آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

انتظاری که اصل انتظارهاست...

هواللطیف...

تابستان هم دارد تمام می شود، این را از خنکی شب های شهریوری حس می کنم، هرچند این خنکی برای منی که حالا ناگهان گرمم می شود و از درون گر می گیرم زیادی لذتبخش است.

این چند ماهه روزها را یکی یکی می شمرم و به انتظار نشسته ام، انتظاری شیرین، انتظاری که از کلیپ های اینستا و نوزادان اطرافم می دانم چه چیزی را خواهم دید و چه اتفاقی برایم خواهد افتاد... انتظار دست های ظریفش، بوی بهشتش، پاهای کوچکش... انتظار دلهره و ترس هنگام بغل کردنش، ختنه و واکسن و بی تابی هایی که هست، خنده ها و گریه ها و بی خوابی ها و... این انتظار بینهایت زیباست و من به ذوق آن روزهای سرد زمستانی سختی این دوران و حال بد هر روزم را تحمل می کنم...

خدایم را هزار بار شاکرم برای نعمتی که بر من ارزانی داشت و زیاد دعا می کنم... برای قلبی که در درون من می تپد و جسمی که دارد روز به روز بزرگ می شود و کاملتر...

گاهی فکر می کنم چقدر خوب است که این سایت ها و پیج های بارداری هستند و حتی روند رشد هفته به هفته اش را توضیح می دهند و این اتفاق برای تو ملموس تر از همیشه می شود....


گفتم انتظار...

این روزها به این فکر می کنم که این انتظار نه ماه طول می کشد و ثمره اش می شود نوزادی که تازه از بهشت آمده... اما همه ی ما آدم ها روزها و سال هاست که منتظریم... منتظر اویی که باید به انتظارش تمام زندگی مان را تنظیم کنیم... اما خیلی هایمان یادمان رفته که ما باید منتظر باشیم! اصلا یادمان رفته که انتظاری هم هست که آخرش هزار بار شیرین تر از زایمان است...

انتظار مولایمان، امام حی و حاضر و زنده مان!!!

تو فکر کن! مثل تمام آدم هایی که روزانه می بینی، نفس می کشند و زنده اند و با تو تعامل دارند، امام تو زنده است، مثل همه ی ما آدمیان نفس می کشد و زندگی می کند با این تفاوت که این دیدن با چشم سر یکطرفه است... او میبیند و ما نمی بینیم... و شاید گاهی میبینیم و نمی شناسیم...

مادر باردار تمام سختی های بارداری را، تمام شب نخوابیدن ها و کمردردها و تهوع ها و ناپایداری خلق و خو و دردهایش را تحمل می کند چرا که می داند این انتظار فقط نه ماه است و گذراست و آخرش شیرین است،

حال ما آدم ها، زن و مرد و پیر و جوان، کداممان سختی در راه حق مانده و اقلیتی که نسبت به کل جهان داریم را تحمل می کنیم؟ کداممان چه در ظاهر و چه در باطن سعی می کنیم که منتظر خوبی باشیم؟ درست است که نمی دانیم تحمل ندیدن او که برترین عالم است باید چند ماه و چند سال طول بکشد! اما می دانیم بالاخره به خواست و قول خدا یک روز این انتظار تمام می شود و مهدی فاطمه می آید... امام مان، چراغ هدایتمان، همه ی زندگی مان می آید... اما چون الان درکی از آن زمان نداریم و کسی تجربه نکرده تا تجربیاتش را در اختیارمان بگذارد، گاهی حتی شک می کنیم... باور نداریم... زیبایی زمان ظهور را باور نمی کنیم و ترجیح میدهیم با اهداف پوچ دنیایی که خانه  و  ماشین و شغل و شرایط بهتر است خودمان را سرگرم کنیم و از هدف اصلیمان جا می مانیم...

این انتظار برایمان شاید به قیمت تمام عمرمان طول بکشد، شاید تا لحظه ی مرگ چشممان به لحظه ی ظهور نورانی نگردد اما اگر با آرزوی فرج اویی که باید و دیدار اویی که باید از این دنیا برویم، اوست که به دیدارمان می آید و چه سعادتی از این بالاتر؟!!


گاهی به خودم می آیم و می گویم تو چقدر آماده ای؟ آماده ی مادر شدن... آماده ی نگهداری تمام وقت از یک نفری که بی آزارترین موجود دنیاست...

