آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک انفجار مهیب!

هواللطیف...

اگر سجاده ی سبز رنگم نبود و چادر سفیدم با گل های بنفش و برگ های سبز و مُهری که بوی تمام و کمال خاک کرب و بلا را به جانم می ریزد، و قبله ای که رو به سوی خداست و خدایی که هست و بودنش را باور دارم، قطعا و بی شک مُرده بودم...

اگر این اشک ها که بی هوا می بارند و تا به خودم می آیم چانه ی مقنعه ی چادرنمازم را خیس خیس می یابم، اگر شوری شان گونه هایم را نمی سوزاند، اگر از کنار دهانم رد نمی شدند و مزه ی نمکشان مرا به خود نمی آورد، قطعا  مُرده بودم...

در این روزهای سخت و ماه های سخت تر و سال های بی کسی، کافی ست تا روزی شبیه امروز و روزهایی شبیه چندین روز دیگر، جز اندک کارهای روزانه، کمی فارق باشم و بتوانم حتی صبح ها تا نه بخوابم و 10 صبحانه بخورم، آنوقت است که فکر و خیال مرا با خود می برد... به ناکجا آباد... و با مرور زندگی ام در خود فرو می روم و از درون پر می شوم... پر ِ پر ِ پر.... آنقدر که تا به سجاده می رسم تنها سلام آخر نمازم را می فهمم و بعد هم انفجار...


نمی شود بیخیال بود... گاهی نمی شود... همین که کسی به تو حرفی حتی از سر شوخی بزند یا آدم هایی با نگاه هایشان تو را برانداز کنند، پر می شوی، در خود فرو می روی و به سرنوشتی که اینطور برایت رقم خورده لعنت می گویی...

نمی شود در روزهای فراقت، از فکر و خیال گذشت... از جوانی که گذشت، از بیست سالگی تا بیست و شش سالگی که به سرعت برق و باد دود شد و رفت در هوایی که قاطی همین آلودگی های کشنده ی این روزهاست... آنقدر سریع گذشت و بی خاصیت که نفهمیدم جوانی ام چه شد! و حتی نمی توانم برای خودم هم تعریف کنم روزهایی که می توانست بهترین و عاشقانه ترین روزهای زندگی ام باشد!

عشق...

واژه ی غریبی که دورم از آن....

جوانی

فراموش شده ای که شبیه شمعی سوزان هر روز کوچک تر و کمرنگ تر می شود و من نظاره گر دخترکی هستم که امروز صبح از دیشب شکسته تر شده و فردا بیشتر و پس فردا هم پیرزنی که هیچگاه به آرزوهایش، رویاهایش، و آنی که دلش می خواست، نرسید....

شور و شوق

و فاتحه ای بر سر خاکشان...

دخترانگی

که در میان هفت پارچه ی ضخیم مخملین پیچیده شد و درون صندوقچه ای حبس گشت و کلیدش برای همیشه شکست

زنانگی

نمی دانم چیست، بگذریم...

لبخند

تنها نقاب این روزهایم است... که آن هم دیگر مثل سابق همیشه بر چهره ام نیست و گاهی آدم هایی مچم را می گیرند و آن زمان است که با اخم من روبرو می شوند... انگار دیگر کسی حق ندارد به حریم تنهایی هایم پا بگذارد و من با تمام آدم های شهر بیگانه گشته ام و قهرم با تمامی شان... حتی فهمیده ام که دیگر با درختان هم قهرم و صدای گنجشک ها را نمی شنوم... باد را بوسه که نه، تازیانه میبینم و باران را خیسی محض!

حتی این روزها اگر باران بیاید، که نمی آید، دیگر دلم نمی خواهد دست هایم را بگیرم تا خیس شوند و کمی جان پژمرده ام روح و زندگی بگیرد.... حتما با چتر به سراغش خواهم رفت...

مثل اشک هایم که تند تند پاکشان می کنم... شوریشان نمکی می شوند مضاعف بر زخم های دلم...


این همه حجم غم به یکباره بر دلم، زندگی ام، دنیایم تبمبار شده جز این صفحه های سپید، نه گوش دیگری هست که آن ها را بشنود، نه چشمی که بخواند، نه وقتی که صرف شود، نه دستی که نوازش کند...


راستی این همه حجمه ی تنهایی و بی کسی، سهم من از زندگی نبود، نبـــود ، نبــــــود........!!!


http://www.niksalehi.com/hamechiz/khabar/187897696456.jpeg


+ خوب نیستم، اما ظاهرم می گوید که خوبم، البته آن هم گاهی......

