هواللطیف...
یادم هست از دوران نوجوانی، فیلم دیدن را خیلی دوست داشتم، سریال ها حوصله ام را سر میبُردند اما باز هم هر شب و یا هر هفته دنبالشان می کردم و قسمت آخر که می شد تازه به کل ماجرای فیلم ها فکر می کردم که سرنوشت هرکدام از این آدم ها چه شد!
اکثر فیلم ها طبق یک قاعده ی یکسان ساخته می شوند! اول فیلم همه چیز خوب است و کم کم اتفاقی می افتد، اواسط فیلم به اوج آن اتفاق ، که غالبا هم اتفاق سخت و بدی ست، می رسیم و بعد رفته رفته فرجی می شود و همه چیز خوب می شود و در آخرین قسمت همه با هم خوب می شوند و زندگی ختم به خیر می گردد...
سخت ترین و حرص در آورترین قسمت فیلم ها، وسط آن است که گاهی چندین قسمت در همان سختی ها طول می کشد، گاهی هر قسمت یک اتفاق بد دیگر برای آدم هایش می افتد و تو در هر قسمت می گویی چقدر سختی!! هر روز بیشتر!!!
اما بعد یک مرتبه همه چیز درست می شود...
حال همیشه گفته ام و می گویم که زندگی تک تک ما آدم ها هم فیلم است و هر کدام سناریوی مخصوص به خودمان را داریم. فیلم های دنباله داری که در هر برهه ی زمانی، اتفاق بد و یا خوبی برایمان می افتد و بعد به شرایط عادی باز می گردیم و دوباره یک اتفاق دیگر...
زندگی هایمان فیلم هاییست که کارگردانشان خداست
خدای مهربانم که مهربانترین است و نقدی بر او نیست چرا که عالم و عادل و دانا و حکیم و رحیم و کریم است...
این روزهای اول پاییز و شروع مهرماه، به پارسال خودم فکر میکنم... مرداد و شهریور و مهرماه پارسال که فقط خدا را شکر می کنم که گذشت و تمام شد... به مهر و آبانی فکر می کنم و به محرم و صفری فکر می کنم که حالا خدایم را هزاران هزار بار شاکرم برای تمام شدنش...
سخت گذشت، آنقدر سخت گذشت که نفس کشیدن برایم سخت شده بود، ناامید شده بودم و از همه دلزده
چند سالی بود که داستان زندگی ام به اوج می رسید، و من هر بار می گفتم خدایا الیس الصبح بقریب؟ و خدایم دوباره اتفاقات سخت تری را برایم به ارمغان می آورد و من باز می گفتم انّ مع العسر یُسری و دوباره اتفاقی دیگر و می گفتم خدایا خسته ام، چرا این در باز نمی شود و چرا این شب به صبح نمی رسد و چرا این اوج به پایان نمی پذیرد؟؟؟ تا پارسال که امیدم را از همه بُریدم! از تمام آدم هایی که بودند و نبودند.... از تمام کسانی که فکر می کردم می توانند کمکم کنند! و زندگی جدیدی را در پیش گرفتم، با بی خیالی زیستم و حال دلم بد بود... با بی خیالی نفس می کشیدم و حال دلم بد بود... با بی خیالی به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم و می خواستم که درسم را بخوانم و از این شهر بروم و حال دلم باز هم بد بود... اما دعا می کردم... چرا که کسی گفته بود بالاترین گناهان ناامیدی از درگاه خداست و من از ناامیدی ام پشیمان شده بودم و دعا می کردم... از آدم ها بُریده بودم و دعا می کردم تا اواخر پاییزی که دست تقدیر، زندگی ام را به شکل دیگری ورق زد
حالا که به پارسال و آن موقع ها فکر می کنم، خوشحالم که بخاطر احترام به پدر و مادرم روی دلم پا گذاشتم و با عقلم پیش رفتم و روی حریم حرمت هایم ماندم...
چه اشک ها که نریختم و چه اذیت ها که نشدم اما باور داشتم اگر پدر و مادرم راضی نباشند، عاقبت بخیری نخواهم داشت!