بعد به خودم می گویم خب، حالا چقدر آماده ی آن انتظار اصلی هستی؟ می بینم اصلا گاهی فراموش می کنم که امامم هست... گاهی فراموش می کنم برایش دعا کنم... گاهی فراموش می کنم به او صبح به صبح سلام کنم... و حتی فراموش می کنم که او برترین تکیه گاه و پناه روزهای خوب و بد زندگی ام است...

چقدر در زندگی ام اهدافم را بر اساس زمان آمدنش می چینم؟ چقدر انتخاب هایم به آمدنش کمک می کند؟ چقدر مرا به راه او نزدیک تر می کند؟

این ها درگیری های خیلی از زمان های زندگی ام است و چقدر خوب است که هست...

این دغدغه ها و درگیری ها هزار بار برتر و مفیدتر از دغدغه های پوچ این دنیاست...


من این روزها برای فرزند درون شکمم از او می گویم... دلم می خواهد از همین حالا با نامش عجین گردد و با امامش آشنا...

این ها نه شعار است و نه حرف های از سر رفاه و  راحتی... اتفاقا این روزها اینقدر کار و زندگی دنیایی مان به هم ریخته که اگر امام زمانم نبود و با او آشنا نبودم و با او حرف نمی زدم و به او استغاثه نمی کردم شاید زیر بار این همه سختی آن هم در این دوران حساس زندگی ام کمرم خم می شد و ناامیدترین می شدم... اما من امید دارم به خدایم، به امام زمانم و باور دارم که ما شیعیان از دست مبارک او روزی می خوریم... حال چه مادی چه معنوی...

می دانم این روزها هم تمام می شوند... این روزهای سختی که برایم پیش آمده، و به لطف خودشان، آرامش دوباره میهمان خانه مان می شود تا بتوانیم این ماه های آخر بارداری را با آرامش بیشتری سپری کنیم...

برایم دعا کنید... برایمان دعا کنید... چرا که دعا با زبان دیگری هزار بار زودتر و بیشتر به آسمان ها می رود...


+چقدر دلم یک حرم میخواهد و یک دل سیر اشک و یک دنیا حرف و پس از آن یک عالم آرامش...

کاش می شد به حرم رفت... به مشهد، به کربلا، یا حتی به یک امام زاده در کوچه پس کوچه های همین شهر...

اما افسوس و صدافسوس که محروم ماندیم از برترین مکان های دنیا...

++اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر و الزمان

+++به وقت شش ماهگی و سه ماه و اندی  انتظار

معجزه ی درون من

هواللطیف...


این روزها اتفاق عجیبی درون من در حال شکل گرفتن است، چیزی شبیه همان معجزه ای که منتظرش بودم.

این روزها خودم را به تماشا نشسته ام با تمام حال بدی که درخور این دوران است

دوران شیرین بارداری...


مادر شدن همیشه برایم مقدس ترین اتفاق دنیا بود، سال هاست که منتظرش بودم و حالا خدایم به من رحمتش را نازل فرموده و حلاوت حضور او را به من چشانده است...

در این روزهایی که هنوز هم التهاب و استرس و اضطراب ناشی از بیماری ناشناخته ی کرونا دل و جانمان را می لرزاند، من بیشتر از همیشه نه برای خودم که برای حضور موجود عجیبی که درونم شروع به شکل گرفتن است، مراقبترینم...

هنوز نه حرکت هایش را حس می کنم، نه لگد زدن هایش را، هنوز نه آن لباس های کوچک نوزادی را خریده ام نه کفش های چراغ دار کودکی هایم را!

خیلی خیلی اول راهم. اما چند روز پیش که صدای قلبش را شنیدم تمام وجودم غرق در لذت شد، لذتی توام با دلهره، لذت مادر شدن و دلهره ی پذیرفتن این مسئولیت سنگین...

