هواللطیف...
گذر زمان آنقدر سریع است که به پای فکر کردن به تک تک روزهایش نمیرسم! و شب های طولانی پاییز که تمام نمی شوند و هر شب بلندتر! هر شب بیشتر از قبل حوصله ات سر می رود و زودتر از روز قبل باید خودت را به خانه برسانی...
شب های سرررررد پاییز! و امروز میان سوزی که گلویم را احاطه کرده بود به سرمای زمستان پیش رویی فکر می کردم که هنوز نیامده و اینکه چطور تابستان ها همان یک مانتوی نازک هم سنگینی می کند بر تن و حالا هرچقدر می پوشیم گرم نمی شویم از این سرمای استخوان سوز...
در خاطرم نیست که تابحال از سردی و طولانی بودن این شب ها حرف زده ام یا نه! که بعید می دانم این سال ها از این شب ها حرفی نزده باشم!
شب هایی که دلم میخواست حیاط بزرگی بود و حوض آبی و تختی و کرسی و یک عالمه آدم های مهربان تا بلکه سیاهی شب بر زندگی ام چمبره نمی زد و سردی اش تنم را نمی سوزاند... شب هایی که دوست داشتم با آدم های خیلی خوب پر بشود مثل قدیم ها... مثل فیلم ها... مثل سال ها پیش که آپارتمانی نبود
و من چقدر از آپارتمان های جدید و خانه های مدرن امروزی فراریم ام! یک فراری در بند!
همیشه دلم میخواست مثلا چندین سال قبل به دنیا می آمدم یا مثلا چندین سال بعد... دلیلش را نمی گویم، گاهی برخی از دل خواستن ها دلیلی هم نمیخواهند
این شب ها و این ماه آنقدر درگیر درس و دانشگاه و کارهای متفرقه و کنفرانس و ورکشاپ وانجمن و همه ی این فعالیت های جانبی دانشگاه شده ام که سردی و طولانی بودن شب های بی وفای پاییز امسالم دهن کجی نکنند و زودتر از طعنه هایشان و نگاه های چپ چپشان به خواب بروم...
این شب ها حتی زودتر می خوابم و صبح دیرتر بیدار می شوم
پاییزی که می توانست بهترین پاییز من باشد و نشد...
پاییزی که می توانست آنقدر گرم و خوب باشد که یادم برود همه ی زندگی گذشته ام را اما نشد...
پاییزی که دلم خوش بود به آمدنش... مژده ی مهر را با مهر داده بودم و حالا پاییز دارد نفس های آخرش را میکشد و من نفهمیدم کی به آخر آذر رسیدم و کی این سه ماه سپری شد و کی ترمم رو به اتمام ماند و چرا درس هایم تلمبار شد و چرا جز گریه های شبانه و سکوت و قبول سرنوشتی که خدا برایم رقم زده بود کار دیگری نکردم و حرف دیگری نزدم و من ماندم با دلی از حرف... با دلی که شکست...
و فکر کن که دل دختری بشکند!!
دلم به اندازه ی تمام جای پای عابران تنهای پاییزی له شد، به قدر تمام برگ های خزان زده مچاله شد و من چاره ای جز سکوت و صبر و پذیرفتن نداشتم...
گاهی آدم باید تمام زندگی اش را بپذیرد... حتی تمام سال های گذشته اش را و تمام آنچه که در انتظارش فردا و فرداها را رقم می زنند...
شاید دیروز بود یا دو روز پیش! در راه قطراتی از باران شیشه ی ماشین را لمس کرد و دل آسمان گرفته بود و نمی بارید! آهنگی هم پخش می شد و من آهسته در ترافیک به جلو میرفتم و فکر می کردم... آنجا بود که فهمیدم باید کل زندگی ام را بپذیرم! و خسته ام از جنگ از جنگیدن! از خواستن و نشدن و از خیلی چیزهای دیگر...
من خسته بودم و باید می پذیرفتم هرآنچه که پاییز را برایم نافرجام کرد و حالا چند روزی ست که به خودم می گویم من پذیرفته ام! زندگی ام را... روزهای از دست رفته ی جوانی ام را... تنهایی های بی حد و حصرم را... بی کسی هایم را.... نبودن ها و بودن ها را... و خلاصه همه ی زندگی ام را پذیرفته ام!
اعتراف به این برهه از زندگی، دل می خواهد! شجاعت می خواهد! جسارت می خواهد... که من همه را در خود جمع کرده ام تا در محکمه ی آرامش پنهانم به اعتراف بنشینم و خیالم راحت باشد که کسی نه قضاوتم می کند، نه دلسوزی، نه سوبرداشت، فقط می خوانند و در ذهن خود دختری شبیه مرا تجسم می کنند و میروند...