و خدایم اواخر پاییزم را جور دیگری رقم زد و اوج داستان زندگی ام را به فرودی ایمن ختم بخیر نمود...
داستان زندگی آدم ها با هم فرق می کند، یکی مانند سریال 10 قسمتی می ماند و دیگری 30 قسمتی و یکی هم شاید 100 قسمتی،
و اصلا شاید کسی زندگی اش سینمایی یک ساعت و نیمه ای باشد که زود به اوج می رسد و زود هم به انتها
مهم زمانش نیست، سخت است اما خدای مهربان صبرش را می دهد و بعدترها، پاداش صبری که پیش گرفته بودیم را! اما مهم به سرانجامی خیر رسیدن است، به انتهایی خوش، به دلی که آرام بگیرد در پناه خدا، به عشقی که ریشه بدواند در بندبند وجودت، به رضایت پدرت و مادرت و پدر زمانت.... همان که امور زندگی ات را به او سپرده ای، اوست که روزی خداوند از دستان مبارکش عبور می کند و به تو میرسد و تو از خودشان خواسته ای برترین روزی ها را.... او امام زمان من و توست... امام زمانی که هر لحظه پذیرای صحبت با توست... کسی که آنقدر بزرگ است که در باورت نمی گنجد و آنقدر خوب است که با سلامی، سلامٌ علیکی بلندتر را روانه ی نفس هایت می کند...
او که اگر با او باشی دنیا و آخرتت را داری و اگر با او و به یادش نباشی ، هم ازین جا رانده ای و هم از آن جا مانده...
امام زمانی که امام ِ زمان ِ توست... امام ِ حالای زندگی توست... او که زنده است و همین جا میان ما آدم ها زندگی می کند و حواسش به همه ی ما هست....
او که کاش می آمد و چقدر زندگی ها زیبا می شد که نفس های مقدسش در تمام شهر و دنیا و جهان می پیچید و رایحه ی امامتش را استشمام می کردیم و یک عمر کنیزی خودش و اولاد مقدسش را...
همان طور که بی اختیار، دستانم از امام زمانم نوشتند و آخر حرف هایم به دعا برای ظهور عزیزترین خلق خدا منجر شد، کاش فیلم و داستان تمام زندگی هایمان نیز ختم به خیر بشود و عاقبت بخیری نصیب تمام ما آدمیان... ان شاالله
تولد نوشت:
و امسال هم به موقع نرسیدم و 25 ام شهریور ماه اینجا نبودم که بیایم و تولد رگبارآرامشم را تبریک بگویم...
حالا وبلاگ عزیزم هفت ساله شده، هفت سال است که می نویسم و چقدر خوشحالم ازین همه وقت
می آیم و می نویسم از این هفت سال عجیب و غریب
رگبار آرامشم...
آرامش پنهانم...
تولد هفت سالگی ات مبارک باد
هواللطیف...
چند وقتی بود می آمدم و می نوشتم و وسط نوشتن ها یک اتفاقی می افتاد که نوشته ها ذخیره می شد و نمی توانستم منتشر کنم! شاید حکمت منتشر نشدن تمامشان تلخی بیش از حدشان بود. شاید آرامش پنهانم از تلخی ها خسته شده و باید کمی امید، کمی مهربانی، کمی حال خوب به سر و روی دیوارهایش بپاشم!
این روزها هیچ آهنگ غمگینی گوش نمی کنم! اصلا آهنگ هایم خلاصه شده در آهنگ های حامد جلیلی و محمد صادق طهرانی زاده که مذهبی می خوانند برای غدیر، برای حضرت زهرا سلام الله علیها ، برای حضرت علی علیه السلام، برای امام زمانم که کاش زودتر از اینها می آمدند... اصلا فکر به آمدنشان زندگی را سر و سامان می بخشد... حالم را خوب می کند... لحظه هایم را رنگ امید می پاشد و سبز می شوم در عطر حضورشان...
