هواللطیف...
باید برخیزم
مهر با تمام بی مهری اش رو به اتمام است...
باید آبانم را جور دیگری آغاز کنم
باید یاد بگیرم که با شرایطم کنار بیایم...
راست می گوید، می گوید فریناز اگر جایی، کسی، به هر دلیلی به تو ظلم کرد و تو را زمین زد، یاد بگیر که دوباره بلند شوی! دوباره روحیه ی تلاش را به خودت بازگردانی! چرا که فقط خودت می توانی به خودت کمک کنی...
حالا پس از گذشت یک ماهی که در خانه ام و عملا کار مفیدی انجام نداده ام، دارم برای زندگی ام برنامه ریزی می کنم. باید یاد بگیرم که ببخشم تا حجم این افکار انبوه نا زیبا را از خاطرم بیرون بریزم. ببخشم اما فراموش نکنم، چرا که نباید از یک سوراخ دوبار گزیده شد...
پس از سال ها کاری را پیدا کرده بودم که دوستش داشتم، کارش را، محیطش را، اما کسی به بی رحمانه ترین شکل ممکن مرا از آن جا ترد نمود...
حالا که یک ماه است در خانه ام و شب و روز فکر کرده ام، باید برخیزم، خودم را بتکانم، باید افکارم را از همه چیز پاک گردانم تا جای آمدن روزهای خوب برایش خالی شود.
دلم می خواهد به کمک خدای مهربانم بتوانم درست ترین تصمیمات را بگیرم. و کسی که تکیه گاهش فقط و فقط خداست، می دانم که بی شک کمک او را با خود خواهد داشت، چرا که خدا بی نهایت مهربان است و یاور تنهاترین ها...
خدای مهربانم، به پاس تمام خدایی هایت شکر
بی اندازه دوستت دارم
و همچنان همچون همیشه منتظر خدایی های بی نظیرت هستم
به من توان برخواستن بده، توان دوباره شروع کردن، توان موفق شدن، توان از نو ساختن، توان پا در مسیر گذاشتن
خدای مهربانم
تو یاور بی یاورانی
تو پناه بی پناهانی
و در این بحبوحه ی بی انتهای ترسناک انسان نماها، نیاز دارم به راهنمایی هایت، راه را از بی راهه برایم نمایان کن، به من طاقت بخشش بده، و کمکم کن تا بتوانم موفق شوم.
موفق موفق موفق
هواللطیف...
خانه ای بود سرسبز... به رنگ آبی فیروزه ای... با حوضی وسط خانه و شمعدانی های قرمزی که دور حوض زندگی می کردند...
قرار بود ساعت هایی از زندگی ام را در مکانی باشم که دوست دارم، یاد خانه ی مادربزرگم را برایم تداعی می کرد و من در هوایش آرام بودم...
فارق از این شهر شلوغ و بی وفا... فارغ از تمام آدم هایی که هیچ وقت برای من نبوده اند و نیستند... آنجا هر روز با یک آدم جدید و یک قصه ی جدید آشنا می شدم... آنجا همان جایی بود که همیشه دلم می خواست داشته باشم... همان کاری که زیادی دوستش داشتم... از لحظه به لحظه ی کار کردن و خستگی هایم لذت می بردم...
اما یک روز، یک روز زیادی شوم، کلاغی آمد و سیاهی اش را بر سرم نشاند! بر بختم! بر تقدیرم! حس حسادت عجیبی را به سمتم روانه کردند... نمی توانستند مرا و خوشحالی ام را ببینند! آمده بودند که حال خوبم را از من بگیرند و همه دست به یکی کردند که این اتفاق شوم بیفتد!!!
و چرا؟ چرا نتوانستند ببینند که کسی دارد برای خودش در یک گوشه ی دنج، زندگی آرامی را می سازد؟!!!
چرا نتوانستند ببینند؟ چرا این کلاغ شوم بر بختم بختکی زد و مرا ویرانه کرد؟
نمی دانم به کدام گناه نکرده، به کدام مهربانی دریغ شده، متهم شدم... متهم شدم به نیامدن! به نبودن! متهم شدم به تبعید از آن خانه ای که زیادی دوستش داشتم...
حالا روز هاست که شب و روزم یکی شده، در خانه ی کوچکی که تنها یک بالکن کوچک به خیابان دارد و جای همان پنجره ی تنهایی های خانه ی پدری ام را برایم پر کرده است...
اصلا انگار قصه ی من و پنجره ی تنهایی هایم تمامی ندارند! حتی حالا که در خانه ی خودم روزگار می گذرانم...
