هواللطیف...
بگذار تو را آرام ، بی حرف ، بی نگاه، بی غم و غصه در آغوش بگیرم
شاید آغوش من تمام تلخی روزهایت را بشوید و ببرد به دوردست ها
بیا زبان و کلام را در صندوقچه ای قدیمی بگذاریم و آن را قفل کنیم فقط برای روزهای مبادا
بیا دیگر حرف نزنیم،
نگاه؟
چشم ها، زبان قلب هایمان
و دست ها، انتقال حس عجیبی که این روزها گل داده است
نکند باغچه ی احساس، با غبار کلمات بیهوده، پژمرده و پر پر شود؟!
بیا دیگر صحبت هم نکنیم
بحث و گفتگو و مجادله و...
حتی عاشقانه ها را هم!
شاید این بار، شاخه های زندگی، کمی جان بگیرند و با هر بادی نلرزند، با هر طوفانی نشکنند و با هر رعد و برقی به بودنشان مشکوک نشوند...
در بزم زندگی، کودک بازیگوش آرامش، پشت هزار لحاف چهل تکه ی زمستانی مخفی شده،
هر چه می گردی بیشتر دور می شوی
بیشتر ناامید از یافتن و جست و جو
کودک بازیگوش آرامش، به افسانه ای بی بدیل می ماند
و افسانه ها همیشه تا حقیقت، فرسنگ ها فاصله دارند...
اصلا هر چه فکر می کنم می بینم همان بهتر که ما حرف نمی زنیم
و چیزی درونمان برای یک زندگی آرام و عاشقانه بی قراری می کند
و خدا می داند که تا کی متحیریم در بزم زندگی
بزمی بی آرامش
بزمی بی آسایش
بزمی تنها برای آزموده شدن
بزمی که جز رنج نیست و خداوند از خیلی وقت پیش گفته بوده که" لقد خلقنا الانسان فی کبد"....
هواللطیف...
گاهی نیاز دارم به نشستن نگاه کردن...نگاه کردن و فکر کردن...فکر کردن و هیچ نگفتن...
گاهی خودم را به سکوتی سخت دعوت میکنم، باید هضم کنم که آدم ها و زندگی ها شبیه به همدیگر نیستند و کاش بقیه هم میتوانستند این را درک کنند...
امروز دختری را دیدم که میان خانواده ی همسرش نشسته بود و دلش میخواست این صمیمیت میان خانواده خودش هم موج میزد... امروز اما دیدم که دخترک در دلش به حرف های مادر همسرش که میگفت ما مظلومیم، میخندید و دیدم که در دلش با خدایش حرف میزد و خدا بود که میگفت تو تنها نیستی و من به ذات الصدور عالمم!!
امروز آن دختر به من نگاه میکرد و من به کل زندگی اش! سرش را تکانی داد و من نیز، بلکه خیالش راحت بشود که تنها نیست و اگر هم هست، تنهایی خیلی هم بد نیست!
تنهایی بهتر از هزار بار میان جمع های عجیب و غریب بودن است، تنهایی خیلی خیلی دلپذیرتر از بودن با کسانی ست که حسرت ها و نداشته ها و از دست داده هایت را برات تداعی میکنند!
آن دختر محو تقدیر بود و مات و مبهوت کارهای خدا... و نمی دانست که سهم او از زندگی چیست!
من امروز دختری را به نظاره نشسته بودم که دلم میخواست او را با تمام وجود در آغوش بگیرم و آسوده اش کنم که خدا هست و خدا حواسش به همه چیز و همه کس هست...
خدا برای آن دختر تنها و غریبی که چیزی در دستانش ندارد جز عشق، راهی قرار داده که به زودی آن را می یاید و حالش بهتر از حال این روزهایش میشود...
خدا همه ی ما را دوست دارد و دختری که دیده بودمش را!
و من حالا از سکوت به نظاره و از نظاره به نوشتن رسیده ام
شاید کلمات، مرحمی باشند بر تنهایی های عمیق دختری که هیچ گاه نتوانست به دیگران بفهماند زندگی با تمام درد و رنج هایش اما هدیه ی خداست و خدا مراقب همه ی بندگانش هست، حتی من و تو و آن دختری که این روزها زیاد میبینمش...