تمام سکوت یک ماهه ام را شکسته ام که بگویم توانستم زندگی ام را بپذیرم! با تمام فراز و نشیب هایش و امتحانات سختی که هیچ کدام دست خودم نبود
امتحاناتی که هر روز سخت تر می شود
و چقدر دلی که می شکند سخت تر از هزار امتحان دیگر خداست
چقدر گرفتن امیدی که عنایت حق بود ، چقدر شوقی که آمده بود تا بماند، چقدر لحظه هایی که برایم اتفاق افتاد و فهمیدم زندگی می شود قشنگ هم باشد، و همه گرفته شد... و این گرفتن ها و دادن ها نه دست من است نه تو نه او... فقط خدایی که خواست و شاید نامردی کسانی که فکر می کردم می توانند مردانیت را با خودشان یدک بکشند......
بگذریم!
ته ته همه ی این حرف ها برای دخترک قصه ی ما گریه های ناریختنی اند و بغض های مانده در گلو...
و حالا شاید یک پذیرفتنی که همه چیز دست خداست و خدا می داند و می تواند...
+ این پاییز سخت دارد تمام می شود و امیدوارم هیچ وقت دیگر پاییز نشود یا اگر می شود به سختی پاییز امسال نشود...
++ این روزها پی بندزنی می گردم که دلم را بند بزند... بند زنی که چندین ماه پیش از او گفته بودم...
+++ زندگی برای من که هر روز سخت تر از روز قبل می شود و خودم از صبر و سکوت خودم در عجبم!!! کاش روزهای خوب من نیز می آمدند...
هواللطیف...
"دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین..."
(شاملو)
این شعر را چندین سال پیش در بُرد دانشگاه قبلی ام خواندم... یادم هست که همان لحظه این دوبیتش را حفظ کردم و چقدر آفرین گفتم به شاعرش...
شاعرها گاهی حرف دلت را می زنند. اصلا بعضی شعرها را که می خوانی، حس می کنی شاعرش با تو ساعت ها حرف زده و دقیقا حرف های دل تو را شعر کرده
و همیشه می گویم چقدر خوب که شاعر ها هستند، البته بعضی از شاعرها اما خوب است که هستند و شعر می گویند...
دوست داشتن اتفاق عجیبی ست... و جنس بعضی دوست داشتن ها مقداری عجیب تر! شبیه یک موتور پر قدرت آخرین سیستم، یا شبیه دو بال برای پرواز
جایی خواندم پرواز بال نمیخواهد، دل می خواهد... و چقدر خوب بود... حال دل ِ شجاعت یا دلِ لبریز از محبت خیلی فرقی نمیکند. مهم این است که دوست داشتن حتی آدم را به پرواز می رساند...
و من همیشه فکر می کنم که چه کسانی را باید دوست داشت و چه کسانی را نه! خیلی وقت ها هم دست آدم ها نیست... اینجاست که حکایت کمی فرق می کند! و شاید اوضاع کمی سخت تر هم بشود...
دوست داشتن های یواشکی ته دل آدم ها هم از آن دست اتفاقات عجیب است...
آدمی که دوست دارد صرفا سرش شلوغ نیست! آدمی که کسی یا کسانی را دوست دارد همیشه نمی خندد... و شاید عمیق ترین تنهایی ها را هم داشته باشد برای همان دوست داشتن های عمیق یواشکی...
دوست داشتن گاهی ارتباط مستقیمی با چشم ها دارد...
گاهی در خاطرم آدم ها را با چشمهای معصومشان تصور می کنم و چقدر حس دوست داشتن های یواشکی این مدلی خوب است، اما... اما گاهی هم یک درد عمیق و خیلی خیلی عمیقی وجود دارد چرا که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم... اصلا این آدم ها نمی فهمند که ما دوستشان داریم، و شاید هم رفته اند یک جای دیر و دور... دور از بٌُعد مکان را نمی گویم، از بُعد بی خبری را می گویم وگرنه ممکن است طرف مورد نظرت خانه اش تا خانه ات تنها چند خیابان درخت باشد...
خیلی وقت است که به کسی نگفته ام دوستت دارم... از ته دلم
مهر امسال پُر از مهر آغاز شد و پس از آن نمیدانم که چرا نشد... چرا به بی مهری مطلق تمام شد، چرا این پاییز که می توانست پر از عشق باشد و محبت، به خزانی تبدیل شد پر از خش خش برگ های خسته از زیستن... چرا نشد که بگویم دوستت دارم... چرا نشد که بگوید دوستم دارد... اصلا گاهی آدمی همینجاست که می شکند! اینکه دوستش داشته باشد و نداند که او هم دوستش دارد یا نه...
