ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اتوبوس می آید...سوار می شوم و در کنارش می نشینم!
.
.
.
در عمقش غرق می شدم!دلم یه طوری می شد!نمی دانم می ترسید یا بیم غرق شدن را داشت یا...اماانگار برای خودش می ترسید...دست کشیدم روی پیشانی ام...خدارا شکر صاف بود آینه را در آوردم...خدا را شکر...حتی یک جاده هم نمی دیدم چه رسد به دره های عمیق ِاو!
آرام گشتم.اما دوباره با هر بار نگاه به او و جاده های بی شمارش دلم یهوووووویی می ریخت!
چه زیبا می خندید و چه معصومانه برایم از خودش از روزهای سرنوشتش از میوه های زندگانی اش تعریف می کرد و من هم نمی دانم چرا مسخ ِحرف هایش شده بودم و آفتاب ِلبخند و مهربانی را بر او می افشاندم...دلم می خواست می توانستم جاده ها را بشمرم...دلم می خواست می توانستم عمق دره های کنار جاده را اندازه بگیرم...دلم می خواست می توانستم دست مهربانی بر تمام این راه های به جا مانده از گذر عمر،بکشم و ترسی به دلم راه ندهم!اما نمی توانستم! همین که کمی به او خیره می گشتم دلم یهووووویی می ریخت و ته دلم کودک دورنم فریاد می زد که من می ترسم...
دلم می خواست بدانم اگر باران بر این جاده ها ی پر پیچ و خم می بارید آنوقت چند چاله درست می شد؟چند جویبار تا آخرین جاده ی صورتش جاری می گشت؟!!
او می گفت و می خندید و بسان بچه ای گشته بود که نمی دانم آیا می تواند بعد از این همه سال خودش را دختر بچه ی شیرین زبان و شیطانی تصور کند یا نه!چرا که سال ها از آن روزهای خوش زندگی می گذشت برایش...
رسیده بودیم به جاده های سختی که سرنوشت برایش حفر کرده بود و دیگر امانم را از کف ربوده بودم وحالا می فهمیدم برای ذره ذره ی این راه های پیچ واپیچ ِصورتش چه درد ها که به جان نخریده و چه رنج ها که نکشیده است!!!
دستم را روی صورتم گذاشتم و دیدم از غم ِحرف های او دارد جاده ای بر پیشانی ام خاکبرداری می شود و فورا با دو دستم تمام بسترش را کشیدم تا دیگر غم و ناراحتی از این جرأت ها را پیدا نکند!
و حالا دلم می خواست فقط از او می پرسیدم که چگونه این همه سااااال دوام آورده است؟
هفت دهه زندگی،کم نیست!!!
انگار داشتم سخت ترین سوال المپیاد دنیا را حل می کردم!
به راستی تو ای پیرزن ِپُر چین و چروک که حتی نتوانستم کمی صافی و همواری در جای جای صورت هفتاد ساله ات بیابم! این همه سال چگونه توانسته ای دوام بیاوری؟!!!
مگر زندگی این همه ارزش ماندن را دارد که درد ِحفر ِتمام ِاین جاده ها ی پیچ واپیچ را با جان و دل می خری پیرزن مهربان؟!!! چهره ات مرا یاد دامن پلیسه ای می اندازد!اما اگر اتو کرده اش را تصور کنم خدایی خیلی خیلی خوشگل بوده ای!با آن ظرافت چهره ات...چشمان عسلی ات...و پوستی که هنوز سپیدی اش را به دست کک مک ها نسپرده ای!!!ولی هنوز هنگم!که تو چطور این همه سال نفس کشیده ای!رندگی کرده ای!!! حتی تصورش هم برایم مشکل است!
.
.
.
.
رسیده ام به ایستگاه!پیاده می شوم و میروم سوی خانه ام...اما پیرزن هنوز در اتوبوس نشسته است...
می گوید من ایستگاه ِآخر پیاده می شوم!!!
درست مثل ایستگاه ِزندگانی اش...!!!
چقدر قشنگ توصیف کردین حالت پیری رو!!!
فکر کنم اون خیلی راحت تر از ما زندگی کردن و به اینجا رسیدن..
ممنون لطف دارین
آره راحت تر زندگی کرده که تا ۷۰ سالگی اینقدر سرحاله و خودش تنهایی سوار اتوبوس میشه!!!
vay toam jazbe adamaye pir mishi? manam hamintor be man mign piremard jazb kon....man hamishe asheghe inam k paye harfashon \beshinam
cheghad ziba minevisi harchandbar begam kam gofta,m...
اون پیرزن اتفاقی توی اتوبوس کنارم نشسته بود!وااااای یکتا نمی دونی چقدر چروک داشت

