ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در میان انبوه خاطرات خفته در پس روزهایم، به تو که می رسم نفس به یکباره در سینه حبس می شود.قلبم انگار آخر دنیایش را با دیدگان بینایش لمس می کند و روحم تا تو، پرستوی مهاجر زمستان می شود..
کودکی هایم چه کودکانه گذشت.نه تویی بود و نه یادی و نه حتی تصور بودنت در محفل چشم های همیشه خیس از انتظارم... کودکی هایم در پس و پیچ درختان پرباری یک به یک صفحه های سپید زندگی را خط خطی نمود... گاهی سبز، گاه آبی و گاهی خورشیدی زرد در پس ابری نیلی رنگ و کوهی آنطرف خانه ای که دودکش آن همیشه مملو از بوی زندگی بود...و مداد سفیدم را برمی داشتم و تمام نقاشی های روزگارم را هاله ای میزدم از نور...نوری سپید... به سپیدیه ماه نه زردیه خورشید...
و کاش تا همیشه این نور، به درخشش ماه می نمود...
من نمی دانستم آنگاه که خورشیدی خواهد تابید، لکه های غفلت، مُهری می شود بر جای جای سپید سرای قلب کودکانه ام... نمی دانستم در ورای پیچش بید مجنون، ذره ذره جسم نحیفم، چون آن پروانه ی آتش گرفته از گدازه های سوزان شمعی تابان، به دست زمان تبخیر می شود...
و کسی چه می داند لطافت پرهای رنگارنگ پروانه را! کسی چه می داند داغ دلی که در هوای ناجوانمردانگی روزگار، مدفون گشته است... کسی چه می داند دلی ذره ذره سوخت...و چشمانی که تا همیشه در قاب چهره، بسته می مانند...بازترین ِبسته ترین چشم ها از آن همین آدمیان است... همین ها که بوی سوختن، مشامشان را پر می کند اما کسی را توانای بصیرت بر سوخته دلی نخواهد بود...
دلتنگ همان ذره سپیدی خفته در حیای دخترکی ماهـــ ــتابی گشته ام که نه نوری را چشید و نه خنده ای از جنس عادت و نه نرمی نوازش دستانی سترگ و...
دلتنگ شمیم شوری شبانه بر سجاده ی دخترکی گشته ام که سراپا شرم بود و اما چه بی رحمانه و آرام آرام شکست و شکست و شکست...
چینی دلم را روزهاست نه بندزنی ست و نه مرحمی برای التیام زخم های ریز و درشت روزگار...چینی جسمم را چه کنم؟
بسان کاسه ی بلورین کهنه ای گشته ام در ابتدای شور جوانی ام که دستی را کافی ست تا تمام شکسته های درون دیواره های ظریف و نازنینش هزاران تکه گردد...
دستی را کافی ست تا به یکباره تمام دنیای مرا فرو ریزد... دنیای آکنده از غروری در پس نداشته های تمام روزهایی که باید داشت و نبوده است!
حس مبهمی ست تکه تکه شدن...و بندْ بودنِ بودنی به نخوردن دستی هر چند آرام... دستی اگر بخورد تلاشـیّ ِجسمی و دیگر هیچ...
و آبی ترین آسمان زمستان نفس هایم!
التیام روزهای آوارگی عاطفه می گشتی کاش... نه بغضی که سراپای روح مرا ذره ذره به نیستی بکشاند....
بشکن این بغض خفته در پس ابرهایت را
بشکن تا جسم من بماند...بماند هر چند بی دل...
بشکن تا زلال روان بغض خفته ات، مرا از روزهای بی بهای خاطره بیرون بکشاند...
بشکن تا نفسی دوباره یابم...
تا بایستم...
دوباره همچون ماه در شب های بی خورشید، پر از سپیدی گردم...
این بالا جای کیه؟!
زنبیل گذاشته بودی امیرحسین؟!
عجبا
خیلی قشنگ نوشتی
امیدوارم روزی برسه که قلبت پر از شادی باشه که هرگز انتهایی براش نباشه
ممنون
چه سریع خوندی
امیدوارم امیدت ناامید نشه
سلام.
زیبا بود... زیبای زیبا!
سلام
ممنون از حضورتون
باز هم با دستان سبزت







بوته هایی از احساس ناب
بر قلبمان نشاندی
همچون آفتابگردانی متحیر
از ماهتاب قلمت
خورشید گرفتم
سلام فریناز جان
سورپرایز واقعی یعنی این
فکر می کردم تا آخر امتحانات نیستید
واقعا گل کاشتید
و کاش



