ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هواللطیف...
اگر کسی از من درباره ی تو بپرسد، بی شک خواهم گفت میلادت زیباترین اتفاق دنیا بوده و هست...
تو بهترینی
تو مهربان تر از مادر به فرزندی
تو رفیق شفیقی
تو پدری دلسوز و بی مانندی
تو پناه بی پناهی هایی
تو آرام جانی
تو حال خوش هر لحظه ای
تو فریاد رس فریادخواهانی
تو امام منی...
و بهترین اتفاق دنیا آشنایی با شما بوده و هست
و چقدر خوشحالم که دیرتر از این نشد... شناختنتان... دوست داشتنتان... به یاد شما بودن... عاشق شما بودن...
امام مهربانی هایی و من چقدر محتاج نگاه مهربان شما هستم...
از شما یک اشاره و از من به سر دویدن...
از شما یک نگاه و از من به عرش پریدن...
میلادتان بینهایت مبارک باد... بر من و دوستانم و هر آنکه مهر شما را در دل دارد...
میلادتان بر تمامی آدم های روی زمین مبارک باد، حتی آنان که شما را نمیشناسند وحلاوت عشق شما را نچشیده اند...
کاااااش می آمدید و دنیا را زیبا می نمودید که دیگر همه چیز سخت شده... ما مردم عادی مصداق بارز مستضعفانی شده ایم که به حمایت شما نیازمندند... و چشم به راه آمدنتان...
کاش روز میلادتان با روز ظهورتان یکی شود و تمام این کره ی خاکی را آذین ببندیم.
❤️❤️❤️
میلادتان گلباران امام زمانم
هواللطیف...
سلام به بهار
سلام به سال 98
سلام به اولین سالی که پس از تحویل سال به خانه ی خودمان بازگشتیم.
هرچند دلم میخواست امسال لحظه تحویل سال در خانه ی خودمان باشم اما خب نشد، خانه ی مادرم که دوسال بود لحظه های سال تحویل آنجا نبودم، بودیم و واقعا هم خوش گذشت... و حالا که یک هفته از عید گذشته آنقدر مشغول شغل جدیدمان شده ایم که اصلا وقت نکرده ام به هیچ دیدن و بازدیدی برسم...
یادش بخیر، پارسال لحظه عید در بین الحرمین نشسته بودیم و یادمان رفته بود گوشی هایمان را ببریم و بدون عکس گذشت... و امسال هم یادمان رفت عکس بگیریم و هنوز با هفت سین خانه ی خودم که نشده که عکس بگیرم...
این روزها آنقدر می دویم و تلاش می کنیم که هرکسی از بیرون ببیند فکر می کند کسی دنبالمان کرده است و من این تلاش ها را دوست دارم... هرچند خسته می شویم، هرچند گاهی از پا درد می بُریم! اما حس شروع این شغل جدید زیادی خوب است و البته پر از استرس...
با برادر همسرم یک خانه ی سنتی را طی 6 ماه مرمت کردیم و حالا به یک اقامتگاه سنتی درست نزدیک میدان نقش جهان تبدیل شده، اگر اصفهان آمدید حتما بیایید و ببینید خانه ی آرامش بخشمان را... از آن خانه های قدیمی با اتاق های تو در تو و یک حیاط بزرگ سرسبز و یک حوض قدیمی آبی رنگ پر از آب و ماهی های قرمز با گل های شمعدانی که اطراف حوض گذاشته شده...
چیزی که همیشه در تصوراتم بود و حالا چقدر آنجا را دوست دارم. از اول عید تا الان هر مسافری که آمده آنقدر حال خوبی را تجربه می کند که نمیخواهد برود. و خدا را شکر برای این نتیجه ی خوب که حاصل زحمات و تلاش های شبانه روزی همسر و برادرهمسرم بود و البته همراهی من و جاری ام که این سختی ها را تحمل نمودیم.
