آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پنجاه و یکمـین جمعـه ی انتــظارت

سلام...

همان سلام و سه نقطه هایی که تا بیکران ها ادامه دارند...

بگذار امروز حرف آخرم را همین اول بگویم. شاید آرام آرام گفتن، جان می خواهد و توان که نه در دستانم است و نه در وجودمو و نه روحی که آخرین حق او را هم گرفتند...

مهدی جان!

پنجاه و یک جمعه برای شما نوشتن و حرف ها زدن کم نیست... حالا در دقیقه های نود سال نود، همان دقیقه هایی که یکی یکی تمام حقوق زندگی از من و جسم و روحم گرفته می شود، بگذار آخرین تیرم هم اینجا بخورد که اگر می خواهی روی زمین ظهور کنی نیا...

نه زمین خوب است و نه آدم هایش! آدم های خوب هم حقی بر حضور در لحظه های تو ندارند!

زمین بی اندازه کوچک است... بی اندازه حس حسادتی در اعماق وجود آتشینش می جوشد...

زمین حتی تحمل دیدن ماندن خوبی ها و آدم های خوب را ندارد... آدم ها خودشان می دانند. برای همین می گویند: *خداوند گلچین روزگار است.*

اما تو آن گلی که سالهاست در هاله ای از نور پروردگار، مخفی گشته...

راستی آدم ها را از پس نور پروردگار، تمام و کمال می بینی یا فقط خوبی هایشان را؟!


حتی منی که نامم را آدم نهاده اند، در قبال حقوقی که خداوندگارم از من و نفس های این روزهایم یکی یکی دارد می گیرد، دل آدمی دیگر را می شکنم...

آری

حتی خود من!

دل همان آدمی که به من، شکفتن واژه های انتظار برای تو را آموخت...


مولای خوبی ها!

شاید اگر زودتر از این ها می آمدی و پیش از این ها راه درست و شیوه ی نبرد با جبر روزگار را بر من می آموختی، حالا دلی هم نمی شکست و طاقتی هم تاب نمی شد...

روزها پیش برایت گفته بودم که تو را برای خودت می خواهیم...

برای خودت که نیامدی! لااقل برای آدم هایی چون ما می آمدی که در ظلماتی بی انتها غرق گشته اند...

و کاش

در میان حقوقی که خداوندگارم به اجبار از من و روزهایم می گیرد، لااقل حق آمدن و بودن تو را نمی گرفت...


و حق بودن او را که بر من انتظار را آموخت...


نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

یخ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نذری از جنس نور تقدیم به نور

یادت هست؟ آن روزها که ندای ثانیه هایم این بود: زیر کدامین آوار آرمیده ای آرامشم؟

یادت هست آن گنجشک زخمی را؟ و رهایش من و او در خواب...و بازگشت روح رهایم به تنی زمینی و نفس های سپیده دمی دیگر...

یادت هست از عشق و برزخ شعرها زمزمه نمودم و اشک ها ریختم؟ آن گاه که میان رفتن و ماندن مردد ایستاده بودم و در انتظار حرفی...کلامی...نشانی...

یادت هست مرغک نارسیده ز راه را؟ و روزهایی که برای وارستگی، دستان نیاز لبالب از زمزمه ی تثبیت بود و باور بود و ایمان... ایمان به وارَها وارَها کان رهیده هایی که خش خش برگ ها زیر پایم می خواندند...

و چه روزهایی بود!

از دو ماه پیش می گویم...از هفته های اول دی ماه...روزهای سخت نفس! روزهای صعب امتحان! امتحانی به نام دردهای ناگهانی ِزندگی...و نیمه شبی تاریک زیر نور ماه و سکوت سیمگون ستارگان و باد سرد زمستانی تفالی بر حافظ زدم و آمد که نذر داری...نذری که ادایش راهگشای جاده های تاریک پیش رویت است...

راست می گفت...یادم آمد نذری بود از جنس نور تقدیم به نور...



http://s1.picofile.com/file/7320527846/%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86.jpg


همان شب بود که خدا بود و تو بودی و نازنین بود و فاطمه..

و نذر نور را آغاز نمودیم:


أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم

بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمنِ الرَّحیم

اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمین...

....


و حالا به پایان سی جزء نور رسیده ایم...

....

ألَّذی یُوَسْوِسُ فی صُدورِ النّاس

مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاس.


صَدَقَ اللهُ الْعَلیُ الْعَظیمِ.



حالا که به آن روزها می روم و لحظه های زندگی ام را ورق می زنم و آرام آرام طوفان آن روزها را می نگرم، می بینم اثری از آن همه لحظه های تردید نمانده...و انگار نوری از جنس نور ازلی قلب هایمان را در آغوش کشیده است...

چه خوش لحظه هایی ست لحظه های اتمام نذر و عهد و پیمانی که با او بسته باشی...با یگانه ی بی همتایت... همان که عاشقانه بر سر کویش تا همیشه حدیث عشق می سرایی و ساز عشق می نوازی و رقص عشق می روی... همان که کلامش روزهاست بر لحظه های تنفس تو، بر غم و شادی هایت جاری ست و تو مست حضور او در تمام ثانیه های بودنی...


بارالها!

مهربانا!

پروردگارا!

بر عهد و پیمانم تا آخرین لحظه ایستادم.و نیتی که رازی ست میان من و تو...به حرمت قداست دوستی های پاک، بر همراهانم در این 60 روز لطف و رحمت بیکرانت را بباران...

بر آن زیباترین هدیه تو  به زندگانی ام.

بر آن نازنین و همراه روزهای خوش با هم بودنمان

و بر او که عاشق ترین ماهی تشنه ی دریای بیکرانت است.


آمین یا رب العالمین

ارتباط !!!