++ دلم وسعت دریا را می خواهد، بلکه آرام بشوم و ببینم که خدای من و دریا یکیست...

+++    عمری دگر بباید، بعد از وفات ما را

                             کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.....

در پی بند زنی می گردم...

هواللطیف...


تعداد دل شکستن ها که زیاد می شود، نمی شود از ضربه های دوباره گذشت! حتی اگر به قیمت درس نخواندن روز قبل از امتحانت تمام بشود...

همیشه به آدم ها می گویم، دل آدم که نباید اینقدر دم دست باشد که فرت و فرت بشکند،

خودم هم اگر دیگر ضربه ای کاری به طرفم حواله شود می گویم دلت شکست... و اعتقاد دارم دل جای مخفی در درون هر آدمی ست که با یک حرف و یک نگاه و یک فحش و یک ضربه حتی نمی شکند، باید اینقدر در اعماق تو لانه کرده باشد و هزار تا محافظ پیش و پسش داشته باشی تا به این راحتی ها آسیب نبیند!

آخر دل اگر شکست، بند زن می خواهد، و در این روزهای ماشینی که کسی به فکر دیگری نیست، بند زنی هم شغل نادریست....

گاهی اما روند زندگی به شیوه ای ست که درست با همان ضربه ی کاری دفعه ی قبل، دوباره دلت می لرزد، قِل می خورد و هزار دور دور خودش می چرخد و در آخر هم تق!!! می افتد و ترکی دیگر... و شکستن، ناشی از ازدیاد تَرَک هاست...

خنده دار ترین اتفاق زندگی این است که آدم ها این روزها طرح های تَرک را می خرند! سرویس های چینی تَرَک، نقش پارچه های تَرَک... و درون ظرف های شیرینی خوری تَرَک، شیرینی بله برون یک عقد را نیز می خورند!

یک آغاز با تَرَک!!!


از تمام آدم هایی که به نام میهمان های جدید! به خانه مان می آیند متنفرم!!! حس بدی که با زدن آیفن در قلبم فرو می ریزد، حکایت از فاجعه ی یک شکستن دیگر، یک تَرَک دیگر دارد... و این داستان همیشگی من است که تمامی هم ندارد...

عمق این فاجعه را کسی جز آدم های شبیه من درک نمی کنند، اصلا بعضی از تجربه ها مختص یک سری از آدم های خاص می شود،

و بعضی از اتفاق ها و بعضی از گشتن ها!

به دنبال بند زنم...

بند زنی که دل را بند بزند و آنقدر ماهرانه کار کند که گویی دلی نو در اعماق وجودم نهاده ام!

نمی دانم در کدام خانه را بزنم و به کدام نشانی نامه دهم و چه آدمی را با چه نامی صدا بزنم...

اصلا کسی هست که بند زن باشد؟

کسی هست که دلم را.... دلی که در اعماق وجودم بی صدا شکسته است را بند بزند؟


http://graphic.ir/pictures/__2/___29/___20111022_2080155660.jpg


+ یادم هست پیش دانشگاهی بودم، حوالی 7-8 سال پیش، یک روز دوستی دفترم را گرفت و یک متن گوشه اش نوشت، و امروز بعد از هشت سال من، همان شعر شده ام! یک صدا با تمام وجود در پی بند زنی می گردم...

و این هم متنی که برایم نوشته بود:


سال ها پیش که کودک بودم
سر هر کوچه کسی بود
که چینی ها را بند میزد با عشق
و من آن روز به خود می گفتم
آخر اینهم شد کار؟

ولی امروز که دیگر اثری از او نیست
نقش یک دل که به روی چینی ست
ترکی دارد و من
دربدر
کوه به کوه
در پی بند زنی می گردم....



++ چهار سال پیش، و این پستی که نوشته بودم همینجا.... باورم نمی شه چهار سال پیش این رو نوشته باشم و هنوز اینجا باشم!

نامی نام آشنا که روزهاست گم شده....

تهی

هواللطیف...


گاهی آدم از شدت سیاهی، غم، غصه، و تمام واژه های سنگین جهان، حس خفگی بینهایتی می کند! باید برخیزد و لحاف چند تنی افتاده بر رویش را کنار بزند و بتکاند،

و حالا طی تمام این سال ها و کتاب هایی که خونده ام و حرف هایی که شنیده ام، دریافته ام که آدمی باید از خودش شروع کند، اصلا این تنها آدم است که می تواند به خودش کمک کند و نه کس دیگری...