این تنهایی و بی کسی از کجا در وجودم رخنه کرده را نمی دانم اما دلم می خواهد این روزها کسی بیاید و بگوید بیا! این وقتم برایت تو! بیا و هر چه می خواهد دل تنگت بگو... بیا و مطمئن باش که زمانی نه از حرف هایت سواستفاده می کنم نه رازت را بر ملا...
دلم می خواهد بروم و بنشینم و برای کسی فقط حرف بزنم...
از دلی که شکاندند... چه بی رحمانه مرا شکستند و در دل هایشان به دل شکسته ی من خندیدند...
و خدا... می دانم که خدا تمام حق دل شکسته ی مرا به من بازخواهد گرداند..
کاش این صفحات کاغذی بودند و قطره های اشک هایم رویشان به یادگار می ماند... اشک هایی که از دل شکسته بیایند، مقدس تر از آنند که غریب بمانند...
در آستانه ی سی سالگی ام باید خودم را و دلم را جمع کنم، فکری کنم، برخیزم و خودم را بتکانم و شروع کنم به موفق شدن!
آری باید به خودم و همه اثبات کنم که من موفق ترین آدم این شهر خواهم شد...
زمانی ، شاید، در و دیوار های همان خانه ای که دوستش داشتم، دلشان برای من تنگ شود... شاید خودشان برایم نامه نوشتند که برگرد... شاید درخت های توت آن خانه ، سال بعد که توت دادند و مرا در کنارشان ندیدند، دلشان برای دست هایم تنگ شود... و فواره ی آن حوض آبی رنگ قدیمی، دلش برای گوش هایم تنگ شود و تمام جانم، که صدایش در وجودم رخنه کرده بود و آرامم می کرد...
پاییز امسال، زیادی برای من بد شروع شد...
صدایی در گوشه ی ذهنم می پیچد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! و حالا نمیدانم که خدایم کی می خواهد! کی می خواهد که آن عدوی وحشی خوی بی رحمی که پای مرا از آن خانه ی رویایی بُرید، سبب خیر گردد و این روزهای سیاه من هم تمام شوند...
چونان درمانده ای می مانم که راه را گم کرده و هوا تاریک است... چشم هایم یارای دیدن ندارد و عقلم به درستی و نادرستی این هزار راه پیش رو قد نمی دهد...
نوری می خواهم... راهنمایی... راه بلدی... هدایتگری...
من اینجا از سرمای تنهایی به خود می لرزم... از بی کسی هایم فقط فقط به تو پناه می برم خدای مهربانم...
می گویند خدا در دل های شکسته هست...
بیا و کمکم کن
بیا و کمکم کن که بتوانم این دل شکسته را بند بزنم
برخیزم و به سوی راهی که تو می گویی گام بردارم...
مهربان ترین خدای من
در این روزهای سختی که یکی پس از یکی صبح را به شب و شب را به صبح می رسانم، از تو می خواهم که پناهم باشی، که یار و یاور و فریادرسم باشی... که کنارم باشی...
مرا به حال خودم رها نکن
که خسته ام
خسته تر از آن که بتوانم خودم تصمیم بگیرم و راه را از بی راهه تشخیص دهم...
چشم هایم را می بندم
در جهانی که با تو در پس چشم های بسته ام ساخته ام فرو می روم
می نشینم و با تو حرف میزنم... به جای تمام کسانی که نداشته ام...
به تو تکیه می کنم.... به جای تمام تکیه گاه هایی که نداشته ام...
اصلا فقط با ید به تو تکیه کنم و برخیزم...
خدای من
چکار کنم که آدمی زادم...
آدمی، دلش می خواهد کسی را داشته باشد که در چشم هایش زل بزند و بگوید نگران نباش، من پیش تو هستم... هر چه می خواهد دل تنگت بگو...
اما ندارم
آن آدمی که باید را ندارم
آن کسی که با او به خرید بروم... به ورزش و باشگاه و کلاس و پیاده روی عصرانه و کافه و رستوران بروم...
کسی که بدانم دوست روزهای سخت من هم هست و یار روزهای شیرین زندگی ام...
نه خواهری
نه دوستی
نه آشنایی که بشود به او اعتماد کرد
در این روزهای سخت زندگی، تمام هر آنچه که دارم فقط و فقط دوست داشتن توست خدای مهربانم...
برایم خدایی کن
از آن خدایی هایی که یک باره چشمانم را باز کنم و ببینم از این طوفان رهایی یافته ام و به ساحل امن آرامش رسیده ام...
خدای مهربانم
منتظر خدایی های بی نظیرت هستم...