دیروز سر کلاس دکتر خدامی، وقتی به مبحث اصلاح زیردست و بررسی و بهبود مقاومت سایشی الیاف در حین عملیات تکمیلی  رسیدیم دکتر گفت همیشه وقتی به این مبحث از درس میرسم، یاد شعر کلاغ و عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری میوفتم. منم کنجکاو شدم ببینم این چه شعریه و چه ارتباطی با این مبحث می تونه داشته باشه! اینه که اومدم پیداش کردمو و حالا میذارم که شما هم بخونین. شعری طولانی بود ولی وقتی خوندم دیدم پیام قشنگی رو به زبان شعر و داستان بیان کرده.ولی راستش هنوز نمیدونم چه ارتباطی بین این شعر و پیام درونش و اون مبحث درسی هست؟! 


کلاغ و عقاب


گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ، نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سال ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

ادامه مطلب ...

پنجاهمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام مهدی جان...


از انهدام روزهای بنفشه باران، دلم به رنگ داغ شقایق های سرخ گشته است...

آری امام من... امروز نه شکایه دارم و نه گله از سقوط چراغ های سرسرای حضور...اما درد دارم...درد دیدن و دم نزدن ها! درد سوختن و ساخته شدن آنان که در جایی دور با نمادی از جنس شیاطین سربرآورده از اوهام افکارشان، دنیای تو را و قداست حضور و ایمان بر ظهور تو را... و خاندان عترت تو را و خدای من و خدای تو و خدای یگانه ی ما را، به تمسخر گرفته اند... از آنان که قدرت را  برای خود و برای هر آنکه همنفس و هم پیمان آنان است جاویدان می بینند و  نمی دانند هر روز جهانی تازه می روید از سیلاب دلی شقایق گشته...و نمی دانند لحظه ها نیز نه عهد و نه وفایی راست دیگر چه رسد به قدرت های زاده ی افکار چپ جهتی شان...آنگاه که بر شمال می نگری!


اضطرار ظهور تو در لابه لای جیب های بادآورده شان گم می شود...و فلسفه ی بودن تو را با منطقی ترین واژه های عصیان، به عدم سوق می دهند...

من امروز از افراط در اصراف های به ظاهر نشسته سخن ها دارم...و چه کسی داند حرف های مرا؟ که تا به عمق آن، شیرجه ی نیاز نزنی تو را نه همدل روزهای صعب انتظار و نه فهم واژه های داغ بی قرار...

لطافت و هرم کلام برای توست مولای من، نه آنان که در لوای ظاهری خواستنت، با باد در پس پرده ها حرف های پنهانی دارند...

و قاطعانه ایستادن ها در خط مقدّم ِپیشواز ظهور تو برای همان یگانه دل هایی ست که عطر خوش نرگس و یاس های سپید و بنفش، از عمق ریه هایشان استشمام می شود... همان هایی که حس نزدیکی در حضورشان، لبخند ایمان بر لبانت می نشاند و نور آرامش بر قلبت می پاشد و نسیم خنکی بر ابروهای گره خورده از اضطرارت می بارد...تا هستی ِتو جان گیرد و نفسی عمیق از عمق وجودت بیرون آید و خیال تو آرام گیرد که در خط مقدّمی بدین صعب و نفس گیــر، تو تنها نیستی...که خدایی هست... خدایی هست و نفس هایی خدایی هنوز بالا و پایین می روند... راستی حس کرده ای چه صلابت شیرینی است؟

حس کرده ای آن اولی ها چه پوچند و پوشالی و دومی هایی که کوه در برابر صلابتشان به سجده می رود؟

و یادم آمد آنگاه که موسی قصد فرعون نموده بود...آنگاه که مامور به سرکوب طغیان و طغیانگرانی از آن جنس در ابعاد جاهلانه ی آن زمان گشته بود...

و گفت:

رَبِّ اشْرَِحْ لِی صَدْرِی...

ای پروردگار من! سینه مرا برای من گشاده گردان...


وَ یَسِّرْلِی اَمْرِی

و کار مرا آسان ساز...


وَحْلُلْ عُقْدَةَ مِّن لِّسَانِی

و گره از زبانم بگشای...


یَفْقَهُواْ قَوْلِی

تا (مردم) سخنم را فهم کنند...


وَاجْعَل لِّی وَزِیراً مِّنْ أَهْلِی

و از خانواده ی من یاوری برایم قرار ده...


هَرُونَ أَخِی

برادرم هارون


اشْدُدْ بِهِ أزْرِی

و به او پشت مرا محکم کن


وَأَشْرِکْهُ فِی أمْرِی

و او را در امر رسالک من شریک ساز...


کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثِیراً

تا بسیار به ستایش تو بپردازیم...


وَ نَذْکُرَکَ کَثیراً

و تورا بسیار یاد کنیم.


إِنَّکَ کُنْتَ بِنَا بَصِیراً

که تو بر احوال ما بصیر و بینایی...



و خدای تبارک و تعالی فرمود:

قَالَ قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَکَ یَمُوسَی

آنچه خواسته بودی به تو اعطا گردید...


وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَیْکَ مَرَّةً أُخْرَی

و ما بار دیگر بر تو نعمت بزرگی داده ایم...


و بار دیگر فرمود:

وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی

و تو را برای خود برگزیدم...


و درجواب ترس موسی و برادرش هارون فرمود:

قَالَ لَا تَخَافَا اِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَی

فرمود:( هیچ) مترسید، من با شمایم، می شنوم و می بینم...



و دو دل در پناه معبود بی انتهایشان آرام گرفت...


و اینک...

خط مقدمی دیگر در راه است...

بشتاب به یاریمان پروردگارا...




نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج