هواللطیف...
بیا جز نجوای عاشقانه ی سرو های آسمانی را نشنویم
بیا بوسه زنیم بر لطافت گل سرخ
بیا عشق بورزیم به لحظه، به لبخند، به گندم زار
بیا ابرها را در دست بگیریم
پُر شویم از حس خدایی که همینجاست
بیا دعای باران بخوانیم، و آسمان را به اشک دعوت کنیم
بیا فراموش کنیم آنچه بود آنچه شد و آنچه می شود را
بیا تنها در لحظه ای غرق شویم که ما را به آینده می کشاند
اصلا بیا دست در دست آبی ترین احساس هستی ، خدا را شکر گوییم، لب تاقچه ی محبت ، انار دل را دانه دانه کنیم و عشق را با تمام وجودمان ببلعیم!
آری
بیخیال تمام بدی ها و اشک ها و غصه ها و دل شکستگی ها و نداشتن ها
بیا اندکی بخندیم، ببوییم، لمس کنیم، نگاه کنیم، قدم بزنیم، بشنویم و ...
و زندگی کنیم!!!
+ بعد از مدت ها ازین سبک حرف های دلم رو نوشتم
حس خوبی داشت
هواللطیف...
گاهی یک بیت شعر، و یا یک خط آهنگ تو را به حرف زدن می کشاند...
موسیقی داشت می گفت تو :
که می دونی دنیا چه رسم تلخی داره
از هر چی که می ترسی اونو سرت میاره...
و من دیگر بقیه ی آهنگ را نفهمیدم! به شاعر این کار احسنت گفتم... به خواننده اش که می خواند.... به آدم هایی که رسم تلخ دنیا را فهمیده بودند
خیلی وقت ها با دنیا تا کرده ام... دیگر از آن دختر مغروری که نمی توانست قبول کند و بپذیرد و حتی عادت کند چیزی نمانده
حالا که روبروی آینه نگاه می کنم دختری را می بینم که با دنیا کنار آمده... با هر آنچه که می ترسیده و دنیا بی رحمانه بر سرش آورده... و همین حالا هم در برزخ دیگری از این دنیاست...
حتی از آمدن همین روزهایش به این شکل هم می ترسید و درست سال هاست که در بطن عمیق روزهایی که می ترسیده زندگی می کند
با این تفاوت که دیگر بالا و پایین نمی پرد
دیگر قبول کرده
و حتی عادت به همین وضع...
اما یک ترس عمیقی درونش ریشه دوانده و هر روز مانند روز اول از خدایش می خواهد و التماس می کند که کاش تمام می شدند روزهایی که از آمدنشان و زندگی درون تک تک ساعت هایشان می ترسید...
روزهایی که دیگر بازنمی گردند... و فرصت جبران برای آن زندگی که می خواستم نیست...
آری دنیا رسم تلخی دارد... به تلخی قهوه ی غلیظی که با یک عالمه شکر هم نمی توانم بخورم! اما رسم تلخ دنیا بی شکر می آید... و به تک تک سلول های زندگی ات تزریق می شود...
این جا یک چیزی شبیه ایمان... شبیه اعتقاد... شبیه ستونی محکم تو را نگه می دارد و طاقت هضم این تلخی را به تو می دهد
همین که تا اینجا آمده ام... همین که تا امروز نفس می کشم و حتی عادت کرده ام و دیگر برای آرزوهایم تلاش نمی کنم شاید بخاطر همان ستون محکمی باشد که هدیه ی خدا به من است....
گاه آنقدر می لرزد که از ترس به خودش می چسبم... خدایم را صدا می زنم... به امام زاده می روم و گریه می کنم... دلم می شکند و می گذرم... شکسته های دلم دوباره می شکنند و دوباره می گذرم.. و ده باره و صد باره و هزار باره....
آهنگ دوباره دارد می خواند تو که می دونی دنیا چه رسم تلخی داره....
و کاش رسم های دنیا عوض می شد
کاش دلی نمی شکست
کاش اگر می شکست دیگر شکسته ها نمی شکست
کاش امتحانی که سال هاست در آن غوطه ورم تمام می شد
آهنگ می خواند:
با درد عمیق دل من!