قبلا در هر دوره از زندگی ام اینجا از ترس و دلهره هایم حرف زده بودم. از ترسم هنگام ورود به دانشگاه تا عوض کردن رشته ام. از ترس و دلهره ام آن زمان که اولین پروژه ی کاری ام را گرفتم. از اضطرابم آن موقعی که باید بله ی معروف را می گفتم. و آخرین ترسم که مربوط به عروسی ام بود و مسئولیت خانه داری که به نظرم یکی از سخت ترین اما شیرین ترین مسئولیت های تمام عمرم بود. حالا ترس و دلهره ی بعدی ام مسئولیتی ست که حس می کنم از مسئولیت زمان عروسی ام هزار بار بیشتر و بالاتر است و آن مادر شدن است... به نظرم مادر شدن یکی از کارهای سخت دنیا محسوب می شود. چرا که تو باید هم مادر باشی هم معلم هم راهنما هم دوست هم یار هم همپا هم مهربان هم مراقب هم همسر هم خانه دار... و تمام این مسئولیت ها با یکدیگر واقعا سخت است و شیرین...

من این روزها که به ویار شدید بارداری دچار شده ام و هر صبح تا شب حالم هزار دفعه بد می شود و تمام وجودم از دهانم بیرون می ریزد، تنها فکر به چند ماه دیگر و گرفتن دستان کوچکش آرامم می کند و این روزها را قابل تحمل...

بینهایت مشتاقم و منتظر...

نمی دانم موجود درونم که حالا قلبش بیشتر از ثانیه شمار ساعت می زد، دختر است یا پسر، حتی هنوز به نتیجه ای برای اسمش نرسیده ام، اما می دانم هر چه هست من از همین حالا بینهایت دوستش دارم...

برای من و معجزه ای که درونم شروع به بزرگ شدن است دعا کنید. دعا کنید سالم باشد و صالح. دعا کنید سر به راه باشد و مومن. دعا کنید محب باشد و محبوب...

دعا کنید که دعایتان مستجاب ترین است...


پی نوشت: به وقت سه ماهگی و شش ماه انتظار


https://www.toptoop.ir/files/images/98-dey/zhest_kade_65386227_484303009003902_1895876315087459705_n.jpg

عادت نـــ می کنم!

هواللطیف...


خوبی  و یا بدی ما انسان ها این است که عادت می کنیم؛

به شرایط جدید

به سبک زندگی جدید

ما عادت می کنیم به داشته ها

و غر می زنیم برای نداشته ها   

اما

در آخر به نداشته هایمان هم عادت می کنیم...

به اخلاق و رفتار آدم های اطرافمان

به طرز لباس پوشیدن و سبک غذا خوردنشان

به برآورده کردن انتظاراتشان

 و حتی گاهی به برآورده نشدن انتظارات و نیازهایمان

عادت می کنیم...

به دعواهای گاه و بیگاهی که از غیب می رسند!

به حرف هایی که شبیه باران بی قرار بهاری می بارند!

به قلقلک خوشبختی ته دل هایمان هنگام نوشیدن یک فنجان چای با یک حبه عشق

به دلزدگی های یکهویی که میهمان دلمان می شوند

به همه ی این ها عادت می کنیم


من اما می گویم، عادت، کار انسان هایی ست که نمی خواهند از لانه ی امن زندگی شان بیرون بیایند! به نظرم آدم های موفق عادت نمی کنند، آن ها تغییر می دهند

یا شرایط را و یا خودشان را

آن ها به تغییر دادن عادت کرده اند! یک عادت خوب...

.

.

.

یادم نیست، شاید اول یا دوم دبیرستان بودم، روزی اتفاقی افتاد که من فهمیدم باید به شرایط زندگی کنونی ام عادت کنم،باید بپذیرم اطراف و اطرافیانم را... اما سال ها برای تغییر شرایط تلاش کردم، برای تغییر خودم، نمی گویم خوب بود یا بد! اما حالا بعد از آن همه سال من با آن دختر 15-16 ساله ی خام خیلی خیلی فرق دارم...

شرایطم، سبک زندگی ام، طرز پوششم، سلایق غذایی ام، حتی بینشم، اعتقاداتم، رفتارم و اخلاقم... تمامشان فرق کرده،انگار کسی مرا کوبیده و از نو ساخته...

اگر می خواستم چیزی را تغییر ندهم مطمئنا در آسایش بیشتری بودم اما حالا از این همه تلاش خوشحالم، برای اینکه شاید آسایش زیادی نداشته باشم اما آرامش دارم...

در طوفان های سخت زندگی ام، آن جا که چشم باز می کنم و میبینم حتی عزیزترین آدم های زندگی ام مرا از خودشان می رانند، باز هم آرامشی به رنگ آبی آسمانی دارم.