اما همیشه اینجاها سر یک گیر بزرگ می مانم، انگار مانعی ست که کناره هایش هم روزنی برای فرار نیست! اینجاست که همه را به حکمت خدایم ربط می دهم و صلاح!

صلاح من در این است و صلاح من در آن و حالا لااقلش یک نفس راحتی می کشم که حتی اگر به صلاح و حکمت هم ربطی ندارد اما راه حلی برایش یافته ام

شبیه امتحاناتی که آدم اگر سوالی را پر کند و حتی غلط، باز هم دلش خوش است که برگه اش را خالی نداده ، اما گاهی نمره ی آخری بدجور توی ذوق آدمی می زند...


حالا آمده ام که خانه ام را رنگین کرده ام... از سیاهی این دو ماه و تمام سخت ترین اتفاقات و سخت ترین سفر عمرم و یکی از سخت ترین مریضی هایی که از آن جان سالم به در بردم، آنقدر تمام استخوان هایم را و تمام اندامم را خسته کرد و بالاخره این دو روز برخواستم و لحافی از این جنس را برداشتم و ماسک هایم را دور ریختم و تکاندمش...

در همان هتل بینهایت زیبای عباسی اصفهان که پنج شنبه و جمعه ام را در آن گذراندم سعی کردم از در و دیوارها و نقش و نگارهایش انرژی بگیرم، آن انرژی که نداشتم... و از صدای آبش و از زیبایی فضایش و حس محشری که ترکیب بینهایت زیبای رنگ ها و دکورداخلی اش به من میداد...

و دیروز که طی یک تصمیم ناگهانی روانه ی سینما شدیم و فیلم جامه دران را دیدم و با مضمون بدی که داشت اما بعد از آن آنقدر تابیدم و تابیدیم و به کودک درونم مراجعه نمومدم و اجازه دادم که پر و بال بیابد تا تمام این حس های منفی از وجودم بروند...هرچند شب ها وقت خواب فکرهای ادمی به او برمی گردند و شاید برای همین است که به سختی خودم را عادت داده ام تا روی تختم می روم خوابم ببرد که اذیت نشوم....

و امروز آمدم و رنگ و روی خانه ام را گرفتم و تکاندم و حالا یک رنگ شاد و زیبا به آن پاشیدم

بلکه با رنگ ها جان بگیرم که حرف های من مدت هاست رنگ و بوی زیبایی ندارند...


از یک جایی به بعد کم آوردم

از کجا و برای چه را نه می دانم و نه می خواهم که بدانم، اما درست یک هفته بعد از برگشت از کربلا و با آن حال وخیمم روزی تمام قد حس خلا عمیقی در خودم حس کردم و تمام بدنم را از درون سرد یافتم.... حسی که نمی شود توصیف نمود ، از آن حس هایی که باید چشید، همان هایی که به کلمه تبدیل نمی شوند

اما یکهو یک خلا عظیمی تمام تو را فرا می گیرد و با تمام وجود به گرمی محتاج می شوی! نه این احتیاج

نه

اصلا نمی شود وصف نمود

احتیاجی شبیه پوشیدن یک بافتنی و یا قایم شدن در یک پتو

نه این نوع گرما و نه ازین احتیاج ها،

یک جور عجیبی که حتی نمی دانی به چه روشی، انگار چیزی شبیه انتقال انرژی با تمام قانون های ماورای فیزیک

و شاید از آن روز کم آوردم، انگار تمام درونم فرو ریخت و من ماندم و یک حجم عظیم تهی

گرما را کم آوردم و عشق را

انگیزه را هم و شور و شوقم برای بودن را

شاید به قول آن خانم مشاور، من گم شدم! گم کردم! هدفم را و حتی خودم را

اما این همه ی ماجرا نبود، خودم می دانستم که چه اتفاقی افتاده و حتی هم میدانستم که پیامدهایش چیست و خدا را صدا زده بودم که خوب ببیند و برایم کاری کند... من با تمام وجود عنایت های خاص امام حسین علیه السلام را در کربلا و این سفر بینهایت سخت دیده بودم و حالا صدایشان زده بودم.... من تمام بهترین ها را دانه به دانه با عجز صدا زده بودم.... و دیگر نفهمیدم که چه شد و در کجای زندگی غرق شدم! شاید در تحویل پروژه های پشت سرهم هفته ی قبل و لابلای مقوا و کاغذ و کاتر و فوم و راپید و رنگ و گواش ها! شاید هم چیزی درون ذهنم محو شده بود که راحت تر زندگی کنم! و تنها برخواستم و واژه ها را و رنگ های سیاه را حذف کردم و تکاندم