تو دیدی که مردم چه کردن...
درد عمیق
آری درد اگر بماند عمیق می شود... و دیگر حتی حس آن قابل توصیف نیست...
آهنگ دوباره می خواند:
جز تو هیش کی مهربون نبود با هجوم این درد....
و من در سکوت عمیقی فرو می روم...
گاه سکوت خود درد است... هر چه عمیق تر بشود دردها عمیق تر می شوند
گاهی حتی آدمی یادش می رود حرف زدن را! جمله بندی کلمه هایی که دلش را خالی می کنند...
دوباره آهنگ میخواند:
صدا زدم دنیا رو
نفس کشیدم تو باد
هوای تو اینجا بود
منو نجاتم میداد...
ته آهنگ به نجاتی می رسد و این زیادی خوب است
کاش ته قصه های ما نیز به نجاتی میرسید
کاش گاهی دنیا رسم تلخی نداشت
چقدر ساکت شده ام
چقدر از هر چه که دل ها را زنده می کند دور شده ام
چقدر دردهایم عمیق شده
چقدر خسته شده ام
کاش راه نجاتی بود....
+ آهنگ درد عمیق، تیتراژ فیلم پریا، خواننده احسان خواجه امیری که هم اکنون از وبلاگ هم پخش می شود
++ تابستان شده و بیکاری ها و مرض عجیب رمان خوانی های پی دی افی عاشقانه ی طولانی
رمانی خواندم که 1203 صفحه بود
و دوبار خواندمش:))) حصار تنهایی!
+++ کاش الان سال 89 بود و من از اول این شش سالو زندگی می کردم!!!
هواللطیف...
بوی رفتن می آید
صدای زیپ چمدان
انگار کسی لباس هایش را در چمدانی می چیند و می رود
با بلیطی در دست
و کفش هایی آماده برای رفتن
آری بوی رفتن رمضان می آید
رمضانی که شاید کمتر از سال های قبل بهره بردم
رمضانی که از اولین روز پیشوازش به دعا نشستم و هر نیمه شب سحر دعا کردم و هر افطار با خرمایی به لب دعا کردم و در راه دعا کردم و با هر تشنگی و گرسنگی دعا کردم و هر سختی که بود اشک ریختم و دعا کردم و میلاد امام حسن مجتبی را دعا کردم و گریستم و حالا هم در آستانه ی آخرین روزش نیز دعا می کنم و دعا...
دعاهایی که نمی دانم سال هاست میان کدام آسمان جا مانده اند که به اجابت نمی رسند
دعاهایی که سراپا امتحان جوانی ام شده!
دعاهایی که می ترسم از نبودشان! از ناامید شدن رحمت حق....
آری صدای مسافری می آید که همین روزها عازم است
و من تنها با کوله باری از دعا بدرقه اش می کنم و با نگاهی منتظر نظاره...
انتظار اتفاق عجیبی ست
انتظار آدمی را بزرگ می کند
تکه ای از او را در گذشته هایی که به انتظار گذشته به جای می گذارد و آدمی هر چه به جلو می رود ساکت تر می شود
منتظرتر می شود
و شبی شبیه همین امشب کنار پنجره ی تنهایی هایش، ستاره ها را می نگرد و به سکوتی محض می رسد...
رمضان دارد رخت برمی بندد
با چمدانی در دست می رود و من می مانم و پنجره ی تنهایی هایم و لحظه های ملکوتی دعا و انتظاری که در دلم نقش بسته و بقچه ی دعاهایم که به رمضان میدهم تا با خودش ببرد مگر به خدا برساند.....
+ رفتن و عوض شدن و گذشتن خاصیت دنیایی شده که در آن روزهایم شب می شود و شب هایم روز
کاش میان تمام این لحظه های تسلیم، کسی می آمد و دست هایم را می گرفت و مرا از این سکوت می رهاند
کسی که شبیه هیچ کس نیست!!!
هواللطیف...
چند روزی ست که ماه رمضان از راه آمده و من از همان روز اول و یا نه! از همان دوشنبه ای که به پیشوازش رفته بودم، دلم برای حال و هوای سه سال پیش و مکه و مدینه و روزه هایی که می گرفتیم و افطاری ها و تمام آن روزهای عجیب و بی وصف تنگ شد...
