و آنوقت که برخواست و صبح دیگری شد، شاید ابرهای هوای حوصله باریده باشند و خورشید آمده باشد و رنگین کمان زیبایی نقش بسته باشد و بوی نم باران روی خاک به مشام جان برسد و هوای حوصله آرام باشد و حوصله آمده باشد و حالش خوب باشد و حال مرا هم خوب کند!!!

آدمی به امید زنده است و من هم به امید... به امید فردایی که حال همه مان خوب شود و به امید لحظه هایی که در انتظارمان نشسته اند و نمی دانم که چه پیش خواهد آمد

اما من امیدوارم به حوصله ای که می آید و حالم را خوب می کند و دوباره رویا می سازم و دوباره عشق می ورزم و دوباره میخندم و دوباره زندگی می کنم!

خدای مهربانم

من اینجا همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت هستم...

برایم خدایی کن آنچنان که تو شایسته ی خدایی کردنی، نه آن چنان که من شایسته ی خدایی دیدن باشم...


پی نوشت: خدای مهربانم برای تمام نعمت هایی که به من ارزانی داشته ای تو را شاکرم... گله مند نیستم اما گاهی از نداشتن خواهر و تنهایی های سخت،  دلم به درد می آید... مرا به بزرگی خودت ببخشای که تو ارحم الراحمینی...