باید کاری می کردم تا نتیجه ای می دیدم

اما حالا حس می کنم با خلا عظیمی روبرو شده ام و دارم با آن زندگی می کنم، جایی که می ترسم با غبار پر بشود و کافیست جایی از آن شکاف بردارد و هوای پرغبار این روزها و پاییزی که خدا را شکر دارد می رود، به درونش رخنه کند... و وای بر روزی که این جایگاه عشق، با خس و خاشاک پر شود...


نمی دانم چرا و بر طبق کدام باور عشق اینقدر برای من معنابخش زندگی ست! شاید از سخن مولانا که گفته بی عشق مباش تا نباشی مرده/ در عشق بمیر تا بمانی زنده

و یا حافظ که بینهایت برای عشق خوانده و کتابش همدم تمام روزهای نوجوانی ام بود و مرا با همین تفکرات شکل داد...

حالا حس می کنم کم آورده ام چون عشق برایم به معنایی بزرگ تر تبدیل شده و ظرف وجودم تهی!

و من هرچقدر بزرگ تر می شوم، عشق را بیشتر می طلبم و نمیابم

نمی دانم اشکال کار کجاست! کجا باید گشت و به کدام شیوه

من میخواهم به عمق عشق برسم و این فضای تهی به وجود آمده ی درونم را با خشت به خشت عشق پر کنم و صاف تا ثریا بالا بروم....


خدای من

کمکم کن که جز تو نه کسی می داند نه کسی می تواند...

خدای مهربانم

تو می دانی و می توانی

به دادم برس که کم آورده ام


آری


این من ِ اینجا

عشق را کم آورده ام.....


http://up.cafe-barani.ir/up/cafe-barani/love/s2/lovepix_1_cafe-barani.ir.jpgِ

سوالات سه نقطه ای

هواللطیف...

دروغ است هر که می گوید دوست ندارد دوست داشته شدن را

هر که می گوید وقت ندارم دوست داشته باشم و دوست داشته شوم

و  هستند آدم هایی که به روی آدم می آورند

هستند افرادی که خودشان میان زمین و آسمان معلقند

و میان حرف های دیگر، یکهو از تو می پرسند راستی چرا...؟

و من می خندم! در دلم گریه می کنم، در چهره ام جدیتی هویدا می شود

در دستانم لرزشی

در وجودم خلأیی

و اما شانه هایم را راست می کنم و درست می نشینم و با شجاعت تمام دروغ می گویم!

آخر دروغ گفتن هم شجاعت می خواهد!

جلوی اشک ها را گرفتن و از اعماق جان سوختن هم!

پوشاندن لرزش عصبی دست ها هم حتی

و یا پلکی که می پرد

آری

شجاعانه چشم در چشم کسانی که از من می پرسند چرا ...؟! دروغ می گویم

و کسی جز افکار پریشانم و اویم و خدا نمی داند که دروغ مصلحتی گفتن هم چقدر برایم سخت است

اما مجبورم

در برابر درک کم آدم هایی که از من این سوالات احمقانه را می پرسند، مجبورم

و گاهی دلم می خواهد راست راست در چشم هایشان نگاه کنم، اصلا جلوی خودم را نگیرم، و اشک بریزم و بگویم: نمی شود! می فهمی؟! ن م ی ش و د!!!


تا هر بار که مرا می بینند این سوالات احمقانه را نثارم نکنند و این من ترک خورده را پتکی دیگر نپاشند

بند زنی نمی یابم و این روزها می ترسم از فرو ریختن

اگر جایی

صدای خورد شدن یک قامت زنانه ی نحیف بلند را شنیدید

اگر هزار تکه شد

اگر تکه هایش هم می خندید و داشت تمام غرورش را حفظ می کرد

بدانید آن منم!

منی که این روزها کم آورده ام از ایستادن

از محکم بودن

از کم درکی و بی درکی آدم هایی که حتی ادعای دوستی  می کنند...


http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu3051.jpg

+ یاد بگیریم کمی منصفانه حرف بزنیم، کمی منصفانه سوال کنیم!

اصلا به آدم ها چه ربطی دارد که فلانی ازدواج می کند یا نه؟ یا حتی کی! کجا و با چه کسی


واقعا به آدم ها چه ربطی دارد؟!!!!