امید دارم به گذرا بودنشان، و تلاش می کنم برای عادت نکردن و تن ندادن به طوفان ها، هرچند گاهی قدّم کوتاه تر از عمق طوفان هاست...


این روزها،

قدّم کوتاه شده

در طوفانی که عمقش وسیع است...

نه خبری از آرامش است و نه خبری از آسایش...

نمی خواهم به نداشتنشان عادت کنم!!!


خدای مهربانم، هر دو را به لطف و  رحمتت به من عطا فرما، چرا که فقط تو شایسته ی عطاکردنی و من بنده ای ناچیز...


گذر عُمر...

هواللطیف...


چقدر دلم برای حرف زدن و نوشتن تنگ شده بود... باورم نمیشود که حالا 23 روز از آمدن بهار گذشته، و هنوز آنطور که باید بهار را نبوییده ام، ندیده ام، زیر باران های گاه و بیگاهش خیس نشده ام، شکوفه های خیابان ها را ندیده ام، چند روز یکباری که فقط برای خریدهای ضروریمان بیرون می رویم، انگار ماه هاست در خانه بوده ایم، خیابان های اینجا بهشت شده، سرسبز، برگ های جوان جوان!یادم هست زمانی از رنگ سبز خاص بهار نوشته بودم... اصلا نگاه کردن به برگ های تازه روییده شده نشاط می آورد، دنیا دنیا حس خوب می آورد. آرامش می آورد...

بهار اصفهان بی نظیرترین بهاریست که دیده ام، چیزی شبیه بهشت، اما

اما این روزها دستمان به بهشت هم نمی رسد... تمام نشده این مهمان ناخوانده ی مزاحم! نمی دانم چرا دست از سر ما برنمیدارد و نمی رود!؟

این خیابان های بهشت خلوت شده، زیباست اما ، اما بهشت بدون آدم هایش جلوه ای ندارد...

دلم برای هیاهو، برای تلاش و تکاپو، برای دویدن ها، برای تقلا کردن های آدم ها تنگ شده... شاید باورتان نشود اما بعضی روزها از خانه بیرون میرفتم و بی هدف یکی دو ساعتی در خیابان های اطرافمان می چرخیدم و فقط به دویدن آدم ها و هیاهویشان نگاه می کردم. هر آدم یک قصه بود، قصه ای ناگفته و نانوشته، اصلا من اعتقاد دارم که به اندازه تک تک آدم های دنیا، قصه داریم، غصه داریم، و اگر نویسنده بودم تا آنجا که می توانستم قصه ی زندگی هایشان را می نوشتم!

بگذریم... این نگاه کردن به آدم ها و دیدن تلاش و تکاپو و دویدن هایشان به من هم انرژی می داد، چیزی که این روزها از آن تهی شده ام. به نظرم آدم آمده که با تلاش و حرکت به هدفش برسد، در خانه نشستن و خوردن و خوابیدن نه کار من است نه می توانم که به آن عادت کنم...

با تمام وجود خدایم را قسم می دهم به همین باران بهاری که یکریز می بارد، دوباره عشق را، امید را، زندگی  را ، انگیزه را در این شهر و تمام شهرهای دنیا جاری سازد... و تمام شود این روزهای سخت، روزهای اسارت، روزهایی که دارد عمرمان را با خودش می برد...

می فهمی چه می گویم؟!

این روزها با رفتنشان دارند عمر ما را نیز می برند...

و من هر روز با خودم فکر می کنم که امروز مفید بودم؟ کارهایی که می خواستم انجام بدهم را انجام دادم؟ به وعده هایی که گذاشته بودم عمل کردم؟ خواندنی هایم را خواندم و نوشتنی هایم را نوشتم؟

متاسفانه چند وقتیست آنطور که باید از خودم بازخواست نمی کنم. انگار تب ِ تنبلی ناشی از کرونا به جان من هم افتاده و نمی دانم چگونه از آن رهایی یابم!

بالاخره راهش را خواهم یافت! چون این روزهایی که می روند دارند عمر ما را هم با خودشان می برند...

به خیلی از آروزهای سی سالگی ام نرسیده ام. اما از همین حالا سعی می کنم، تلاش می کنم که به آرزوهای چهل سالگی ام برسم...

نمی دانم چرا از این گذر عمر واهمه دارم...

می دانی واهمه چیست؟


خدای مهربانم

مثل همیشه می گویم و فقط از تو می خواهم که برایم خدایی کنی...