چند وقتی هست که غسل صبر می کنم، غسل صبر به من صبوری خاصی داده که تحمل کنم اتفاقاتی که برایم می افتند... چرا که از یک ساعت بعدم خبر ندارم! نمی دانم کجایم و چه اتفاقی می افتد، و حتی نمی دانم پس از هر تماس تلفنی با حال خوب خداحافظی می کنم یا حال بد!!!
آنقدر خبر از یک دقیقه ی بعد از خودم ندارم که یاد گرفته ام صبوری کنم. صبوری کنم تا خوب بگذرد این روزها. صبوری کنم تا کمی آرام تر شود جو حاکم بر زندگی ام...
آدمی وقتی بزرگ می شود ، مشکلاتش هم بزرگتر می شوند و صبوری هایش
کم کم راه و رسم زیستن با فرد دومی را در خلوت زندگی ام یاد می گیرم، با تجربه های تلخی که داشتم و داشتیم و روزهای تلخ تری که کاممان برای یک حبه خوشی له له می زد...
یاد گرفته ام زن ها اگر فداکاری نکنند، اگه تحمل نکنند، اگر قبول نکنند، اگر خودشان فکری به حال خودشان نکنند، کسی نمی تواند برایشان کاری بکند و هر کس باید سیاست زندگی اش را در دست بگیرد... با آرامش و مهربانی و صبوری و سازش... گاهی حتی با تحمل و دلی که می شکند و اشک هایی که می بارند و حقی که باید از آن بگذرد... بگذرد به خاطر خدایش... بگذرد بخاطر آرامش خودش و اطرافیانش... بگذرد به خاطر آرامش کسی که دوستش دارد...
صبوری با زن آمیخته است، و سکوت
این روزها از سکوت هم نتیجه های عجیبی گرفته ام!! اینکه تحمل کنم ، صبوری کنم، هیچ نگویم و سکوت کنم
شاید در فرصتی بهتر حرف هایم را بزنم و شاید هم نه! شاید کلمه بشوند و بروند به ناکجا آباد! شاید هم اشک بشوند و جذب انگشتانی که لمسشان می کنند... و شاید آن گوشه های دلم بمانند و زمانی مرا به دار بکشند!...
گاه از بزرگتر شدن روزهای آتی می ترسم
از اینکه باید بیشتر از این ها صبور بشوم، ببینم و دم نزنم، قوی باشم و تکان نخورم، تحمل کنم و چشمانم را ببیندم...
کاش روزهای خوبی که هنوز از خاطراتم عبور می کنند، می آمدند و مرا با خودشان به دشت پُر از گل های رز سرخ می بردند و از آسمانش سبد سبد ستاره بر دامانم فرو می ریخت و سر و رویم را با قطرات عشقی پاک و ناب و بی نهایت جلا می داد...
کاش روزهای خوب ساده ای که در رویاهایم چه آرام و بی صدا نقش می بندند، می آمدند و مرا لبریز از شوق و شور زنانگی هایی می نمودند که عجیب مقدسند...
کاش روزهای خوب دوباره تکرار می شدند و من با صدای بلند می خندیدم و آرزوهایم را نزدیک می دیدم و پُر می شدم از پر پرواز و پر می گشودم تا رها شدن ها...
آری
کاش
و کاش
و کاش
آن روزهای خوبی که می خواهمشان، می آمدند
کاش ذهن و دل و دیده ام این همه دنیای منفی را تاب بیاورد و از امید و ایمان نیفتد
کاش...
هواللطیف...