هواللطیف...
اردیبهشت ها که می شود همه جا پُر از زیبایی و سرسبزی و برگ های جوان و سبزی های تر و تازه و گل های رنگارنگ و باران های بهاری می شود... اردیبهشت هر سال پُر بودم از کلاس و امتحان و استرس پایان ترم ها، امسال هم که دیگر کلاس و درسی نیست، درگیری های زندگی مرا از قدم زدن زیر باران بهاری و رفتن و نشستن کنار گل های بهاری و لذت بردن از این هوا ، محروم ساخته...
هیچ گاه فکر نمی کردم زمانی بشود که زندگی ام را باید از صفر شروع کنم! و خودم پا به پای خیلی های دیگر تلاش کنم برای بهتر بودن و بهتر شدن... اما گاهی انتخاب ها، ما را به سمت و سویی جهت می دهند که حتی فکرش را هم نمی کردیم و گاهی باید تاوان انتخاب هایمان را بدهیم...
من اما یاد گرفته ام حتی اگر در جای کوچکی هم حبس شدم، در و دیوارهایش را نقاشی کنم، رنگ و رویی به سر تا پایش بکشم و آنجا را برای خودم آرامتر و قابل تحمل تر کنم...
خیلی وقت ها که باید با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کنم، دلم میخواهد از رخوت بیرون بیایم و رها و آزاد مشغول کاری شوم و بدوم تا کمی آرام تر و با خیال راحت تر به زندگی ام ادامه دهم...
تنها چیزی که این روزها می دانم این است که نباید تسلیم شوم، گاهی حتی شاید خودم را له کنم، خودم را خسته و بی جان کنم، خودم را نادیده بگیرم اما نباید تسلیم شوم... من به حرمت همان خوبان عالم، انتخاب نموده ام، سخت یا آسان... نمی دانم فقط می دانم که باید تلاش کنم... باید آنقدر بدوم تا در کنار انتظاراتی که از من هست، بتوانم به خواسته ها و زندگی شخصی خودم هم برسم
این روزها انواع و اقسام افکار مختلف در ذهنم می چرخند، حتی خیلی از این حرف ها، جملاتی می شوند و در اینجا نوشته می شوند اما بعد پاک می کنم، تمامشان را، فقط می دانم این روزها دلم نمی خواهد تحت هیچ شرایطی تسلیم شوم، شده از خودم، از خواسته هایم بگذرم اما نمیخواهم تسلیم شوم... شاید اینجا همان باشگاه استقامتی ست که می گویند، و این دنیا قرار نیست که محل استراحت باشد؛
خیلی وقت ها جملات مثبت را که میخواندم می گفتم شعار می دهند اما از یک زمانی به بعد گفتم حتما یک نفر در این دنیا این جمله به کارش آمده و به دردش خورده ، پس من هم دومین نفر باشم، وقتی می گویند اگر به سوی تو آجری انداختند با آن خانه بساز، بگذار این بار با تمام آجرها این کار را بکنم، لااقل از یک زمانی به بعد خودم ایمن می شوم و دیواری جلوی رویم را می گیرد که مرا از گزند زندگی نگاه می دارد...
سخت ترین اتفاقات، مَچ شدن با اخلاق و رفتاری ست که کاملا 180 درجه در جهت خلاف توست... این روزها آنقدر از خودم می گذرم تا نتیجه اش را ببینم، میخواهم کمی آرام تر از قبل باشم، راستش دنیا ارزش اینقدر جنگیدن و خواستن را ندارد.... سعی می کنم آنقدر این روزها آسان بگیرم و برایم هیچ چیز جز یک ایده و خواسته مهم نباشد که شاید خودم را در خودم برای همیشه گُم کنم! شاید بعد ها باید بیایم و به روزهایی که اینجا خودم را ثبت کرده بودم خیره شوم تا خود اصلی ام را بیابم
اما نمی دانم چرا ، شاید صبری که امسال از امام حسین و حضرت ابوالفضل خواستم ، کم کم درون من هویدا شده و نمی دانم تا کجا قرار است پیش برود!!!