حالا با فاز جدیدی از زندگی ام روبرو شده ام و دلم می خواهد آنجا همیشه پر از مسافران عزیز و آدم های متفاوت و خارجی های خوب و مهربان باشد...
خلاصه که بهار امسال ما زیادی متفاوت است، نه خانه ی خاله و دایی رفته ایم نه عمه و عمو! تمام روزهایمان از صبح زود تا آخر شب خلاصه شده به همان خانه ی سنتی که در خیابان هاتف است، درست نزدیک میدان و چقدر حس خوبیست با انواع و اقسام آدم ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت سر و کله زدن!
هر موقع به اصفهان آمدید به سرای سنتی هاتف بیایید تا این حس خوب را با هم تجربه کنیم.
خدا را شکر می کنم برای تجربه ی بهاری دیگر و عیدی دیگر و حال و هوایی دیگر... امیدوارم که امسال برای همه ی شما و ما و همه ی آدم های دنیا سال خیلی خیلی خوبی باشد... کاش بهار واقعی مان می آمد و شکوفه های نگاهش را زیر باران حضورش عاشقانه می بوییدیم و مست می شدیم از آمدنش...
کاش بیایی و بهار واقعی را به دل هایمان بریزی که اینجا بدون تو صفا هم صفا ندارد و بهار هم بهار نیست....
کاش بیایی و دنیا را گلستان کنی و آرامش را به جانمان بپاشی و من چقدر منتظر آمدنت هستم... اینجا تنها بین خودم و تو و خدا...
اللهم عجل لولیک الفرج...
پی نوشت1: عیدتون مبااااااارک باشه یک عالمه سال خیلی خیلی خیلیییی خوبی رو برای همتون آرزو می کنم.
هواللطیف...
نمی دانم چرا کلمات با من قهر کرده اند... گاهی آنقدر سردردهای پی در پی امانم را می برند که با خود و در خلوتم فکر می کنم این ها کلماتی اند که دیگر اجازه ی خروج و نوشته شدن پیدا نکرده اند و حالا به جای جای جمجمه ام فشار می آورند و می خواهند سرم را متلاشی کنند!!!
نمی دانم چرا از زمان ازدواجم تا بحال، اولین ها را اینقدر سخت تجربه کرده ام... اولین رفت و آمد، اولین مسافرت، اولین خرید، اولین شغل، اولین تولد، اولین مناسبت، اولین عید، و خیلی اولین هایی که نمی دانم چرا اینقدر سخت بودند... حالا که عروسی کرده ام اولین هایی را در خانه ی خودم دوباره سخت تجربه می کنم، مثل اولین تولدم که با تصوراتم زمین تا آسمان متفاوت بود... و بجز یکی دوساعت، بقیه اش در سکوت و تنهایی گذشت و دلم نمی خواست که اینگونه باشد... یا اولین سالگرد عقد و یا اولین ولنتاین در خانه، حتی حالا اولین عیدی که هیچ ذوقی در من برای آمدنش نیست... شاید به خاطر انگیزه نداشتن طرف مقابلم است و اینکه ایام عید آنقدر کار دارد که حتی فکر نمی کنم نه جایی بروم و نه کسی به خانه مان بیاید...
گاهی از این اولین های خیلی خیلی بد متنفر می شوم... دلم می خواهد بنشینم و قد تمام ابرهای بهاری گریه کنم... من دخترکی که سراپا ذوق و شوق و شور زندگی بود و همه چیزش فراهم بود و آنقدر از این شهر افسرده بیرون می زد که حوصله اش سر نمیرفت، حالا درگیر زندگی و گذران آن و چگونگی اش و دخل و خرج های ناهماهنگ و سختی های همراهی شغلی جدید و هزار اتفاق دیگری شده که حتی در تخلیش هم نمیگنجید....
نه اینکه راضی نباشم، چرا، راضی ام... اما تاب و تحمل این سختی هایی که برای همسرم سختی نیست چرا که در همین شرایط بزرگ شده و برای من اوج سختی ست، واقعا سخت است... هرچند تمام تلاشش را می کند که به من آسیبی نرسد اما خب مگر می شود....
