ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
* یَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن یَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الفَضلِ العَظیمِ *
هر کس را بخواهد مشمول رحمت خویش می گرداند
و خدا دارنده ی بخشش و بخشایش بیکران است...
*74 آل عمران*
نمی دونم از کجا بگم...!
اینجا برای من فقط رگبار آرامش نبود...اونقدر زندگی رو تجربه کردم که این دو سال به اندازه ی همه ی سال هایی که داشتم بزرگـــــ شدم! عشق خدا رو چشیدم...از آسمون به زمین رسیدمو از زمین به عرش! لحظه به لحظه ی این دو سالمو نوشتم و نفس کشیدم....دوست داشتن رو و عشق رو کنار رگبارآرامشم مزمزه کردم... و همش با حضور اویی بود که تا همیشه به ذکر و یادش تطمئن القلوبم حتمی و ممکنه...
جز صداقت و یکرنگی نه بلد بودم نه یادم داده بود خدای مهربونم...جز عشقی خالص و پاک و بی ریا و حسی که ذره ذره روی این صفحه های سپید چکید چیزی در دلم قرار نداده بود و یاد گرفتم اونجا که عاشق خدا باشی و تمام زندگیتو و مهم تر از همه دلتو بسپری بهش اونوقته که آرامشت ابدی می شه با تمام ناآرامی های طوفانی که در راهه باز هم سر پا می مونی!
بتاب و بسوزان به مِهر؛ هویدای تمام اتفاقاتیه که منو تا مقدس ترین خلسه ها کشوند و درست در اوج حسی که بی اندازه پاک بود و زلال، خدا گفت که نه! و اونقدر فرو ریختم که نه تنها روحم بلکه جسمم هم به اطاعت از امر یگانه ی محبوبم ذوب شد...
بارها خواهش کردم...بارها کتابشو خوندمو بارها گریه کردم...بارها تا خود صبح بیدار موندم و همپای ماه و ستاره ها و شاخ و برگ های درختای باغچه حمد و ثنای معبودم رو به جا آوردم و خواستم که راضی بشه و پاک ترین حس قلبیم برای همیشه بمونه و رگبارآرامشم...
راحت بگم...این روزها و این سه ماه بیشتر از همیشه خدا خدا خدا کردم...
اما یادم رفته بود که شاید امتحانم بر صبر و استقامته و برآورده نشدن دعاهام...
به پاس به بار نشستن تمام دعاهام و ناله هامو اشکایی که ریختم قرآنش رو باز کردم برای تسلیم شدن به درگاه کبریاییشو عجیب خسته بودم...خسته از تمام مقاومتی که روح و جانو از پاهای من گرفته بود...و سردرد هایی که این روزا عجیب شدید شدیده...اونقدر که تاب و توانی نمیذاره برای لحظه ای آروم نشستن...
و شد این آیه
* یَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن یَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الفَضلِ العَظیمِ *
حکمت رفتن من چی بوده رو نمی دونم! ولی تسلیم شدن به آغوش امن بینهایتش یه رحمت ویژه ست که شاید الان و در ظاهر تموم وجود منو غرق اشک و آه و ناله کرده ولی با تمام وجودم به سخنش احترام می ذارم و راضی.. با رضایت کامل و به دستور معبودم می رم
تا روزی که با رضایت کامل خودش دوباره به رگبار آرامش برگردم...
قشنگ ترین هدیه ای که خدا توی زندگیم بهم داد خورشیدی بود که در مقدس ترین خلسه ها تابید و تابید و تابید تا جایی که احضار شد و حالا باید دو دستی به خدا تقدیمش کنم... یک دفعه خدا عزیزترین هامو ازم گرفت...رگبار آرامشم، بانوی آرامشم؛ دلی که روزها پیش دریا بود و خورشیدی که تا ابد دوستش دارم...
با تمام اعتقادی که داشتم حافظمو برداشتم و نیت کردم...فالی که اومد منو در جا میخکوب کرد! چرا که حافظ هم گفته بود از دولت قرآن پیروی کن... میون این همه غزل !!!
دولــت قــرآن
سالهـــا پیــروی مذهــب رنـدان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من بسر منـزل عنقا نه بخود بــردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه بسودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقیّ و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمـد عـادت بطلب کام که مـن