پی نوشت: امسال تولد وبلاگم را یادم بود... نتونستم بیام اینجا و بنویسم... یعنی اومدم ولی اینقدر حالم از یک سری اتفاقات بدی که برام افتاده بود بد بود که ترجیح دادم پستش نکنم...
نه سالگی وبلاگم مبارک باشه
مبارک من و شما
نه ساله که زندگی م با اینجا گره خورده
یه سری دوستیاس که حالا نه ساله شده
یه سری آدم هان که الان نه ساله می شناسمشون
با هم بزرگ شدیم
خیلی خیلی بزرگ
اونقدر که حالا ماه ها از هم خبر نداریم
نه سالگی وبلاگم مبارک باشه
هواللطیف...
نام شما، حال و هوای صحن و سرای شما،خاطرات همجواری با شما، یاد شما، چنان عشقی در دلم نشانده که در تمام لحظه های بی پناهی ناخودآگاه می گویم رضا...
رضا...
رضا...
رضا...
شاید از جمله آن آدم هایی باشم که هر چه دارم را از شما می دانم... از همان کودکی، یا نوجوانی و حتی جوانی ام که آمدنم پیش شما نهایتا یکی دو سال میشد، با آن حال و هوا در صحن و سرایتان برای خودم زندگی می کردم و زندگی آینده ام را با شما می ساختم... اصلا در تمام رویاهایم و آرزوهایم شما نیز بودید و ساعت ها می نشستم برایتان تمام رویاهایم را می گفتم...
به نظر خیلی ها تا پایشان به حرم و گنبد و صحن و سرایتان می رسد، باید بنشینند فقط دعا و قرآن و نماز بخوانند! اما من بعد از یک نماز و زیارت و دعا، ساعت ها می نشستم و غرق در آیینه کاری ها و نقش و نگارها و لوسترها و حتی پرنده های داخل حرم می شدم و با شما حرف می زدم... اصلا انگار که در میان آن همه زائر آمده بودید کنار من نشسته بودید و به حرف هایم گوش می دادید...
گذشت و بزرگ شدم تا اینکه تصمیم گرفتم زندگی ام را به ضمانت شما آغاز کنم... شرط ازدواجم شدید و خواستم که در پناه شما زندگی مشترکم را آغاز کنم...
یادم هست آن روز که به حرمتان آمدم و از خدا و تمام ائمه خواستم که کمکم کنند... تک تکشان را به حرمتان دعوت نمودم... دلم می خواست همه باشند... همه آن هایی که باید همه جا باشند... با من باشند... و من دلم می خواهد زمانی در دنیایی دیگر، محضر تمامشان را درک کنم و کنیزشان باشم و برایشان جان بدهم و زندگی ام را با نگاهشان غرق کنم...
آمدم
آن روز صبح 5 اسفند ماه 95 آمدم و تا رسیدن به دارالحجه فقط با شما حرف می زدم... آقایی که خطبه می گفت هم من داشتم با شما حرف می زدم... از شما اجازه گرفتم و بله را گفتم...
تنها وارد حرم شدم... حالا دیگر زندگی مشترکم را با ضمانت شما و نگاهتان آغاز کرده بودم و یادم هست به شما گفتم من آنقدر بدم که یادم می رود مهربانی هایتان را...
اما شما امام رئوفید و یادتان نمی رود که من چقدر محتاجم... محتاج نگاه و دعاهایتان... محتاج کرامتتان... و گفتم که یا امام رضا جانم، دارم از این شهر می روم اما در خانه و کاشانه ام، در شهرم، هر جا که از همه چیز خسته شدم و صدایتان زدم، مرا بشنوید و به داد دل بی کس و تنهایم برسید...
زندگی مشترک سختی را داشته ام، پر از فراز و نشیب... حتی زمان عقد قرار بود که به یکباره همه چیز از هم بپاشد اما تنها چیزی که مرا نگه داشت فقط ضمانت شما بود... که با شما چه حرف های محرمانه ای زدم و چه خواهش ها و چه التماس ها...
چون نمیخواستم کسی بگوید پس چه شد؟! حرم و عقد و این اعتقادها چه شد؟!
حالا هم سختی های زندگی ام را می گذارم به حساب امتحان الهی... امتحان پی در پی و سختی که امیدوارم بتوانم از آن سربلند بیرون بیایم...