چند سال پیش، دقیق ترش را بگویم پاییز سال 89 بود که پدر و مادرم به حج واجب رفتند، آن زمان همینجا آمدم و نوشتم که بزرگ شده ام و بزرگ شدن، مسئولیت پذیری، خانه و خانواده داری در 21 سالگی را تجربه می کنم... آن یک ماه آنقدر بزرگ شده بودم که حتی یاد گرفتم چگونه می شود دم قصابی گوشت خرید و دم میوه فروشی ها میوه، و حتی شیرینی و میوه ی دید و بازدید هایشان را هم خودم تنهایی خریدم! حالا تصور کارهایی که در 21 سالگی میکردم کمی برایم سخت است... شاید اصلا درست هم همان بود و کاش همان وقت ها هم تن به ازدواج میدادم و حالا نگران آینده ای که نمیدانم چیست و چگونه است نبودم... کاش همان وقت ها که رفته بودم در دل بزرگ شدن، همان بزرگ می ماندم و دیگر کوچک نمی شدم... کوچک شدن، با خودش تنبلی دارد، بی همتی دارد، سستی و ضعف دارد... خواب دارد... بی حوصلگی دارد... و خیلی چیزهای دیگری که حالا بیخ گلویم را گرفته اند..
نمی دانم چگونه از این ها رها شوم! دستی می خواهم، کمکی! چیزی شبیه استارت ماشین...
کاش همان روزها با همان انگیزه و شوق و اشتیاقی که داشتم در روال عادی زندگی می افتادم و اینقدر این روزها عذاب نمی کشیدم...
حس گیر افتاده ای را دارم در باتلاق... باتلاق سستی و رخوتی که گریبانگیرم شده
فریاد می زنم
می نویسم
می گویم
گریه می کنم
زجه میزنم
فریادخواهی می کنم
اما انگار فریاد رسی نیست...
من یا غیاث المستغیثین می گویم
اما...
شاید هم نمی بینم!
نمی فهمم
این فریاد رسی ها را نمی فهمم
شاید امتحان خداست، که ببیند خودم می توانم از پس باتلاق عجیبی که گیر کرده ام بر بیایم یا نه...!!!
خدایا این روزها خیلی خیلی دیر بزرگ شده ام! شبیه کسی که در بیست و چند سالگی اش که قدر پانزده ساله ها می ماند و یک شبه سختی این همه سال را به جان میخرد، باید بزرگ شود.. باید هم قد سن خودش بشود... باید بفهمد حالا در این 27 سالگی هایی که دارد نفس می کشد خیلی کارها را باید انجام میداده که نداده و هر روز را به ر وز دیگر وامیگذارد و طناب رخوت گلویش را زخم کرده...
جهشی می خواهم
یک جهش عظیم
یک انگیزه و شور و اشتیاق قوی
من کجای زندگی ام جا مانده ام که این روزها خودم نیستم؟
کجای خاطره ها غوطه ورم که به بزرگ شدن هایم نمی رسم؟
کجای روزهای گذشته قفل شده ام که کسی مرا باز نمی کند تا رهایی یابم؟
خدایا دلم به قدر کودکان خردسال بی تاب و طاقت شده
بی تاب و طاقت خودت
مرا پذیرا باش
که اگر تو مرا پذیرا شوی
الیس الله بکاف عبده...
امید دارم
تنها و تنها و تنها به خودت امید دارم
امید دارم که تو خودت مرا نجات خواهی داد
از این اتفاق عجیب و غریبی که گریبان گیر 27 سالگی هایم شده
امید دارم مهربانترینم
امید دارم به تو خدای من....
خدایی هایت را خدایی کن که من اینجا چشم به راه خدایی های توام...
درد و دل نوشت:
دلم تنگ شده برای مشهدش...
کاش می شد پر می کشیدم تا مشهدالرضا
این روزها نامش را که می شنوم اشک می شوم...
عکس حرمش را که میبینم اشک می شوم...
خاطراتش را که به یاد می آورم اشک می شوم....
پدر و مادر و برادرانم را که راهی می کنم اشک می شوم... اشک می شوم... اشک می شوم...
این روزها بی لیاقت ترینم
و شاید بی دعوت ترین
هواللطیف...
از گذر زمان در عجبم!