شب پره ای بود و شبی مهتابی و نور سپید ماهی...
خسته از آفتابگردان و خورشید گشته ام...
سلام ر ف ی ق عزیز
به قول یکی از دوستان، فصل امتحانات که میشه اوج آپ کردن هاست!
هر ترم مینویسم نیستم اما نمی شه نبود
و البته تلاطم درد عمیقی بود که در جانم پیچیده بود... راهی جز نوشتن را نمی دانستم تاآرامشی یابم هرچند کوتاه...
سپاس
که اینطور...
سلام عزیز دل نازکم ...
رنگ و لعاب جدید سرایت مبارک , هرچند غم می بارد این بار از دلت !
سلام نرگس جون
ممنون... غمی بزرگم داره می باره...هنوزم ادامه داره
چینی دلم را روزهاست نه بندزنی ست و نه مرحمی برای التیام زخم های ریز و درشت روزگار...چینی جسمم را چه کنم؟
کاش مث گذشته ها چینی جسمت را به دستان من میسپردی تا با هم به پرواز در اییم و تا ماه...تا خود خدا بال میزدیم...
و روح زخمیمان را به نور مهربانیش میسپردیم تا شاید که دوباره روحی نو زاد به ما هدیه کند...
التیام تمام دردهایمان اوست...
شاید بال زدن نتوانیم....
شاید تا به ماه رفتن ندانیم...
اما روزی خودش دست به سویمان خواهد گرفت...
و دیگر ترسی از شکستن نیشت...
می رویم که از نو پدید آییم..
دلم واسه درد دل کردن باهات تنگ شده...
سال آینده آیا میتونم همون نارونی باشم که به حرفات گوش میداد؟
اوهوم...
یادته؟ شب هایی که می نشستیم تا 2 و 3 حرف می زدیم...
یادته؟ قبل اون مسافرت تابستون و اون اتفاقا هر روز یه کدوم نبودیم انگار دنیا آخر شده باشه..
یادته؟
اینقدر حرف دارم...تو بگو از کجاش برات بگم!
دل منم تنگ شده ناری....شدیدم تنگ شده
ممنون برای ثبت نام در وبلاگ تولدانه . نام شما وارد شد لطفا چک کنید و در صورت وجود اشکال ما را درجریان بذارید .
ممنون
چشم خدمت میرسم
سلام فریناز جون

خوبی؟
ببخش چند وقت نبودم
خیلی کم نت داشتم
هرچند دیگه فک میکردم فراموشم کردی
مرسی که به یادمی
سلام
معلومه تو کجا بودی!!!
یه مدت بی خبر رفتی یا:((
متفاوت ترین دختر دنیایی دیگه
سلاااااااااااام



میبینم که تغییر دکوراسیون دادی
خوشگل شده
میدونی یه وقتایی دلم میخواد قالبمو عوض کنم ولی دلم نمیاد به همین یکی عادت کردم
دل کندن برام سخته
مثل مثل بارونم که نمیتونم ازش دل بکنم
ولی اگه یه روزی از یه چیزی دل بکنم دیگه کندم
سلام عزیزم

ممنون چشمات خوشگل می بینن
اتفاقا من حوصله م زودی سر میره از قالب هام... حالا خوبه خودم وبلاگمو زیاد نمی بینما اما خب عاشق تنوعم
به نظرم هیچ کدومش خوب نیست! یه حد تعادل داشته باشی بهتره...
من نمی تونم به طور مطلق دل بکنم! نمی تونمم دل نکنم!
و اما خودت خوبی؟













امتحانات خوبه ؟
و حال دلت ؟
چطوره
اینارو که نوشتی یعنی زیاد خوب نیست
دل دلِ دیگه
میشکنه خورد میشه
مچاله میشه
غنگین میشه
میگیره
چون دلِ
ولی یه روزی هم میشه که این دل همین دلی که تو توش این همه پاکی داری
پر میشه از شادی و خنده و شور
باور کن
من دعا میکنم اون روز خیلی خیلی خیلی نزدیک باشه
و هست
....
یاد اون متنم افتادم که می گفت: حالم امروز...از حالم نپرس...
فراتر از دل بود!
کاش اون روز میومد
یا نه اصلا یکی میگفت تمام این روزا یه خواب بوده...
پ.ن