اصلا یه جای صاف پیدا نکردم تو صوررتش!
مرسی عزیزم لطف داری تو
برای من که دلم از حرف ها و دردها لبریز است ُ جائی برای آنچه پیرزنی یا پیرمردی با چهره ی مات و موهای خاکستری و احساس بیشکل و چشم های بیرنگ بگوید نمانده واین موهبتی است که از من سلب شده تا آنچه را که آنان در خشت خام می بینن من در آئینه نبینم ...
سلام فریناز عزیز خوشا به حالت که اینقدر با احساسی و این قدر خوش شانس ، که هم حوصله به خرج دادی و هم موهبت نصیبت شده 
گاهی وقتا بهت حسودیم می شه اینقدر ناب و خالص می نویسی بدون غش و غل

مهربون تر از رفیق من مگه هست؟!

سلام
شکست نفسی نکنین رفیق خوبم.شاید پای درد دل خیلی از پیرها ننشسته باشین اما اینجا که هستین!سرشار تر از شما در احساس و پاکی؟
نه رفیقم ....ولی گاهی خوبه آدم تو دنیای واقعی هم بشه سنگ صبور...
ممنون ِ بودنت عزیز
اینطور که تو چشمش زدی به ایستگاه اخر هم نمیرسه اون بیچاره
از دست تو
می خوای تو رو هم چشم بزنم آرمان؟
چرا بابا اون تا قیامتم میرسه!ایستگاه آخر که سهله
چشمم نزنی می ترسم سوسک بشم
سوسک آبدزدک نشه آبدزدک سوسک نمیشه!
آرمان سرچ کردم آبدزدک واقعی رو دیدم!آخه اینم اسمه گذاشتی داداش؟
آجی



خودت نوشته بودیش؟؟؟
بابا آجی
بابا نویسنده
بابا اتوبوس
بابا پیرزن
بابا آرامش
بابا بانو
آجی حقا که آجی خودمی
دست نوشته هات به خودم رفته
سوفی!

تو هم؟؟
چرا این روزا همه این سوالو از من میکنن؟؟؟
خب دیروز سوار اتوبوس شدم اون پیرزنه رو دیدم و این اتفاق افتاد
بله بله به خود خودتون رفته
آجی



دیشب چه شبی بود
دو ساعت داشتم باهاش کل مینداختم
تازه دیشب شارژ بود کلک
هی آتیش منو تند تر میکرد
خب حالا چی شد بالاخره
ولی خداییش فقط نیم ساعتش در مورد موضوع مورد بحث بود


نمیدونم چرا من اینقده زود یخم آب میشه
در این مورد به گلی نرفتم؟؟
واللا چی بگم الان من!
راستی چرا داداش آرمان دیگه آواتار نداره؟؟
گاهی یادشون میره بذارن شاید
واقعا دست قلمت قابل تحسین است


ممنون ندا جان
خجالتم نده
سلام بر گل خندان وبلاگستان


خوشحالم که فی البداهه های کم بهای من به دل
مهربان شما عزیزان می نشیند
شاد باشی و همیشه برقرار به شادی
سلام بر تک استاد مهربان این جا


تمام سخنان شما بر دل میشینه کورش خان
دیدم از غم ِحرف های او دارد جاده ای بر پیشانی ام خاکبرداری می شود