کسب جمعیّت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنـچــه سلـطـــان ازل گـفــت بـکُــن آن کـــــردم
دارم از لطف ازل جنّت فردوس طمع
گــرچه دربانی میــخانه فـراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجــر صبــریست که در کلبه ی احزان کردم
صبح خیــزی و سلامت طلبی چون حافظ
هــر چه کـردم همــه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب!
سالهــا بنــدگی صـــاحب دیـوان کـــردم
مثل تمام لحظه هایی که اینجا ثبت شد و فقط اونایی فهمیدن که عمیق خوندن، دلیل بستن و پس دادنش به خدای مهربونم رو هم براتون گفتم که بدونید الکی نیست! طرفم خداست... خدایی که حاضرم دنیام نباشه و اون باشه...خدایی که خودش می دونه حاضرم حتی از عزیزترینم روی زمین بگذرم به خاطر اون...
حس ابراهیم(ع) رو دارم این روزا که از اسماعیلش گذشت...از دلبستگی هاش گذشت و همه چی رو رها کرد جز معبود... و نگفت که چرا !
شاید منم تا به الان اشتباه کردم که گفتم چرا و مقابله می
کردم. شاید باید که بگذرم و به بودن خدای مهربونم ایمان و اعتقاد کامل
داشته باشم و تسلیم فرمانش بشم
و گذشتــم...
امـروز به رضـایت گذشتــم...
برام دعا کنین...
دعا کنین که روزی دوباره رگبارم بهم برگرده و اجازه ی نوشتن اینجا رو داشته باشم...
دعا کنین برای خورشیدم...برای آرامشش...برای خوشبختیش...برای درخشش دوباره ش
وقتی آروم تر شدم به خونه هاتون سر می زنم...
همتون رو به خدایی می سپارم که تموم زندگیمو بهش سپردم...
شاد و آروم باشید و حلالم کنید
در پناه حق
از حرم امیرالمؤمنین که خارج می شوی، به سوی ایوان طلا می روی و بین راه، سمت چپ خویش را می بینی. حجره ای کوچک در مقابل توست که پنجره ای فولادی دارد،
اینجا مقبره شیخ علامه حلی است..
علامه حلی هر پنجشبه عاشقانه به سوی کربلا می شتافت. گفته اند که در یکی از سفرهای خود به حرم مولایش،شخصی همراه وی به راه افتاد و با یکدیگر به صحبت پرداختند و در بین راه علامه به تبحر خاص آن مرد در علوم پی برد و سؤال های زیادی از او کرد.
آیا در زمان غیبت کبری می توان صاحب الأمر را دید!؟
ادامه دارد.......
سلام دوست عزیز!
با مطلبی بعنوان "در محضر ستارگان" در "حریم یار" بروزم و منتظر حضور و نظرات شما بزرگوار هستم..
"در پناه حق"
سلام عزیز دل . سلام فرینازم . میدانم خیلی دیر آمدم برای نظر بر این پست . هر چند خیلی وقت پیش خواندمش و در دل ستودم عزمت را و ایمانت را و تسلیمت را بر آنچه که خداوند بر سر راهت قرار می دهد . راستش را بگویم دلم به رفتنت رضا نمی دهد , اما نمی توانم وقتی که تصمیمت را به این قطعیت گرفته ای , وقتی میدانی برای مدتی لازم است نباشی , اصرار بر بودنت کنم . من که از تو و دلت و شرایطی که در آن قرار داری خبر ندارم , پس بیهوده حرف زدنم هیچ فایده ای برای تو ندارد نازنین .
فقط این را بدان که دلتنگت می شوم و دلم می گیرد اگر بدانم قلمت را که روز به روز زیباتر و عمیق تر و پخته تر می شود کنار گذاشته ای . حتی اگر نه اینجا , که در دفترت بنویس حس و حال زیبای دلت را نازنینم , شاید بعدترها ما هم سعادتی داشتیم و خواندیم دلنوشته هایت را ...
و در هر حال بدان به یادت هستیم . دعا می کنم آن آرامشی را که باید به دست آوری و بهترین تقدیرها در کتابچه سرنوشتت مقدر شود .
شاد باشی و تندرست و پیروز شادونه عزیزم . منتظر بازگشتت با دستانی پر هستم . در پناه خداوندگار مهربانی باشی همیشه .
سلام فرینازی
امیدوارم شاد و سلامت باشی همچنان
دلم واسه نوشته هات تنگ شده آجی

امینم داره میره
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
دلم برات تنگ شده فرینازی
کجایی تو آخه؟
پس تو هم رفتی !
امیدوار رگبار آرامش ببارد بر رویاهایت تا برگردی به خانه کوچک صورتی ات
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم
حسین پناهی
باور کن اگه نیای همه ی بچه ها میذارن میرن...
تا الان که اینجور بوده فریناز
زندگی باید کرد


گاه با یک گل سرخ
گاه بایک دلِ تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر ِ گل ِ یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر ِ زمان
گاه با ساده ترین قصه ی یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ی ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز ِ پنهان
گاه باید رویید از پسِ آن باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان
سلام بر بانوی مهر و ماه
لحظه هایتان بی غم
روزگارتان آرام
فریناز سلام

تو رفتی،کجا رفتی دقیقا؟




منم دارم میرم
ولی نمیدونم کجا
بگو منم بیام اونجا
راستی الان دلت خیلی واسه اینجا واسه دوستات تنگ شده نه؟!
خدا به داد من برسه
اصن همش تقصیر این نازیه
تو کی برمیگردی؟

لوس میشه 
یعنی وقتی تو میای من نیستم دیگه
تو که بچه هارو سپردی به نازی. منم نازی رو میسپرم به تو
زیاد لی لی به لالاش نذاریا
اگه بتونم حتما میام سر میزنم



آخرشم یه گز واسه ما نیاوردیا
من هم مثل همیشه
هنوز با دستمالی سفید،پاکتی سیگار و گزینی شعر فروغ ،
چمدانی پر از ترانه و شبنم،
دل و دستی تشنه از لمس تبسم تو
و سلامی ساده و چتری مشترک تا خواب دور نور می روم.
برهنه به بستر بی کسی مردن ...
سید علی صالحی
من هم مثل همیشه
هنوز با دستمالی سفید،پاکتی سیگار و گزینی شعر فروغ ،
چمدانی پر از ترانه و شبنم،
دل و دستی تشنه از لمس تبسم تو
و سلامی ساده و چتری مشترک تا خواب دور نور می روم.
برهنه به بستر بی کسی مردن ...
فدات بشم عزیز دل . ممنونم از لطفت و از اون چشمای قشنگت . ایشاله به زودی برگردی و خیلی زود هم , ببینمت نازنین .
بازم ممنون لطفتم .
زندگی گره ای نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم. زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد
اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید اشک بریزی،لذت دیدن ستاره ها رو هم از دست میدی
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:«های!






بسرای ای دل شیدا بسرای.
این دل افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!
آسمان، یاس، سحر،ماه ، نسیم،
روح در جسم جهان ریخته اند.
شور و شوق تو برانگیخته اند.
تو هم ای مرغک تنها بسرای!
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
:-*
سلام عزیزم چطوری؟کلا منو فراموش کردیااااا
*فوری - خیلی مهم ( لطفا اطلاع رسانی کنید) بسیار فوری*
*قابل توجه کلیه کسانی که با اینترنت سروکار دارند، مثل یاهو،هات میل و آ او ال. * این اطلاعات را به هرکس که با اینترنت سروکار دارد برسانید. ممکن است نامه ای معمولی و به ظاهر بیخطر با موضوع
** Here you have it** به شما برسد.
اگر آن نامه را باز کنید یک پیام روی صفحه مانیتور ظاهر می شود که نوشته «حالا دیگر دیر است. زندگی شما دیگر زیبا نیست» البته این متن به انگلیسی و به این صورت ظاهر می شود It it's too late now.
Your life is no longer beautiful ...
س از آن تمامی اطلاعات و
هرآنچه در کامپیوتر دارید از بین می رود و فرستنده ایمیل به نام، ایمیل و رمز عبور شما دست پیدا می کند. این یک ویروس جدید است که از عصر روز شنبه در شبکه اینترنت در حال چرخش است.
اسنوپس و آ او ال وجود این ویروس را تائید کرده و ویروس یاب های موجود قادر به دفع این ویروس نیستند.
این ویروس توسط یک هکر که خود را مالک زندگی می نامد ساخته شده است.
لطفاً این ایمیل را برای کلیه دوستان آشنایان بفرستید و از آنها نیز بخواهید که آن را برای دوستان خود ارسال کنند
جایی خواندم :