حالا تمام سحر ها که با صدای مادرم بیدار می شوم، انگار روی تخت هتل خوابیده ام و مادرم از اتاقشان می آید و ما را صدا می کند تا برویم داخل رستوران و سحری بخوریم!
سحری که نمیدانیم چیست اما خوشمزه است... میوه هایی که نمی دانیم چیست، هر شب یک میوه و طعم تمام هندوانه های آنجا هنوز هم زیر دهانم است...
نصف شب هایی که قبل از اذان از هتل خارج می شویم و به سمت مسجدالنبی می رویم و هنوز اذان نگفته اند که از شدت گرما و شرجی بودن هوای آنجا تشنه ایم...
ظهرهایی که زیر برق آفتاب آنجا چادر خیس در عرض چند دقیقه خشک می شود و ما تشنه... و هر روز به یاد تشنگی ظهر عاشورا به مسجد می رویم و نماز می خوانیم...
عصرها اما به امید افطار... به امید سفره های افطاری بی مانند عرب هایی که انگار در ماه خدا زیادی خوب می شوند! همین که وارد فضای حیاط مسجد می شوی دستت را می گیرند و بر سر سفره هایشان می برند... حتی دعواست که بر سر کدام سفره بنشینی، کدام خرما را بخوری، نان چه کسی را برای افطاری قبول کنی و کدام ماست را انتخاب کنی...
بزرگترین افطاری های دسته جمعی روزانه...
مسجد النبی زیباترین روزهای ماه رمضان زندگی ام بود...
مسجد الحرام هم بود اما کمتر.... نه مثل مسجد النبی...
اصلا در جوار بقیع و پیامبر مهربانی ها و خانه ی مادرمان فاطمه جانمان عزیز دلمان، باز کردن روزه های سخت آنجا حلاوتی دارد که قابل وصف نیست...
دلم تنگ شده... حتی برای سخت ترین روزه هایی که تا به حال گرفته ام...
برای روزی که با زبان روزه مُحرِم شدیم و با زبان روزه طواف نمودیم و حاجی شدیم.... آن روز سخت را هیچ گاه از یاد نمیبرم!
ساعت 9 و 10 صبح بود که اعمالمان تمام شد و از شدت تشنگی و بی حالی و گرسنگی جلوی خانه ی خدا افتاده بودم ! آنجا نه آبی بود که روزه ام را بخورم و نه نانی! و نمیدانم با کدام قدرت خودم را به هتل رساندم و تا عصر بیهوش شدم...
سخت ترین روزه ی عمرم همان روزی بود که حاجی شدیم! درست از بعد از سحر شروع کردیم و تا قبل از ظهر تمام!
این وقت هاست که آدم کمک خدا را در تک تک لحظه هایش حس می کند... بودنش را.... نگاهش را.... مهربانی هایش را....
ماه رمضان سال 92 سخت ترین و به یادماندنی ترین ماه رمضان عمرم شد...
هرچند سال بعدش به مریضی گذشت
هرچند امسال هم از همین ابتدای کار با معده ام سر جنگ دارم
اما آن سال...
آن سال اتفاقی بود شبیه معجزه
ماه میهمانی خدا، در خانه ی خدا....
و عجیب دلم تنگ شده
یک جور عجیب و غریب...
+ نمی دانم چرا دلتنگی هایم تمامی ندارد....
++ راست می گفت!! خیلی اتفاق ها نه فراموش می شوند و نه کمرنگ...
+++ ماه عسل امسال زیادی معرکه ست! سه روزه داره با داستان های خیلی خیلی خوبش سورپرایزمون می کنه! آقا احسان خدا قوتت بده!
توصیه می کنم حتما ببینین حتی تکرارش رو
هواللطیف...