امروز روز میلاد شماست و به همین اشک های پشت چشم هایم قسم که دلم میخواست آنقدر آزاد و رها بودم که می توانستم همین حالا با همین کیف دستی ام بروم و یک بلیط بگیرم و تا صحن و سرای شما بیایم... اما چه کنم که نمی شود... من نمی توانم حالا بیایم اما می شود امروز در روز میلادتان صدایم را بشنوید؟
می شود که از ته قلبم به شما و به خودمان تبریک بگویم روز میلادتان را؟
دلم میخواهد تمام شهر را آذین ببندم و همه جا را پر از شیرینی کنم چرا که شما در چنین روزی دیده به جهان گشودید... و چقدر خوشحالم از بودنتان... از داشتنتان... از شنیدن هایتان ... از امامتتان... از ضمانتتان...
چقدر خوب است در این تنهایی ها و بی کسی ها و نامردی هایی که نمی دانم چرا تمامی ندارند، شما هستید... مهر و عشق و محبت شما هست... امامتتان هست...
دلم تنگ شده... برای صحن و سرایتان... برای حرف زدن در حرم مطهرتان... ساعت ها بنشینم و برایتان سفره ی دلم را بیرون بریزم... چرا که دیگر نه دوستی دارم و نه سنگ صبوری و نه آدمی که مرا فقط برای خودم بخواهد...
همه ی آدم ها رفته اند...
من مانده ام و قلبی که برای شما و خاندانتان می تپد
و شاید این تنهایی ها هم امتحانی ست که باید بی چون و چرا بپذیرم و تاب بیاورم...
میلادتان بر همه ی ما مبارک باد
رضا جانم میلادتان مبارک باد...
نگاهتان را محتاجم...
و دعایتان را محتاج تر...
هواللطیف...
باید برای آمدن روزهای خوب دعا کنم
برای صبر بر سختی های زندگی
باید دعا کنم تا خدا مرا ببیند، بیاید و بنشیند و به حرف های دلم گوش کند،
گوش کند و گوش کند و گوش کند و بعد با خداوندی اش نور اجابت بر خاک نیازم بتاباند و بذر امیدم جوانه بزند...
من این روزها امیدم را گم کرده ام... در ناملایماتی که یکی پس از دیگری مرا به بند می کشند و مگر چقدر توان دارم؟
از جایی آمده بودم که پشتم به کوه گرم بود و خیالم راحت از درست شدن ها...
لای پنبه بزرگ شده بودم و بالشم از پر و تختم از مخمل...
طاقت این همه ناملایمتی را نداشتم... طاقت این همه سختی و مشکل
کوه گاهی کاه می شود و کاه گاهی به ناباوری کوه... و چه کوه کاذبی!!!
خسته ام
دلم می خواهد مدتی بخوابم و بعد کسی بیاید و مرا بیدار کند و بگوید بلند شو، نتیجه ی صبرت را دیدی...
اصلا این همه صبر و طاقت، نتیجه هم دارد؟!
راستش را بخواهی دلم سنگ صبور می خواهد
کسی باشد که مرا بی وقفه بشنود
کسی باشد که بدانم بی منت، زمانی از زندگی اش را برایم می گذارد
کسی باشد که مرا از این همه سکوت و افکار مشوش و تنهایی در بیاورد...
من این روزها امید کم آورده ام
امید را از کدام بازار می فروشند؟
سنگ صبور را؟
صبر را؟
هواللطیف...
بهار آرام آرام در جان هایمان شکوفه زد، درخت های رابطه سبز شدند و آفتاب عشق هر روز بیشتر از قبل به برگ هایشان تابید...
خاک، مامن امن ریشه های زندگی بود
خاک، اعتقاد بود
خاک، ایمان بود
خاک، اعتماد به پروردگار بود
زندگی در لایه های ایمان محافظت شد، با اعتقاد جان گرفت و با اعتماد به پروردگارجاری شد...
باران، عاشقانه های لطیفی ست که بر گلبرگ های رابطه می چکد
باران، ناز و نوازش دردانگی های زنیست که عشوه گری می کند
بهار، خود ِ زندگی ست
بهار، زنده شدنی دوباره از گل و لای مردگی ست
بهار، سر زدن از سرمایی استخوان سوز است و نوید تشعشعات آفتاب عشق، بر جان بی رمق زندگی
بهار بینهایت خوب است
و من با شکوفه هایش کلمه می شوم و با برگ هایش ترانه می شوم و با بادهایش می رقصم و با باران هایش آواز می خوانم و در شور پر از شوق زیستنی رویایی غرق می شوم!
بهاری شدن را برای تمام عزیزانم و دوستانم و خودم آرزو می کنم...
خدای بهار بینهایت زیبا
منتظر خدایی های بهارانه ات هستیم
بر ما بتاب که تویی آفتاب عشق
بر ما ببار که تویی عاشقانه ترین نوای عشق
بر ما خدایی کن که تویی خدای عشق