یک وقت هایی دلم می خواهد خانه را جارو کنم، غذایم را بپزم و همه جا را مرتب کنم و کارهایم که تمام شد، بروم و یک دل سیر بخوابم... شاید تمام این سختی ها کابوسی بیش نباشد و هنگامی که برخواستم تمامشان برای همیشه رفته باشند...
زندگی مشترک و دوران عروسی، خیلی خیلی بهتر از دوران عقد است لااقل برای منی که دوران عقد بی نهایت مضخرفی داشتم ولی حالا سختی ها به شیرینی ها غلبه می کنند...
یعنی من برای این همه سخت زندگی کردن آماده نبوده ام چرا که همیشه همه چیز برایم فراهم بوده و حالا قبول یک نداشتن هایی و برآورده نشدن یک سری از خواسته ها برایم سخت است... هر چند به روی خودم نمی آورم و از درون خودم را می خورم...
شاید تنها چیزی که مرا هنوز هم با تمام این سختی ها سرپا نگاه داشته، عشقی ست که خدا در دلم انداخت و به وقت اسفند ماه دو سال پیش بذرش را در دلم کاشت و مرا باغبانش نمود و خود حافظ و نگاه دارش شد...
که اگر عشق نباشد به راستی که زندگی ها در شرایط سخت، چه راحت از هم می پاشند... و حالا به این باور رسیده ام که فرقی نمی کند آدمی در چند سالگی ازدواج کند، مهم این است که عاشق باشد و عاشقانه زیستن را در زندگی اش جاری کند... مهم این است که هر روز اتفاق تازه ای داشته باشد برای بهتر شدن حال زندگی مشترکش.... مهم این است که عشق آنقدر زیاد باشد که به تمام این سختی ها و کم و کاستی ها غلبه کند و آدمی را از پای درنیاورد...
و خداوند مهربانم... همواره عشقی که به من هدیه داده ای را افزون تر کن که بی نهایت محتاجم.... و مرا و زندگی ام را و او را در سایه ی مهر و عشق و آغوش امن خودت نگاه دار تا با هیچ بادی نلرزد و با هیچ طوفانی ریشه اش سست نگردد و با هیچ سیلابی به دست روزگار تباه نگردد...
خدای مهربانم، به من باز هم مثل همیشه صبر عطا کن که بتوانم این روزهای سخت را بگذرانم و بدتر از همه حرف مردم را!!!
می دانم که با آمدن بهار ، همه چیز بهتر خواهد شد و حال ما نیز خوب تر
می دانم که با رسیدن فصل شکوفه ها، لحظه هایمان شکوفه باران خواهد شد و روزهای بهتری خواهند آمد و من و عشقی که در دل دارم بزرگ خواهیم شد و استوارتر از همیشه به بهار سلام می کنیم و حالمان خوب می شود و به استقبال بقیه ی زندگی خواهیم رفت....
هواللطیف...
چقدر دلم یک تولد بزرگ میخواهد...
از آن هایی که آخرین بار پنج سالم بود که برایم گرفتند... آن هم تولد فقط من نبود...
تولدم چقدر غریبانه برگزار میشود هر سال... حتی حالا که سومین تولد دوران نامزدی و متاهلی ام در راه است اما باز هم غریب... شاید حتی غریب تر از قبل...
نه دوستی دارم که برایم تولد بگیرد، نه کسی حتی در هول و ولای تدارکات فرداست، نه کسی مرا سورپرایز می کند...
خلاصه که من پر از شور و شوق تولدم بوده ام و حالا فقط تنهایی و غمی در دل و لبخندی مصنوعی سهم من از تمام سالروزهای به دنیا آمدن هایم شده...
سرنوشت یا تقدیر یا جبر زمان مرا آنقدربی رحمانه بزرگ و تنها کرده ... حتی حسرت فوت کردن شمع سال تولدم را دارم...
چه غریبانه شب تولدم مبارک....