از این پاییز متنفرم
پاییزی سراسر انتظار
انتظاری که نافرجام ماند و می ماند...
دلم می خواهد به کسی بگویم دوستت دارم و همه بیایند و دهانم را ببویند و بوی خوش دوست داشتن هایم را استشمام کنند و جرعت نکنند هیچ بگویند!
دلم می خواهد به کسی بگویم دوستت دارم و شعله ای از درونم زبانه بکشد و همه ببینند و نتوانند مرا مواخذه کنند!
دلم می خواهد بگویم دوستت دارم
دلم می خواهد کسی را که باید، دوستش داشته باشم
دلم می خواهد صبح و ظهر و شب هایم با دوستت دارم ها و دوستم داری ها بگذرد
دلم می خواهد پاییز قشنگ بشود، حتی خش خش برگ ها قشنگ بشوند، آسمان ابری قشنگ بشود، باران قشنگ بشود، جاده ها و یادها و خاطره ها قشنگ بشوند، قاچ های پیتزاهای مرغ و قارچ قشنگ بشوند، اصفهان قشنگ بشود، من قشنگ بشوم، و اویی که باید قشنگ بشود و بیاید و بگوید دوستت دارم و بگویم دوستت دارم و با همین دوست داشتن هاست که زندگی قشنگ می شود...
اویی که نمیدانم کیست، اویی که گاهی می گویم این است؟ بعد می فهمم که نه و این راه ادامه دارد و من هر روز مورد امتحان خدایی قرار می گیرم که به حکمتش، به رحیمیتش، به رحمانیتش، و به عدل و قادریتش ایمان دارم و حتی ته ته همه ی سختی های طاقت فرسا و اشک های گاه و بیگاهم او را شکر می گویم و میدانم که برایم بهترین ها را می خواهد...
دوست داشتن ها یکسان نیستند، برخی از این دوست داشتن ها بزرگ تر است، برخی پر انرژی تر، برخی رنگی رنگی تر، و همه ی اینها با هم زندگی یک فرد را می سازند...
اگر اینجا از دوست داشتن خاصی حرف میزنم چون جای خالی اش را خیلی وقت است که حس می کنم... چون زمان هایی بوده که چشیده ام و به یکباره به بدترین نحو ممکن از زیر زبانم بیرون کشیده اند، شبیه بچه ای که با اشتیاق پفکی را باز می کند و همین که اولین دانه ی پفک را به دهان گذاشت، کل بسته را از او می گیرند و او فقط گریه می کند... سکوت می کند و پس از مدتی ناچار است که حتی فراموش کند!!!
مجموعه ی دوست داشتن ها زیادی قشنگند و آدمی می تواند با مهری که در دلش دارد و قدرتی که این محبت ها به او میدهند، کارهای بزرگی بکند... تصمیمات بزرگی بگیرد و فرد موفقی باشد...
و همیشه در دل هر فرد موفق، عشق و مهر و دوست داشتن عمیقی بوده و هست! شک نکنید...
حال این مهر به پدر و مادر باشد یا خواهر و برادر، به دوست باشد یا به همسر و فرزند، یا معلم و استاد و همسایه...
حتی این مهر به خدا باشد یا اهل بیت، به بزرگان دین باشد یا یک آدم زیادی خوبی که نسبتان به همان آدم و حوا بازمیگردد...
این مهر می تواند به خودت هم باشد! اینکه خودت را دوست داری، خود را عمیق دوست داری و این هم با رعایت مرزها زیادی خوب است! مرزی که از عزت نفس فراتر نرود...
خلاصه که من آن شعر را اینگونه میگویم:
بیخود کرده اند که دهانت را ببویند
فریاد بزن دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم !!!
هواللطیف...
با خودم عهد کرده بودم تا زندگی ام به روال روزهای قبل از تابستان و مهر بی مهری ها بازنگشت، ننویسم و اینجا نیایم! اما نمی شود... آدمی که دست هایش به رقصیدن روی کیبرد عادت کرد، آدمی که ذهنش را دانه به دانه کنار هم می چیند و دریا دریا حرف روانه ی این صفحه های سپید می کند، آدمی که سال هاست مونس امن تنهایی هایش همین صفحه های بی غل و غش است، نمی تواند که ننویسد... آنوقت می شود موجودی شبیه حالای من که انگار جلوی گلویش را گرفته اند! و گلویش از شدت بغض ، از حجمه ی عظیم کلمات در سینه مانده، درد می کند و از گوشه ی چشم هایش اشکی یواشکی می بارد و سرش گاهی که زیادیی حرف درآن باشد، به حد انفجار می رسد...
هواللطیف...
دخترک رفت به سراغ چای
و بستنی را تند تند گاز زد
دلهره ای عجیب در دلش افتاد
ترسید!