من سزاوار خدایی هایت نیستم اما تو شایسته ی خدایی کردنی...

خدایا، کمکم کن تا بتوانم از این روزهایی که از دستم می روند، استفاده کنم، برای آن زمانی که دیگر دستم به جایی نمی رسد و تنها اعمال همین روزهایم به دادم می رسند...

خدایا، چند ماهیست که منتظرم، منتظر یک معجزه از جانب تو، از همان معجزه هایی که زندگی ام را دگرگون می کند...

خدایا، جایی خواندم: نمی گویم دستم را بگیر چون می دانم دستم را گرفته ای، اما رهایم نکن...

رهایم نکن...

رقص واژه های بی تاب!

هواللطیف...


شاید باورتان نشود اما گاهی وقت ها بی اندازه دلم برای اینجا تنگ می شود! مثلا ممکن است وسط کلاس باشم، یا در یک مهمانی مهم، یا تند تند مشغول کارهای عقب مانده ام باشم و فرصت نکنم که به اینجا بیایم، همان وقت ها دلم می خواهد بتوانم ده دقیقه ای را با خودم و اینجا خلوت کنم و هر چه که به مغزم خطور می کند را بنویسم!

گاهی آنقدر این مغز مملو از کلمات می شود که حس می کنم از گوش هایم کلمه بیرون می پرد، از چشم هایم کلمه سرازیر می شود و از بازدم نفس هایم کلمه دمیده می شود!

شاید یکی از بهترین بهترین بهترین اتفاقات زندگی ام آشنایی با بلاگ اسکای و وبلاگ نویسی بود، اصلا نوشتن یک جور عجیبی به انسان اطمینان خاطر می دهد، حتی اگر مجموعه ای از اراجیف ذهنی باشد!!!

تقریبا اوایل سال 89 بود که با وبلاگ آشنا شدم و بعد توانستم خودم برای خودم وبلاگ بزنم، حدودا 20 سال و نیمم بود:دی و حالا دهه ی 20 تا 30 سالگی زندگی ام با یک دنیا نوشته هایی عجین شده که هرکدامشان مرا به حال و هوایی می برند که بی اندازه با یکدیگر متفاوتند...

امروز میان تمام کارهای زیادی که روی سرم ریخته بود توانستم بیایم و لپ تاپم را روشن کنم و دستانم را روی کیبورد برقصانم! و بگویم که چقدر این دهه از زندگی ام پر از فراز و نشیب بود و دوستش داشتم! هرچند خیلی از آرزوها را داشتم که به آن ها نرسیدم ولی به همان هایی که رسیدم هم شُکر...

چقدر خوشحالم که اینجا دوستانی مثال آب روان دارم، که هر بار به ذوق دیدن کامنت هایشان وبلاگم را باز می کنم، دوستانی که بعضی از آن ها به قدمت یک دهه هستند... شاید از همان اوایل به وجود آمدن اینجا...

دلم می خواهد بیشتراز این ها بنویسم، اصلا باید بیایم و بنویسم، از آن جنس نوشتن هایی که بی نهایت دوستشان داشتم و سعی می نمودم در چند واژه تمام حال و هوایم را توصیف کنم...


راستش کمی خنده دار است ولی خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که من اگر زمانی مُردم، یادگارهایی از جنس واژه ها را اینجا به جا می گذارم و می روم، آن زمان شاید تازه خیلی از اقوام و دوستان و خویشانم بفهمند که من یک دنیا یادگاری اینجا دارم و با خواندن تمام این واژه ها به یاد من بیفتند و دیرتر فراموش شوم... چه قدر تلخ است این قصه ی فراموش شدن، اما این را هم خدا خودش در وجود ما قرار داده که با این امتحان ها از پا در نیاییم و بتوانیم زندگی کنیم...


به نظر من آدم هایی که می نویسند، یا شعر می گویند، یا حتی نقاش و خطاط هستند، پس از مرگشان دیرتر می میرند! چون آن ها یادگار هایی از خودشان به یاد گذاشته اند که بوی آن ها را می دهد. کسی واژه ها را به تسخیر خویش درآورده و کسی رنگ ها را بر روی بوم...

مثل قیصر امین پور که هنوز هم شعرهایش بهترین شعرهای دنیا هستند...


این شعرش را خیلی دوست دارم:


گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود ( قیصر امین پور)