++ آهنگ جدید وبلاگم رو دووووس دارم... اصلا ویلون واسه همین وقت هاس که بیاد چوبشو بکشششششه به دلت... بلکه یکم حالت عوض شه

سوز داره شبیه سوز این شبای پاییزی


+++   دلم برای رگبارآرامشم تنگ شده بود....  لینک وبلاگم

یک قرار عاشقانه ی شبانه...

هواللطیف...


شب های بلند پاییز، و تازیانه های سوزناکی که بر تن آدمی می نشاند، دیگر به منی که قرار شبانه با ماه و ستاره و ابر و آسمان دارم، اجازه ی بودن کنار پنجره ی تنهایی هایم را نمی دهد...

شاید برای عشاق این سوز بهانه ی یکی شدن هاست اما من آن را تازیانه می خوانم.!

خلاصه که دلم برای شب های تابستان تنگ شده... قبل از خواب به آسمان نگاه می کردم تا به ته ته تهش برسم! و هیچ گاه چشم هایم خارج از این چارچوب جهان ماده را ندید...

انتظار زیادیست!  و من گاهی از خودم هم انتظارهای زیادی دارم.!

اما تسکین منی که زیر سقف زندگی زندانی ام و دلم از آن اتاق های سقف آسمانی می خواهد، هنوز همان قرارهای شبانه ام با آسمان و ابرهاست... و این روزها گاهی هم نم نمکی باران! که یادم می آورد طراوت را! جوانی را! و تمام زندگی کردن را...

باران طعم خوب زندگی ست

خیس شدن زیر باران آدم را زنده می کند

و شاید من چندسالیست که زیر باران خیس خیس نشده ام

تنها فرار کرده ام... به سرپناهی! از ترس خیس شدن...

و خیس شدن، خود ِ زندگی ست! خود ِ عاشقی ست!

و عاشق تنها عاشقی می کند چرا که لبخند معشوق و دست های مهربانش در انتظار عاشق لحظه شماری می کند و چتر اتفاق بیهوده ایست میان عشاق بارانی


من اما زیر باران قدم ها زده ام و بارها خیس شده ام

زمانی که عاشق بودم

زمانی که در بند بودم، در قفس... و از باران رهایی طلب می نمودم و نفس... نفس هایی عمیق

هرچند نمی دانستم چرا اما حالا خوب می فهمم که چقدر خاطره ی یک روز بارانی چند سال قبل برایم تداعی می شود و قطره های باران انگار که همین حالا بر اندامم می نشینند و شانه هایم خیس می شود و از موهایم آب می چکد و سردی هوا را حس می کنم و طراوت را بو می کشم و آن نفس های عمیق را... آری حالا به کارم می آیند و تمام ریه هایم سراسر حس باران می شود...

آدمی باید برای روزهایی که قرار است تنها باشد، خاطره جمع کند تا آن لحظه ها با خاطره هایش زنده بماند

اصلا نه فقط برای روزهای تنهایی که برای روزهای زنده گی و روزمرگی... روزهای خستگی و پریشانی..

خاطره ای از یک روز بارانی که خودش بوده  وباران و خدا و یک جاده کنار رودخانه و سی و سه پلی بارانی جلوی رویش

یا خیلی قبل تر ها

 جاده هایی که او را به خانه می رسانده و او تنها زیر باران راه می رفته...

خلاصه که نیازی نیست خاطره های دو نفره و چند نفره داشته باشد، همین خاطره های یک نفره ی خودمانی اش هم به دادش می رسند اگر آن لحظه ها را با خوبی هایش ذخیره کرده باشد و بدی ها را به آب های کنار خیابان سپرده باشد...


اصلا چه شد که به اینجا رسیدم؟

آهان

آری گاهی هم نم نمک بارانی ببارد و یادم بیاورد که من هنوز جوانم!  و طراوت باران را قرض می گیرم برای روزهای آفتابی داغی که تن و روحم را می سوزاند...

و امشب دلم یک قرار عاشقانه می خواهد

یک قرار عاشقانه ی شبانه

و کاش از آسمان ِ صاف امشب باران ببارد

و ستاره ها چشمک بزنند

و ماه لبخندی هلالی به چشم هایم ببخشد

و من باشم و

خدا و

آسمان و

یک قرار عاشقانه ی شبانه...

http://cdn1.bipfa.net/i/attachments/1/1330525027670489_large.jpg