از همان روز ترسید!!
و کلاف زندگی اش بیشتر از قبل پیچید
او حبس شده در دایره ای بود به نام زندگی
عشق
خودش
و کلاف پیچید و پیچید و پیچید تا به دخترک رسید
تا به پایش
به بغض های گلویش
به قلبش...
و سرانجام آنقدر پیچید که تمام شیارهای مغزش را احاطه نمود...
کلاف زندگی دخترک بی محابا می پیچید و کسی جلودارش نبود...
دخترک خسته شد
افتاد
دلش شکست
پای رفتنش حتی
دخترک گریست
چرا که می دانست تنها سلاح زن گریه کردن است!!!
آنقدر گریست
آنقدر سوگواری کرد
که چشم هایش هم رنگ لبانش شد...
دخترک بلند بلند می گریست! می دانست کلاف بی رحم آمده تا بگیرد
از او
همه چیز را
کلاف پیچید و تمام قیچی به دست ها دور ایستادند
کلاف دخترک را زمین زد
کلاف قلب دخترک را شکست
کلاف دخترک را پیر کرد ، ناامید کرد، میراند...
دخترکی که بعد از سال ها آمده بود تا زندگی کند...
دخترکی که لبخندش پر از مهر بود و نگاهش پر از آرامش و قلبش آهنگی نو آموخته بود..
آری گاهی کلاف بی رحم زندگی هرآنچه خوبی را در نطفه خفه می کند..
دلم به حال و روز دخترک می سوزد...
به سرگردانیهایی که تمامی ندارد
به انتظاری که سخت، کُشنده است...
انتظاری که روزهاست دخترک را با هر صدایی می پراند!
مگر خبری، بشارتی، مژده ی آمدنی، امیدواری...
اما دریغ...
این روزها دخترک خسته تر از آن است که بخواهد زندگی کند...
خود را به آغوش خدایش سپرده
چرا که دیگر نه آغوشی دارد و نه مهری و نه دلی که برایش بتپد...
دخترک رانده شده...
از اینجا رانده و از آنجا مانده...
دخترک در روزهای سخت سخت سخت زندگی اش مانده...
و کاش تمام میشد این انتظار کُشنده
این بی خبری
این سردرگمی
این گیجی
نتیجه دیگر برای دخترک قصه مهم نیست
دخترک بیشتر از آنچه که فکر می کنند، شکسته...
دخترک به دست های سبزی محتاج است که زمزمه ی دعا از بند بندشان به آسمان برود و تا خدا برسد...
هواللطیف...
دخترک روی تابی نشسته بود و فکر می کرد
نوسان افکارش به گذشته، حال و آینده
سرسام آور بود!
موهای دخترک در باد طوفانی بر پا کرده بود
تاب می خورد و تاب و تاب
بیشتر و بیشتر و بیشتر
نگرانش بودم!!
سردش بود اما از بی مهری ها بیشتر
خسته بود اما از بلاتکلیفی ها
و کلافه بود از سردرگمی ها
کلاف زندگی اش پیچ خورده بود
سر ِ کلاف گم شده بود و نمی یافت
با هر تاب خوردنی هم پر پیچ تر از قبل , شاید!
شبیه موهای آشفته حالش
آسمان را می نگریست
آب ها را
درختان را
گل ها را
و حرف می زد و دعا می کرد و اشک می ریخت و خدایش را
خدایش را قسم میداد به گذشته اش
به تمام خاطرات مشترکشان
به حالش
و دلش
به پاکی اش
به او و همه ی آنان و مقدساتش!
که سر کلاف زندگی اش پیدا شود!!
و راه دیگری شاید
از راه بلد راه زندگی اش خواسته بود.....
رفتم به سراغ دخترک
تابش را نگه داشتم
چشم هایش را بست
سرش تکان میخورد
هنوز توقف ناگهانی تاب بر افکار رفت و برگشتی اش منطبق نشده بود
سرش را نگه داشتم
بوییدمش
بوسیدمش
در آغوشش گرفتم
موهای پریشانش را جمع کردم
دست هایش را محکم گرفتم
برایش دعا کردم
فرج خواندم
فرج ِ راه بلد ِ راه ِ سعادت زندگی اش را...
فرج ِ امام ِ زمانش را
و خواستم و خواست و خواستیم
و دعا کردم و دعا و دعا...
دلم آرام شد
اشک هایم سر خورد
درد غریب تنم فریادهای گوش خراشش را آرامتر کرد
معده ام کمی ساکت شد
کسی صدا زد چای حاضر است! بیا بخور!
از تاب برخواستم
و در ذهنم چای زندگی را با قند عشق تصور کردم!