آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بغض سرکش

بغض روزهایم درگلوی زمان گیر کرده است


آب می خواهم

گوارای وجودم باشد

زلال نفس هایم

 

آب می خواهم

خنکای داغ دلم باشد

طراوت گلبرگ های پژمرده ی قلبم

 

آب می خواهم

آبی بی رنگ

آبی بی ریا

آبی که نه رایحه ی خوشش مستی به بار آرد

و نه طمع دل انگیزش دنیا دنیا دلتنگی...

 

بغض های خفته بر گلویم آرام ندارند...

دلم می خواست چونان کودکان رها از زندگی بر تاب رنگین کمان می نشستم و تا دنیا دنیا بود بر انحنای خوش نگاهش تاب می خوردم.

دلم می خواست چون کودکان آزاد و بی غل و غش، بر سرسره ی خروشان آبشارها می خوابیدم و مست آهنگ زیبای آب و چلچله های شباهنگ، آبتنی می کردم...

دلم می خواست کسی دل تنگ مرا درون سینه ام چنگ می زد و می کَند و تا دورترین حوالی آسمان ها پرتاب می نمود... و شاید تا خورشید... تا کوره ی آتشین هستی... تا جایی که سوختگان را نشاید رسیدن و گفتن و سرودن...


بغضی عجیب چند روزی ست راه گلویم را سد کرده است.دلم می خواست دستانم را تا جایی که می شد باز می کردم و هوا را حتی همین هوایی که داغ دل باران و برف و زمستان را بر شانه هایم جا گذاشته است، با تمام بودنم در آغوش ریه هایم می کشیدم و بغض ایستاده بر گلوی کوچکم از جویبار هوا پرشی می نمود و تکانی می خورد مگر تا همیشه به نیستی واصل شود...


بغضی که دلیلش را نمی دانم... گاه دلم تنگ می شود...تنگ تمام آنانی که لحظه های خوش مرا رقم زده اند... تنگ آنانی که چون ماهی های فرز و گُرز در دریای دل بی تابم شنا می کنند...


گفتم دریا...

چقدر دلم برای دریایم تنگ است...دریایی که کاش تا همیشه دریا می ماند و نمی دانم چرا حالا  از آن همه موج و صخره و ساحل و صدف و اعماق شگرف گونه اش چیزی باقی نمانده است....


روزی شاخه ای شکست... و من گریستم.روزی دلی شکست و من باز هم گریستم... و نمی دانم این همه اشک از کجا می آیند که فقط در انتظار اتفاقی غیر عادی اند تا رگبارشان تمام گونه هایم را از داغی بسوزاند...

امشب داشتم فکر می کردم چه خوب است میان سرمای نفس هایم اشک هایم هنوز داغند!

دلم می خواهد بغضم را با تمام اشک هایم می باریدم و با تمام کلماتم به اینجا می پاشیدم و با تمام آه هایم آن را در اعماق سینه ام فرو می ریختم! اما چرا نه من آرام می شوم و نه این بغض سرکش آرام می شود و نه روزهای سرد و زمستانی ام!!!


اما هنوز من عاشق زمستانم و عاشق این ماهم و تمام بغض چموشم را می بخشم چرا که در این روزهای بهمن بر من آوار گشته است...

اما هنوز نمازم را ایستاده می خوانم...

هنوز می توانم بر پاهایم بایستم و راه بروم...

امروز لحظه ای خندیدم...

پس هنوز می توانم جلو آدم های اطرافم ماهرانه آنچنان بخندم که کسی فریاد بغض های ایستاده بر گلویم را نشنود...


هنوز به روزهای خوش بهمن امید دارم... به بارانی که قرار است هر روز ببارد و یادش می رود... به ابرهایی که گاهی تمام آسمان را در آغوش می کشند و خوابشان می رود...

هنوز به روزهای خوشی که قرار است بیایند امید دارم...

هنوز به تو ایمان دارم خداوندگارم...

هنوز به تو ایمان دارم...