به این نتیجه رسیده ام که این دنیا برای آدم های پُر از احساس و انرژی مثبت و حال خوب و امیدوار، جای قشنگی نیست، جای خوبی هم نیست، و آدمی باید خودش را کنترل کند، احساساتش را کنترل کند، تا بتواند با آدم های این زمانه که همگی ماشینی و به قول خودشان مدرن شده اند، زندگی کند...
شاعرها تنها در امانند چرا که حرف ها و احساساتشان را شعر می کنند و خودشان کمی آرام می شوند، ما اما که شعر هم بلد نیستیم و ردیف و قافیه نمی دانیم و از نوجوانی تا به الان فقط ماشین حساب به دست بوده ایم و ضرب و تقسیم و جمع و تفریق کرده ایم، باید خودمان را و احساساتمان را کنترل کنیم، به کسی حتی نزدیک ترین افراد زندگی مان هم زیادی محبت نکنیم! حتی اگر خیلی دوستشان دارم باید که نگوییم چرا که ظرف وجودی هر آدمی فرق می کند، گاهی آدمها، حتی عزیزترین و نزدیک ترین هایمان هم ظرفیت دانستن و فهمیدن این اصل و احساس را ندارند... و آنجاست که فاجعه رخ میدهد، توقع رخ می دهد، حال بد رخ می دهد و فقط آدمیست که نابود می شود...
من این روزها به کنترل عجیبی رسیده ام، شاید هم در راهم و دارم می رسم...
نمی دانم
نتیجه اش را نمیدانم
خوب یا بدش را هم نمیدانم
فقط هرآنچه که با عقل جور در می آید را می خواهم که عمل کنم
این روزها من،به قول کسی که می گفت: «آن دختری که از چشم هایش هم مهربانی می بارید،» به کنترل کننده ترین آدم این هستی تبدیل شده، به دختری که کاملا معمولی ست ... خیلی خیلی خیلی معمولی....
دختری که شاید از چشم هایش دیگر مهربانی نریزد و زبانش دیگر حرف های خوب و امیدوار کننده نزند، تنها در دلش همه را بقچه پیچ کرده تا مگر روزی آرمان شهری بیاید و بتواند راحت و رها و آزاد ، آنگونه که در رویاهای کودکی اش نقش بسته، به زندگی اش ادامه دهد، اگر اینجا هم نشد، قطعا دنیای دیگری هست که محبت از دیوارهایش سرازیر است و باران عشق بر سر مردمانش می بارد و حال همه یک جور عجیبی خوب است.... من ایمان دارم که دنیای قشنگ تری هست و اینجا را فقط به امید آنجا، تحمل می کنم و سعی می کنم که خوب بگذرد... سعی می کنم که از تمام توان و قدرتم استفاده کنم تا هیچ گاه عذاب وجدان نداشته باشم....
کاش او که باید، می آمد و ظهور می کرد... قطعا زمان او، زمان آن یگانه قرص قمر، آن عدالت خواه عدالت پرست، خیلی بهتر از حالا خواهد بود... و کاش آنقدر لایق باشم که زمان آمدنش را درک کنم....
خدایا کمکم کن...
هواللطیف...
این روزها با هر کسی که صحبت می کنم، از سخت بودن زندگی و سخت گذشتن آن می گوید، از آینده اش می ترسد، می گوید دلار که بالا رفته و الکی می گویند پایین آمده و این نابسامانی و این وضع افتضاح مملکت و این بگیر و ببر و بخورها و این بی قانونی ها امان از آدم ها بریده... راست هم می گوید و بقیه هم همینطور!
این روزها حتی میان درختان چهارباغ هم که قدم می زنم، انگار خنده با همه قهر کرده، همه سرشان در لاک خودشان و مشکلات خودشان است... ما هم همینطور حتی! ما که در بدترین وضعیت زمانی مان قصد شروع زندگی را داشتیم و با این اوضاع نابسامانی که برایمان ساخته اند، نمی شود که نمی شود که نمی شود... و این مسخره ترین حقی ست که باید داشته باشیم و نداریم! و چقدر بی کفایتند! چقدر ابله و نادانند تمام آدم هایی که بر اریکه ی قدرت نشسته اند و به اسم خون همان بهشتیانی که سال ها پیش رفته اند، گردن هایشان را چاق می کنند و به اسم دین، بی دینی را به خورد مردم می دهند و در قاب و غالب دین، دزدی می کنند و به غارت می برند و جالب اینجاست که همه را حق خودشان می دانند!!!