آری این همه نبودن کار من نبود... دل نمی آمد و دل حرف نمی زد و دل انگار که به یک خواب عمیق فرو رفته بود
تا روزی که خدا آخرهای فروردین ماه و درست روز جمعه ی آخر اولین ماه بهاری دلش برایم سوخت و شاید هم برایمان
میان این همه حال بد و اتفاقات عجیب و غریب و دلتنگی های آزار دهنده درست بعدازظهر دوهفته ی پیش بود که بعد از پل کاوه دیدمت و باورم نمی شد... بخاطر تمام قهرها و دعواها و جنگ ها و حال بدی که مدت ها بود گریبان گیرمان شده بود.... درست یادم هست که از شدت ذوق تمام خانه را برق انداخته بودم و دلم را نیز! آخر عامل دلتنگی هایم به دیدارم می آمد.... این خوب ترین حس دنیا بود هر چند میان یک عالمه درس و پروژه اما شیرین بود... آمدنش زیادی شیرین بود آنقدر که تلخی گس قهوه ی تنهایی را می پوشاند و آمدنش طعم معجون انار می داد... خوشمزه و خوشرنگ و پر از اشتها...
آری روزهایی که بود اتاقم بهشت می شد و حس خوب امنیتی که از آن دور بودم به سراسر وجودم تزریق می شد...
خوبیه بعضی از آدم ها همین است... آنقدر حالت را خوب می کنند و درلحظه همه چیز یادت می رود...
به قول خودش حکایت همان شعر( گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی) بود و چقدر روزهای بودنش زیادی خوب بود... خیابان هایی که هر روز می روم و می گردم و می چرخم حالا با دست هایش با نگاه هایش با حس حضورش با خالی نبودن صندلی سمت راستم زیادی قشنگ شده بود...
اصلا انگار خدا سالی یک بار به من یکی دو روز هدیه ی نگاهش را می دهد و بعد تمام سال به انتظار می گذرد...
آدم اگر یک همدل داشته باشد سختی های دیگر زندگی اش را میتواند بیشتر از قبل تاب بیاورد...
از 27 فروردین و 28 ام و 29 ام هر چه بگویم کم است... مسجد دربکوشک و میدان امام علی و سی و سه پل و علامه مجلسی و آن امامزاده ی پشت میدان که تنها زائرانش من بودم و او و آن جا حتی عهد بستیم و قول دادیم و نذر کردیم و با حال خوشی از امامزاده هارونیه بازگشتیم...
خوبیه این روزها و بودن ها خنده های از ته دلی بود که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم...
آری... بعضی از بودن ها آنقدر خوب است که آرام می شوی...و گاهی فراموش می کنی نداشته هایت را و آرزوهای به آن نرسیده را و دعاهای در راه مانده را....
یکشنبه شب، شب سختی بود... رفتنش زیادی سخت بود و چاره ای هم نبود...
و حالا پس از دوهفته دوباره به آغوش گرمش محتاجم تا تمام بشود این ترس.... این خستگی ها.... این اتفاقات هفته ی پیش...
گاهی بعضی ها هستند که شاید ناآرام باشند اما تو را آرام می کنند....
+ جواب درب های بسته ام را به امام رضا علیه السلام حواله داده اند.... گفته اند به در خانه اش چنگ بزن... گفته اند به عنایتش امیدوار باش... گفته اند یک ایران است و یک امام رضا .... گفته اند او ضامن آهوست و تو آدمی زاد... گفته اند هر روز بر در خانه اش بزن تا در را باز کند... تا شبی را در امنیت محض حریمش به صبح برسانی...
آری این روزها دلم مرغی ست پر کنده که بال بال حرم یار را میزند... و مشهد شده تمام آرزویم... مشهد و آن گنبد طلا و آن زیرزمین و آن لوستر سبز و آن دیوار گرمی که نزدیک ترین جا به مزار مطهر یار است....
این روزها در می زنم....
به قول آن شعر که می گوید: آن قدر در می زنم تا در به رویم وا کنی....
و خدا را شکر برای اینکه اتفاقات بد زندگی ام از این بدتر نشد.... چه آن شب کذایی و آن دزدی که آمده بود و چه آن تصادفی که بخیر گذشت....
می خواهم حالا به دوهفته ی پیش فکر کنم و شب هنگام دلم را راهی مشهد سازم و دوباره به رسم شب های قبل آنقدر در بزنم و امام رضای مهربانم را صدا کنم تا در به رویم باز کنند....
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی.....
++ مهندس محمدشون یه تشکر ویژه بهت بدهکارم... ممنون برای اومدن های هلکوپتریت