تنها چیزی که فروغش به خاموشی نمی گراید ، خاطرات پاک به یاد هم بودن است ...
و حالا آن را تجربه کرده ام
سلام بر فریناز بانوی عزیز
نبودنتان را فقط به حساب امتحانات می گذاریم ...
ای بابا... باز من دیر رسیدم یکی پرید...
)

]
کلک کجا داری میری؟ اونورا هم که پیدات نیست... (نه که خودم خیلی پیدام
خوب دیگه... خیلی خوش گذشت... بالاخره آدم شدیو این فضای مزخرف مجازی رو رهاییدی... بیا و منم نصیحت کن بلکه برم... لامصب نمیشه دل کند...
خوب دیگه... مزاحمم نشو میخوام برم...
اوقات خوشی را برای شما آرزومندیم... و همچنین برای خودمان...
طبق معمول همیشه... [ خوش باشی آجی کوچیکه
فعلا !
دلم برای اینجا و نوشته هات تنگ شده


راستی حالا حالا ها قصو آپ شدن نداشتم
ولی امشب و فقط و فقط به خاطر تو نوشتم
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی و نه آسمان و نه دریا... تنها کمی از خودت. تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست. " زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
گاهی
عمیقاً مایلم
ماهی باشم!
ماهی حافظه اش
هشت ثانیه است
بی هیچ
خاطره ای !!!
بیا که قصه ی احساس قصه ای نیلی است


بیا و قصه ی او را دوباره باور کن
به جای هجرت و اندوه و بی قراری و درد
بیا و از سر ِ لطفت تو فکر دیگر کن
آیا میدانید که:
اعراب به ما آموختند که آنچه را که میخوریم "غذا" بنامیم و حال آنکه در
زبان عربی غذا به "پس آب شتر" گفته میشود.
... اعراب به ما آموختند که برای شمارش جمعیّتمان کلمۀ "نفر" را استفاده کنیم
و حال آنکه در زبان عربی حیوان را با این کلمه میشمارند و انسان را با
کلمۀ "تن" میشمارند؟
شما ۵ تن آل عبا و ۷۲ تن صحرای کربلا را بخوبی
میشناسید.
اعراب به ما آموختند که "صدای سگ" را"پارس" بگوئیم و حال آنکه این کلمه
نام کشور عزیزمان میباشد؟
اعراب به ما آموختند که
"شاهنامه آخرش خوش است"
و حال آنکه فردوسی در
انتهای شاهنامه از شکست ایرانیان سخن میگوید.
آیا بیشتر از این میشود به یک ملّت اهانت کرد و همین ملّت هنوز نمیفهمد
که به کسانی احترام میگذارد که به او نهایت حقارت را روا داشته اند و
هنوز با استفادۀ همین کلمات به ریشش می خندد.
حد اقلّ بیائید با یک انقلاب فرهنگی این کلمات و این افکار
را کنار بگذاریم.
بجای "غذا" بگوئیم "خوراک"
بجای "نفر" بگوئیم "تعداد"
بجای "پارس سگ" بگوئیم "واق زدن سگ"
بجای " شاهنامه آخرش خوش است " بگوئیم "جوجه را آخر پائیز میشمارند"
اگه رو پاهات بمیری بهتر از اینکه رو زانوهات زنده بمونی
سلام عزیز
بعد از مدت ها به روزم و منتظر نظر شما
ممنونم
یک نفر دلش شکسته بود
دلم برات تنگ شده خیلییییی












توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتتظر،ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
برفها کم کم آب می شود
شب ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هرکسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود
عرفان نظرآهاری
فریناز برگرد
به عشقت 80مین نظر رو ما میزنیم
سلام خانمی گلم
دلم برات تنگ شده حسابیییییییییییی
ایشالله هر جا هستی سالم و سرحال و بانشاط باشی
اعیاد شعبانیه رو هم بهت تبریک میگم فرینازم
دل به عطش می سپارم
دست به الفت
و می زنم اندر هوای بودنت
پروبال
کاش بودید ...
امام علی(ع) فرمود: زیبا سخن گویید تا پاسخ زیبا بشنوید" نیز: "از گفتن سخن زشت بپرهیز که دل را پر از خشم و کینه کند".
خرداد گذشت.. تیر اومد.. اما تو هنوز نیومدی!

.. دیشب داشتم کامنتای قبل از عید رو میخوندم تو وبم.. نمیدونی چقدر دلم گرفت..






8 اسفند که تو ذهنم موندگار شده... نذار 7 خرداد هم موندگار بشه!
فریناز دلم واست تنگ شده
ولی آرزوم موفقیت و سلامتیته بخدا.. هر جا که باشی..
هم تو و هم گلی...
:*
امروز نبودنت یه ماه شد!
دلتنگم فریناز بدجور
جای خالی تو هم این وسط داره غوغا میکنه
کی بر میگردی خانومی؟
با توجه به نوشتنت میخوره که یکی از اون مایه دارا باشی
عنوان وبلاگت چیزی نیست جز یه دروغ محض.
تو که نیستی اینجا چه سوت وکوره
اه ابجی کجایی؟ چرا اینجا هیچکی نیست؟ بابا من تازه اومده بودم باهات حرف بزنم ابجی نکنه باز دیر رسیدم مثل همیشه.. این داداشی سر به هـــــــوا بازم دیر رسید... دلم گرفت ابجی


انشالله هر چه زودتر رگبار ارامشت بهت برگرده و بازم بیای پیشمون ابجی به امید اون روز
انگار بد جور داره بهت خوش میگذره ها
خاطــراتــ رابایــد وقتـــ رفتــن بدهند باخودشــان ببرنــد،کـــاری نمیکننـــــــد!!!
فقط لحظهــ به لحظهـ نابودیتـــ راضمـآنتــ میکننـــــد!!!
خبر نداری
در این حوالی
چه کرده با ما
شکسته بالی
سفر از اینجا
نمی توانیم
کجایی ای مهر ِ مومیایی
الهى، مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم. اکنون کار با فضل تو افتاد.
الهى، اگر فردا گویند چه آوردى!؟ گویم: خداوندا، از زندان، موى بالیده و جامه ى شوخگن و عالمى اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوى و خلعت فرست و مپرس!
سلام فریناز عزیزم


هر جایی هستی برایت آرزوی آرامش دارم
کی بشه دالتونا دوباره جمع بشن
بیا به جان من
سلام فرینازی
کم کم وقتشه که برگردی
بازم یه استخاره بزن خودت می بینی که وقتش شده برگردی
هروقت این کامت را خوندی خبرم کم تا برات توضیح بدم
سلام فرینازی
مشکوک میزنیا

اومدم اصفهان تازه تورو هم دیدم
تو که هنوز نیومدی
شیطونه میگه خودم بیام بیارمتا
البته من که اومدم
هی صدات کردم فریناز فریناز ولی نشنیدی انقدر که تو فکر بودی
از کنار هر دختری که رد میشدم آروم میگفتم فریناز تا ببینم اگه برگرده نگاه کنه که معلوم میشد خودتی
میگم محل اقامتمون سر طالقانی بودا
خب خودت چطوری حال و احوالت خوبه؟

چقد خوشمزه میشه 
من که میدونم هرزگاهی میای اینجا و کامنتای بچه هارو میخونی؟
میگما من تاحالا گوشفیل رو با دوغ نخورده بودم!!