کاش معجزه ای می شد و خدا دلش به حال مردم می سوخت و تمام آن زمام داران را به قعر زمین می فرستاد... کاش خدا دلش می سوخت و به زندگی هایمان نگاهی می نمود و کاری می کرد... کاش خدا دلش می سوخت و ما را بیشتر دوست داشت و لااقل نمی گذاشت اسم دین را خراب کنند این نامردان بی صفت!!! کاش خدا دلش می سوخت و تمام آنانی را هم که نان خور این مملکت و جان نثارانند را یکجا به درک واصل می نمود تا لااقل آدم ها یکدست می شدند و کاری می کردند...
اگر توان رفتن داشتم هیچ گاه تعلل نمی کردم و حتما به کشوری دیگر می رفتم، به جایی دیگر که حتی اگر غریب بودم، دلم نمی سوخت که آشنا هست و آشناهایی غریبه تر از غریبه ها... که مملکتی مثلا دینی و مذهبی هست و دلم می خواهد بدانم در کجای این نظام و سیستم و اداره ها و بانک ها ، دین و مذهب رعایت می شود!!! کجا به قاعده ی درست زندگی پیش می رود!؟؟؟ که به خودشان برچسب زده اند و از جهالت ما مردمان استفاده می کنند و هر روز فربه تر از قبل به پیش می روند...
خودشان قدرت دارند، خودشان زور دارند و همه را از آن خود می دانند!! خودشان اگر رویش را داشتند خدایی هم می کردند و این روزهای زندگی ما ، شبیه دوران جاهلیت قبل از ظهور اسلام شده...
کمی که فکر کنیم ما هم در جهالت محض به سر می بریم! گاهی با هول و ولای فیلتر شدن این اپلیکیشن و آن یکی، سرمان را گرم می کنند و خودشان هر کاری می خواهند می کنند!
ایران شبیه کیک بزرگی شده که قدرتمنان با کارد و بشقابی دردست هر چقدرش را که بخواهند برای خودشان جدا می کنند و میگذارند درون بشقاب و می برند سواحل قناری و با لذت تناول می کنند! آن ها نه حق الناس می دانند چیست و نه حق الله و نه بیت المال و نه هیچ چیز دیگر
حق خودشان می دانند و تا وقتی اینگونه است ما شبیه آدمیان یک کشتی که چوب هایش را به غارت می برند هر روز بیشتر از قبل در سختی و بدبختی غرق می شویم و کاش خدا دلش به حال ما می سوخت... کاش و کاش و کاش
این روزها زندگی برای همه سخت شده، کاش کاری می کردیم، کاش فکر می کردیم که چکار کنیم، تا بعدها حسرت بیکاری هایمان را نخوریم...
کاش می شد کمی راحت تر از حالا نفس کشید و زندگی کرد
خدایا نکند ما را فراموش کرده ای؟
نگاهمان کن
ما دیگر نای زندگی نداریم...
هواللطیف...
سلام و سلام و هزاران سلام
به اندازه تمام بهمنی که نبودم و اسفندی که نشد بیایم و فروردین و سال جدیدی که آمده و با خود یک عالمه احسن الحال ها را آورده،
چقدر دلم برای اینجا، برای نوشتن و گفتن و حرف زدن و دوستی هایمان تنگ شده بود...
بهمن ماه گذشت، تولد من گذشت و نتوانستم تولدم را اینجا هم جشن بگیرم، پنجم اسفند ماه، سالروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام هم گذشت و باز هم نتوانستم بیایم و بگویم و حرف هایم را بر در و دیوار آرامش پنهانم بپاشم و طراوتی دیگر ببخشم این دیار سبز را...