غنگین همون غمگین
خواننده هم که عاقله
اوهوم...
همین عقلم کار دستم میده دیگه
خنگ بودم که سرم تو لاک خودم بود و راحت زندگی میکردم!
خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن / یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن
گوشم از آواز غمگین سکوت شب پراست / لطفا آن لحن صدایت را برایم پست کن. . .
شب زمستونیت قشنگ خانومی
دلم برات تنگ شده بود که اومدم دیدم واااااای چه خبره اینجا و ما خبر نداریم به به عجب تغییراتی مبارکه مبارک
چه قشنگ بود شعرت
ممنون
آره... یه دفه به سرم میزنه کلا همه چی رو عوض کنم دیگه
فریناز
الان
همین الان
الانِ الانِ الان
میدونی چی شد؟؟؟
داره بارون میاد
قطره قطره
دارم صدای قطره هاشو که میخوره به سقف میشنوم
کمه ولی همینم خوبه
میدونی بعد از حدودا یک ماه داره میاد
هیییی
خوش به حالت نازنین
اهوازم بارون میومده
فقط این وسط اصفهانه که آسمونش یا صافه یا پر از ابرای بغض کرده!
اطرافش میادا فقط مرکز شهرشه که نمیاد! ما هم که اندر خم مرکزیم
جای منم برو زیرش
اینقد دلم میخواست بارون میومد
دلهای پاک خطا نمی کنند... تنها سادگی می کننداین روزها سادگی پاک ترین خطای دنیاست...
اونوخ به جای اینکه به سادگیشون افتخار کنن مجبورن یه عمر حقارتشو بپذیرن...
آدم ها دل پاکو نمی تونن هضم کنن این روزا
چقدر خوبه روزایی که پر شدی و اشک از چشمات سرازیر شده خدا برای اینکه اشکاتو نبینه بارونشو بفرسته که فقط چشمات خیس نباشه و تو یکی شده باشی با چیزی که حس می کنی خدا فقط بخاطر تو فرستاده. بخاطر خود خودت
ببار بارون ببابر بارون دلم از زندگی خونه
دیگه هر جای این دنیا برام مثل یه زندونه
ببار بارون که دلگیرم ببار بارون که غمگینم
خرابه حال من امشب دارم از غصه می میرم
ببار ای نم نم بارون ببار امشب دلم خستس
ببار امشب دلم تنگه همه درها به روم بستس
ببار ای ابر بارونی ببار و گونمو تر کن
مثل بغض دل ابرا ببار این بغضو پرپر کن
نه دستی از سر یاری پناه خستگی ها شد
نه فریاد هم آوازی غرور خلوت ما شد
نه دلگرمی به رویایی که من هم بغض بارونم
نه امیدی به فردایی که از فردا گریزونم
این اهنگ فقط به خاطر دلتنگی بارونه وگرنه خدایی هست که با تمام بزرگیش توی قلب کوچیک ما جا می شه
خوبه!؟؟؟
بارونشو که نمی فرسته! اگه می فرستاد لااقل یه مرحم می شد رو داغ دلم! اما خب کو؟
قشنگ بود
ممنون
چقدر اینبار بار بغضی که تو گلوم بود شکست با خوندن مطالبت
بارون که نمیباره
لااقل چشمای پاک شما مرحمم میشن
وااااااااااااای عزیز دلم فهمدی چی شده؟
دیشب با خودم فکر می کردم تولد فریناز کیه؟
برم ببینم تو وبلاگ تولدانه ثبت شده؟
ای خدا چه جالب شدآ
اتفاقا تازه رفتم اونجا...همین دیروز
آره دیگه... نمی دونستم این وبلاگه هست
کلا خوشم اومد از کارشون
مرحبا داشت
کودکی هایمان سفید بود و شاید درد بی معنی ترین واژه در عمق شورانگیز شطینت های بچگی بود
افسوس اما بزرگتر که می شویم حجم دردهایمان به قدر گناهانمان بزرگ می شود. قلب هایمان می شکند و زخم هایم آماسیده می شوند
بزرگ که می شویم یادمان می رود گاهی یک لبخند یا شاید دستی به مهر بر زخمی مرهم می شود مهربانی را اگر یادمان باشد چینی ترک خورده دل را می شود بند زد
سلام فریناز عزیز
تو با آن مهربانی بی حد و دل دریایی ات مرهمی بر زخم دیگران دلی که دریایی است حتی اگر زخم بردار هم نمی شکند و دنیایی که بر پایه مهربانی است هرگز فرو نمی ریزد
بزرگ که می شویم اسباب بازی هایمان، دل های آدمیان خاکی میشود... و تو چه می دانی این همان دل مقدس شیشه ای آدمی ست که تمام زندگانی اش است و همین یک تکه از بهشت خدا در سینه اش! می زنیم و می شکانیم و یادمان نیست این ها با همان اسباب بازی های پلاستیکی بچگی ها فرق دارند...
مهربانی را گناه می دانند... این روزها دست مهر می بری به پیش! پس می زنند... گاه فکر میکنم سکوت کنم... سکوت کنم و تمام مهرم را در لفافه بپیچانم! چرا که برداشت های غلط انگیزش ذره ذره قلبم را می شکند و آب می کند...
سلام سمیه ی عزیزم
دل دریا هم که باشه قطره قطره می سوزوننش... شوره زاری بیش نمی مونه مهربون...
عمق یه زخم هایی دلمو آتیش می زنه
باسلام و عرض ادب
سلام
سلام
از قلم زیبای شما لذت بردم
اگر شرح حال شما بود
براتون دعا میکنم
تنها دعاست که زمان و مکان رو میشکافه
سلام
ممنون
مگر دعای شما کاری بکند
سلامممممممممممممم
الکی و بی خود...
سسسسس لللللللل ااااا ممممم
خیلیم با خود
چرا ساکتی فاطمه؟
بغضتو دوس ندارما