نه به هیچ دلی رحم می کند، نه هیچ عاشقی، نه هیچ دلسوخته ای، نه هیچ خسته ای که فارق از تمام دنیا چند صباحی را به بیکاری محض می گذراند
فقط پس از چند وقت تقویم را میبیند که به مرداد ماه رسیده... باورش نمی شود که پنج ماه از عید امسال می گذرد، تابستان هم به نیمه رسیده و نم نمک، بوی پاییز فضا را پر کرده است... باورش نمی شود که از 16 ام تیر ماه محبوبش نیز چندین هفته گذشته... روزی که تمام روزهای قبلترش را خراب کرده بود اما پس از آن کمی زندگی اش رنگ و روی آرامش بیشتری را به خود دید... 16 ام تیری که دخترک قصه ی سال های دور من لباس عروسی به سپیدی برف پوشیده بود و موهای بلند طلایی اش را به تاج زیبایی مزین نموده بود و در آن لحظه های ورود به تالار دست در دست مردش به این می اندیشید که آیا زندگی واقعیست؟! که این لحظه ها حاصل دعای کدام دل پاک بوده؟! حاصل کدام اشک در کدام نیمه شب تنهایی؟! حاصل کدام نماز در کجای این زمین پهناور؟!...
اما آن روز هر چه بود گذشت... از نیمه های شب، شاید درست از 4 نیمه شب که به آرایشگاه میرفتم آغاز شد و تا 3 نیمه شب دیگرش به طول انجامید که دوباره به حمام رفتم و تمام موها و آرایشم را به دست آب های روان دادم!
آری
گذشت
تمام 16 ام تیر ماهی که هفتمین ماه دیدارمان بود هم گذشت و خدا را شکر که به بهترین شکل ممکن گذشت
نیمه شب که به آرایشگاه رفتم آرایشگرم میگفت زمانی دلت برای امروز و سختی هایش و نخوابیدن ها و نیمه شب به اینجا آمدن تنگ می شود و من خندیدم که شاید دلم برای عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن تنگ شود اما برای نیمه شب به آرایشگاه رفتن هرگز!
اما راست می گفت
حالا که هنوز یک ماه هم از آن روز عجیب نگذشته، دلم برای حتی بیخوابی ها و دوندگی هایش هم تنگ شده...
این روزها گذر زمان را بخاطر استراحتی که بعد از سال ها به خودم داده ام خیلی خوب می فهمم! ساعت به ساعت روزها را حس می کنم و تازه میفهمم کسی که یک عمر در تلاش و تکاپو بوده استراحت برایش معنایی ندارد
انگار با ورق جدیدی از زندگی ام آشنا شده ام! با آن صفحه از زندگی که دلم استقلال می خواهد... استقلال از همه لحاظ و حتی دلم میخواهد یک جای خوبی بود که می شد رفت و کار کرد... اما همت!!! همت گشتنم نیست، همت رفتن و گشتن...
و نمیدانم در کدام روز از این سال های اخیر، همتم را در کجای این زمین پهناور جای گذاشته ام که حالا نمی یابم!!!
داشتم می گفتم، آدمی زمان را نمی فهمد و گاهی چشم باز می کند و یا کافی ست اصلا تقویم را ورق بزند آنوقت خاطراتی را به یاد می آورد که محو و دورند و بینهایت نزدیک!!! مثلا برای یک سال یا دوسال یا چندین سال پیش اند و تو وقتی سال ها را می شماری میمانی که چطور زمان می دود و تو به گردش نمی رسی!!!
داشتم می گفتم
زندگی همینطور است، برای یک لحظه خوشی، سال ها می دوی، برای لحظاتی که وارد تالار شده بودیم و آن حس عجیب که سراپای مرا فراگرفته بود، چه شب و روزهای سختی که به ما نگذشته بود!!! این همه ساعت و ثانیه ی سخت در ازای چند لحظه آرامش
یک سال کار می کنی و حقوق کل سالت را برای سفری یک هفته ای می پردازی
یک سال کار برای یک هفته آرامش!!!
زندگی همین سختی های پیوسته و خوشی های عمیق در گذر است
و باید زیست
و کاش به 20 سالگی، 30 سالگی، 40 سالگی، اصلا به هر دهه از زندگی که رسیدیم حسرت کارهایی که نکردیم را نخوریم
حسرت لذت هایی که نبردیم را
حسرت آرامشی که از خودمان سلب نمودیم را
حسرت خوراکی هایی که نخوردیم را
حسرت جاهایی که نرفتیم را
و حسرت تلاشی که نکردیم
و زمانی که نادیده گرفتیم را...