اسفند با تمام سختی هایش، با تمام مشکلاتی که برایم پیش آمده بود و با تمام بدترین روزهایی که به سختی سپری نمودم گذشت و خدا را شکر که فقط گذشت، گذشت و آخرش اما برایم خوب تمام شد... اوایل و اواسط اسفند ماه را نمیخواهم که دیگر به یاد بیاورم، پر از مریضی و جرو بحث و دعوا و هزار اتفاق نیفتاده ی تلخ بود که خداراشکر گذشت، اما 28 اسفند ماه با تمام شدن و نشدن ها، راهی کربلایش شدم... دلم را با چمدانی برداشتم و دلش را با چمدانی دیگر، و دوتایی راهی سرزمینی شدیم که بی اندازه دوستش دارم... که دلم برای صحن و سرایش، برای بوی حرمش، برای ابوالفضل علمدارش، برای شش گوشه اش، برای بین الحرمینش پر پر پر می زد و برای ایوان طلایی نجفش... برای بابای باباها... برای مهربانترین و بهترین بهترین بهترین بابای دنیا.... دلم پر زده بود و حالا مریض حال راهی دیار بهشت می شدم؛
دلم میخواهد بهمن ماه و اسفند ماه را دیگر نگویم، بگذارم تولدم، عروسی دختر خاله ام، سالروز ازدواجم، و اتفاقات بعدش همه و همه بماند برای خاطره ها و یک راست بروم تا روز 28 اسفند ماه! تا سال تحویلی که 96 را میان دو گنبد زیبا، در خیابانی از بهشت، دو تایی به دست 97 دادیم و 97 را با امیدی بیشتر از قبل، با انگیزه و نشاط و اشتیاق و عشقی فراتر از آنچه که بود و خواسته بودیم آغاز کردیم. 97 باشد که برایمان بسیار بسیار بسیار بهتر از 96 باشد، که 96 به ما وفا ننمود، 96 خوب بود ، خوبی هایش زیاد بود اما بدی هایش هم، از دست دادن هایش هم، به سرو سامان نرسیدن هایش هم، انگار بدی و خوبی ها ماراتن سرعت گذاشته بودند، گاهی این از آن و گاهی آن از این، و می تازیدند اما روزآخرشان خوب تمام شد. و من جایی خواندم که سالی خوب است که آخرش را جشن بگیری نه اولش را، و من 96 را خوب جایی به اتمام رساندم.
اصلا این دنیا داستان عجیبی دارد... زندگی گاهی به لذت طعم خوش آبمیوه ی بعد از یک آزمون سخت می ارزد، و من امسال را با تمام سختی هایش به لحظات آخری که روی زمین های بین الحرمین نشسته بودم، بخشیدم... بخشیدم و 97 را قسم دادم که خوب شروع شود، خوب ادامه داشته باشد و خوب هم به پایان برسد...
خدایم را به سختی های تمام این سال های دهه ی سوم زندگی ام قسم دادم، دهه ای که از ابتدایش اینجا بودم و روزهای عجیب و غریبی را گذراندم... و حالا دلم میخواهد کمی آرامش، کمی آسایش، کمی عشق و کمی زندگی نصیب روزهای آخرش بشود...
هیچ گاه زندگی ام را با هیچ کسی قیاس نکرده ام، گاهی حتی اگه به غیر عمد از خاطره ام قیاسی گذشته، سریع خودم را و افکارم را جمع و جور کرده ام و به زندگی خودم چسبیده ام و خودم را منع کرده ام، خیلی ها این دهه ی سوم را با عشق آغاز می کنند و تا سی سالگی پر از بهترین اتفاقاتند، خیلی ها تحول زندگی شان از سی سالگی به بعد تازه آغاز می شود، خیلی ها هم شبیه من، نیمه ی دوم دهه ی سوم زندگی شان به نیمه که می رسد، تازه برایشان اتفاقات بهتری می افتد و به امید روزهای بهتر از این زندگی می کنند...
یادم هست همیشه می گفتم اگر به مثلا 18 سالگی ام برمیگشتم راه دیگری را انتخاب می نمودم، حالا اما با تمام اتلاف وقت ها و عمری که خودم می دانم خیلی از روزها و ساعت هایش هدر رفته اما به اینجا و این آدم ها که رسیده ام راضی ام؛ و هرگز دیگر دلم نمی خواد به بازگشت فکر کنم، با اینکه می دانم هیچ چیزی خوب مطلق نیست و بهتر از این ها هم میتوانست باشد یا اگر من برمیگشتم به 10 سال پیش، الان جایگاه بهتری داشتم، اما فهمیده ام آدمی باید با واقعیت های زندگی ش، با انتخاب های قبلی و حال و بعدی اش کنار بیاید، انتخاب های قبل از الان را که خب باید و باید و باید بپذیرد، انتخاب های در حال حاضرش را با دقت بیشتری برگزیند و به آینده چنان امیدوار باشد که بهترین ها برایش رقم بخورد.
همین که زندگی مرا به سمت واقعیت ها کشانده، یعنی که باید راضی بود و تلاش کرد برای بهترشدن و به بهترین ها رسیدن.
اینگونه آدمی یاد می گیرد که خودش را برای اشتباهات و لغزش ها و کم کاری های گذشته اش، ببخشد، و خودش را ملامت نکند و تمام تلاشش را برای بهتر شدن قرار بدهد.
پاییز و زمستان سخت من نیز به پایان رسید و حالا با تمام وجود به این جمله رسیده ام که روزهای سخت سپری می شوند اما آدم های سخت می مانند...
من به مهربانی خدایم ایمان دارم، به رحمت بی منتهایش، به اینکه خدا حواسش به ما هم هست، خدا ما را می بیند و خدایی می کند، خدا، خدایی هایش را همیشه با خودش دارد و من که همیشه از او خواسته ام، خواسته ام مهربانی هایش را در حقم تمام کند و ایمان دارم که "إنَّ مَعَ العُسر یُسری... فإنَّ مَعَ العُسر یُسری..."
که اگر نبود خداوندگار مهربانم دو بار با تاکید بیشتر نمی گفت، که بالاخره ما هم به آسانی ها خواهیم رسید... که روزهای سخت بالاخره تمام خواهند شد و آرامش و آسایش نسبی به ما بازخواهد گشت، که زندگی در جریان است و باید تلاش نمود، برای بهتر شدن و به سمت بهترین ها رفتن همواره باید تلاش نمود و با توکل به مهربانترین بی منتهایی که هست، به خدایی که همیشه ی همیشه ی همیشه با ما هست، به پیش رفت.
خدا هست و خاندان مهربانی و لطف و رحمت و کرم و احسان نیز هستند. خدا هست و آن خوبان عالم نیز هستند و چه زیباست چنگ زدن به ریسمان الهی، و چه ریسمانی محکم و مُتقَن تر از اهل بیت علیهم السلام که نورند و "کُلُّهُم نورٌ واحد" و چقدر خوب است میان ظلمات سرد و سخت دنیا، با نور هدایتگری شان راه را از بیراهه شناخت و به سوی جاده های بهشت گام برداشت و چه حسی زیباتر و بهتر این که اگر با آنان پیش بروی، به بهترین سرمنزل ها خواهی رسید...
این روزها مردم اهل بیت علیهم السلام را به امام حسین علیه السلام و محرم هایش می شناسند یا به نیمه ی شعبان و تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه، یا به شهادت حضرت علی علیه السلام و شب های قدر، و یا نهایتا به فاطمیه و یا روز زن و مرد و فقط و فقط همین ، اما کاش معرفت بخواهیم، از تک تک 14 معصوم و نور واحدی که خداوند برایمان قرار داده تا سردرگم نباشیم، تا بتوانیم خودمان را از فرش به عرش بکشانیم...
این روزها دعای توسل را بیشتر از همیشه دوست دارم، چرا که همگی شان را قسم می دهم ، چرا که تک تک مهربانان عالم را شفیع در خانه ی خدایم قرار می دهم، تا مگر به آبرویشان، مگر به جایگاه رفیعشان پیش خداوندگارمان، زندگی هامان، از گذشته تا حال و آینده، همه زیر چتر امنیت و عشق و محبت خودشان باشد و ضمانت نفس هایمان، ضمانت آبروهایمان، ضمانت زندگی هایمان، همه و همه در پناه خودشان باشد که بهتر از آنان نیست و نگردید که ما گشته ایم و دیگران گشته اند و جز خاندان مهربانی را نیافته اند و نمیابند و شما نیز نخواهید یافت...!
زندگی هایتان و زندگی هایمان و عشق و ایمان و نفس های شما و ما و همه در پناه اهل بیت علیهم السلام
ان شاالله همیشه ی همیشه ی همیشه
پی نوشت: پس از چندین و چند ماه، آهنگ وبلاگ رو عوض کردم، چقـــــــدر خوبه این آهنگ!!!