به راستی که با هر تجربه ای شیاری بر پیشانی خاکبردار سرنوشت ایجاد می کند
بعد از 70 سال می شود دامن پلیسه
می گوید من ایستگاه ِآخر پیاده می شوم!!!
درست مثل ایستگاه ِزندگانی اش...!!!
و چه زیبا پایانش را نقاشی کردی
باور کن بی تعارف
زیباترین متنی بود فریناز عزیز
که تا به حال از تو خوانده ام
پلیسه های بیشماری که میشود در موج موج شان شنا کرد




کورش عزیز شما کم پلیسه شدینا
امیدوارم بیشتر از این خاکبردار روگار از جاده ی پیشانی ها خاک برندارد
خودمم راستش با این آخرش خیلی خیلی حس خوبی دارم!
ممنون بودنتو بیشتر از همه زیباست استاد عزیزم
سلام آبجیم خوبی؟
تازه میگن وقتی ۱۰۰ سالش بوده
از اونا نبوده که عصا دستش بگیره میگن توی مزرعه دوش به دوش جوونا کار میکرده
۷۰سال که اول جوونی بابا بزرگم بوده...
متن جالبی رو گذاشتی ولی آبجی اون پیر زن نازنین همش ۷۰ سالش بوده ۷۰ سال که چیزی نیست!!!!!!
بابای پدر بزرگم ۱۱۰ سال عمر کرده
سلااااااااااااام مهران جان


ممنون
خدا بده برکت بهشون
آره واقعا اول جووونیش بوده
ایشالله این ارث واسه تو هم بشه ها مهران
اونوقت ۱۰۹ سال دیگه میتونی زنده باشی
سلام آبجیم خوبی؟
تازه میگن وقتی ۱۰۰ سالش بوده
از اونا نبوده که عصا دستش بگیره میگن توی مزرعه دوش به دوش جوونا کار میکرده
۷۰سال که اول جوونی بابا بزرگم بوده...
متن جالبی رو گذاشتی ولی آبجی اون پیر زن نازنین همش ۷۰ سالش بوده ۷۰ سال که چیزی نیست!!!!!!
بابای پدر بزرگم ۱۱۰ سال عمر کرده
فعلآ بای آبجیم...

به سلامت داداشیم
گردنت درد نگیره پسر
چه سوژه ای هم گیر آوردی تو
مرسی، خیلی قشنگ بود
70 سال زندگی و تحمل این همه درد و رنج و مشقت و فراز و نشیب زندگی!! یعنی ما به اون حد میرسیم؟! اصلا طاقتمون چقدره؟ میتونیم کمرمون ذاست نگه داریم یا اینکه کمرمون خم میشه! ( چه سوالایی اومد به ذهنما
)
خواهش مقداد

واقعا چه سوالای تخصصی اومد به ذهنتا
یه موقع هایی حتی یه درخت یه رهگذر یه عطر یه صدا یه آدم تو اتوبوس برات میشه یه سوژه و فکرتو مشغول میکنه....
دیدمون باید وسیع باشه
مرسی عزیزم ازین همه لطف و محبتت
راجع به خواستکار حالا به صزرت لایو همون زنده باهات حرف میزنم
نماز و میخونم
وای فریناز
١٢ بار توحید
خدای من یادمه بارسال که میخوندم به کریه افتادم
و تموم نمازم با کریه شد
مبدونی که جرا؟
جون بیش از هزار بار اسمش تکرار میشه
ای خدااااااا
آره دیگه اینطوری ویوشم بهتره


نمازو امشب منم میخونم چون روزه که نتونستم بگیرم واسه عفونت شدید دندونای عقلم
آره ....آدی آدی آدی...
واااااای قربونت برم من چه زجرآوره حتی اسمش
یکتا فقط خدا صبرت بده عزیزم
شبهای بی فرشته سنگین میگذرد مثل روزهای بی تئ


















بازم ممنون اونوقت چرا آدرس نذاشتی؟