به خودم می گویم
به خودم
که این روزها زمانم به هدر می رود و من هیچ کاری نمی کنم...
هواللطیف...
چند سال پیش، چشمه ی احساسی از وجودم به غلیان درآمده بود و یادم هست که عاشقانه می نوشتم و حتی احساسات خوب و بد و عشق و نفرت و غم و شادی هایم را در قالب زیباترین استعاره ها می گنجاندم و آنقدر غیرمستقیم حرفهایم را می زدم که آخر کار هم آرام شده بودم و هم در لفافه حرف هایم را زده بودم... آن زمان یکی از دوستان می گفت مواظب باش گرفتار روزمرگی ها نشوی! و راست هم گفت... آن زمان نمی فهمیدم چه می گوید!
از یک زمانی به بعد که دیگر دریچه ی احساسم را به روی خیلی از مسائل زندگی ام بستم، آن غلیان خوش جوش و خوش خروش دیگر اتفاق نیفتاد و حالا که فکر می کنم آخرین باری که عاشقانه نوشته ام را یادم نمی آید و به حرف همان دوست خوب رسیدم که گرفتار روزمرگی ها شدم و آن ها را نوشتم و نوشتم و نوشتم
دریغ از اینکه آدمی با قلبش زندگی میکند و گاهی که اوضاعش خوب نباشد همه ی زندگی به پیش چشمانش تیره و تار می شود و لحظه های خوب اما حتی کلاغ های سیاه هم به او لبخند می زنند...
دلم میخواهد فارق از تمام بزرگ شدن ها و تمام دغدغه ها و مشکلاتی که مرا از این روزها خسته کرده، گوشه ی دنجی بنشینم و آهنگ آرامی را گوش کنم و فقط عاشقانه بنویسم... و چشمه ی قلبم بجوشد و دوباره پر از احساسات ناب باشم و حالم خوب شود...
دلم ارتفاع میخواهد... یک ارتفاع خیلی خیلی زیاد، جایی که خانه ها را مکعب های کوچکی ببینم و آدم ها را نقطه، و آنجا به این فکر کنم که از این بالا همه چیز خوب و آرام است اما آن پایین در دل هر کسی چه دنیای آشوب و بلوایی ست...
دلم باز هم ارتفاع میخواهد و کوه هایی پیوسته، تا فریاد بزنم که خدایا باش، در تمام لحظه هایم باش، و صدایی از کوه ها بیاید که هستم هستم هستم...و دلم آرام بشود که این روزها خدایی هست که همیشه بوده و من ندیده ام او را... خدایی هست که هیچ گاه مرا تنها نگذاشته و مراقبم هست حتی با تمام سختی ها و مشکلات و ناآرامی ها اما او آرامش بخش دل هاست...
از روزمرگی ها خسته ام
دلم میخواهد عاشقانه بنویسم
اصلا بگذار بی مخاطب باشد
تمام عاشقانه های دنیا که مخاطب ندارند
دلم از آن عاشقانه های پر از عشق و آرامش میخواهد و بازی با زیباترین کلمات و آنقدر جاری شوم که صفحه های سپید اینجا همه رنگ و بوی عشق بگیرد و حالم را خوب کند
دلم میخواهد از تمام این روزمرگی ها فارق شوم
شاید هم دریایی باشد و انگشتان پاهایم لا به لای ماسه ها برود و در آب در امتداد ساحل بدوم و بدوم و بدوم و عظمت دریا را به نظاره بنشینم و کمی بزرگ شوم...
بزرگ و بی انتها مثل دریا
دریایی که ته ندارد و آخرش به آسمان وصل می شود
و چقدر بزرگی دریا را دوست دارم
و چقدر دلم تنگ شده
و چقدر دلم عاشقانه میخواهد
عاشقانه هایی ناب....