 

نظرات 59 + ارسال نظر
مقداد پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 12:42

دونچالی چیه آیا؟
حرفای دلتو که مینویسی پاکشون نکن، بزار اینجا، خودتو خالی کن
پس کادوی من کو؟

همون که روی کیک نوشته بودن دیگه

نمی شه که مقداد.این جا هم یه محدودیت هایی دارم به هر حال
ولی خب بالاخره یه جایی ثبت میشه...یه جای خیلی دور

تو راهه حتما
ما که پستش کردیم

راضیه پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 16:43

سلام خانومی
خب نپرسیده بودی که بگم
من اهل ساوه ام یعنی اینجا به دنیا اومدم و بزرگ شدم توی همین شهر هم رفتم دانشگاه اما الان روی پایان نامه ارشدم کار می کنم و بعضی روزا تهرانم بقیشم ساوه و کنار خونوادم. ۳ تا برادر دارم که بهترین دوستانم بودن و یه برادر زاده نازنین به نام مقداد که تازه دو سالش شده و بینهایت همدیگه رو دوست داریم
فکر می کنم عاشقم و اونم داره عاشقم می شه ولی همون طور که گفته هنوز گیجم
نوشته هاتو دوست دارم و هر روز بهت سر مس زنم ولی بیشتر وقتا پر از سکوتم
کافیه یا باز هم باید بگم؟

سلام عزیزم
خب خصوصی میذاشتی نه اینکه اینطوری بگی بانو...

منظورم اینا نبود....ولی با این حال رمزو سعی میکنم واست ایمیل کنم.

مریم پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 16:55 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

بشمار ثانیه های نزدیک تولد شکوفه و بهار را
سه
نمی دونم چرا دستام می لرزه فرینازم
قلبم تالاپ تالاپ می کنه
یعنی می تونم تقدیم کنمت اونچه که لایقت باشه
نه واللا

مریم جون
به خدا از خجالت اشک تو چشمام جمع میشه

نکن این کارا رو دختر خوب

مریم جمعه 28 بهمن 1390 ساعت 00:13 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

ساعت کامپیوتر من یازده دقیقه بامداد رو نشون میده فرینازم!
درست ده دقیقه از یه روز مونده به تولد قشنگت گذشته
پس باز هم با صبر همراه من بشمار
لبخند نجیب یک فرشته را
دو
.
.
.
.
.
.
.
.تولد تولد تولدت مبارک عزیز دل
الهی که صد ساله شی نه صدو بیست ساله شی نه صدو بیست سال کمه همیشه زنده باشی
جانمی جان
من از اول بهمن تا همین حالا تمام روزا رو شمردم تا به الان و فردا شب برسم خانمی
میخوام اولین نفری باشم تولدتو تبریک میگه عزیز دل
عمری سرشار از موفقیت شادکامی و تندرستی داشته باشی
الهی آمین

مریمی یه کمم به فکر من و اشکام باش آخه دختر خوب!

اصلا نمیدونم چی بگم...فقط یه لحظه پر می شم از یه دنیا حس خوووووووب...

مرسی بانوو
از این که هستی ممنون

مقداد جمعه 28 بهمن 1390 ساعت 02:03

اومدی و نسازی! قرار بود واسه کادو بدی، خیلی بی معرفتی

حالا فعلا تو کادوی منو بده
بعد با هم حساب می کنیم

محمد شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 10:03

من تا یه پست واسه تولدت نذاری نه کادو میدم نه چیزی بی کیک که نمیشه
پارسالم اینجا این همه با دی جی گلی ترکوندیم اخر سر شام بهمون ندادی

گذاشتم که محمد
ولی تو کجایی آیا؟

کاش تو اون محمد پارسال بودی
اونوقت...

محمد شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 10:08

فقط کادو نازی رو میدم که بهم گفته بهت بدم برو خصوصی
راستی
تولدت مبارک آجی

خسته نباشی داداشی
همونم بده ما بی کادو نمونیم لااقل

مهرداد شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 14:45 http://kahkashan51.blogsky.com

شب است و در بدر کوچه های پردردم
فقیر و خسته بدنبال گمشده ام می گردم
اسیر ظلمتم ای ماه پس کجا ماندی ؟
من به اعتبار تو فانوس نیاوردم !!
..............................................
سلام فریناز روزت بخیر

سلام کهکشانی
کجایید شما بزرگوار؟
امروز تولده ها
بفرمایید ناقابله
کیک تولده

و اما
فانوس...

مقداد شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 18:11

عمرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد