آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حکایت یک شب تا صبح!

تک و تنها در جاده های پیچ در پیچ جنوب غرب حرکت می کردم، جاده پر از جسد شد! جسد آدم هایی که یکی سرش زیر موتور بود و دیگری بدنش زیر ماشین و آن یکی خونین افتاده بر جاده و یکی دیگر کنارش و ماشین کوچک می شد و لا به لای جسد ها و در جاده های خاکی قرمز شده حرکت می کردم! و دلم پر از هراس!!!

یادم آمد کمی قبل که خانه بودم مادرم گفت سقف دارد می ریزد! و ریخت...اتاق من... اتاق برادرم و اتاق خودشان.... زلزله داشت می آمد!

گردنه های جنوب هم زلزله آمده بود؟!

کمی آنطرف تر دشتی بود سراسر دریا... آری! دشت سراسر دریا!! تمام خانه و حیاط را همه مواج کردیم و همه آبی و آنقدر نرم بود که می شد در این آبی یک دست با پولک های درخشان شنا کنی... آرام شده بودم... دسته ی زنجیرزنان حسین به خانه مان میهمان بودند و همه جا آرام شده بود... سقفمان هم نریخت!

در جاده بودم

و کسی مرا برداشت و از آن جاده ی سراسر جسد و خونین و ترسناک نجات داد و گذاشت میان دریایی آبی!!

همان دشتی که در حیاط خانه ای بزرگ مادرم درست کرده بود... با تور و حریر و پَر و ابریشم و پنبه! و دریا بود... و من غرق... و صدای سینه زنان حسین(ع) می آمد...

وارد اتاق پدربزرگم شدم! دیدمش و سلام کردم و همه مرا چنان نگاه کردند که دیوانه ترین آدم روی زمینم انگار!! بازگشتم و دیدم جایش خالی ست!!! آن طرف اتاق اما در جایگاه همیشگی اش زیر کرسی مرا صدا زد...

باران می آید... بخند...

و من خندیدم... و او زنده بود... کنار اتاقش نشسته بود و باز همان شوخی های همیشگی و من خاص ترین نوه ی او بودم...

زنده بود و می خندید و می گفت که بخندم و باران می آید و دلم چقدر برایش تنگ شده بود پس از شش سال ندیدنش...


چشمانم را باز کردم... صدایی به پنجره ام می خورد

نیمه شب باران می آمد

باران!!

و چقدر خوب که تمام آن کابوس ها تمام شده بود...

و زلزله قطع شد

و آوارش بر روی زندگی نریخت

و من جسد نشدم

و روی جسدی نرفتم

و کسی مرا محافظ تمام آن همه خون و ناپاکی بود...


چقدر خوب که در آبی محضی شنا کردم

و یادم هست برای کسی و کسانی دعا می کردم


چقدر خوب که هنوز خواب پدربزرگ و مادربزرگم را می بینم

چقدر خوب که می خندید

که بشارت باران داد

که باران آمد

و حالا باران می بارد و من به قولم عمل می کنم

و از خواب دیشبم می نویسم ...


رگبار1: دیشب قرار گذاشتم هر خوابی که دیدم رو بنویسم! هر خوابی!!

اونایی که یادم بود رو نوشتم

برای خودم الان که فکر می کنم قابل مفهومه ولی اونی که می خواستم رو ندیدم!


رگبار2: شاید لحظه هایی که درون آبی محض پُر پولکی بودم اینگونه لبخند می زدم


http://www.persianpersia.com/images/mimage/64-12979.jpg


رگبار3: کجای قصه خوابیدی که من این گوشه بیدارم؟...



بعد نوشت:


رسیدن از یک کابوس وحشتناک به یک رویای شیرین...

و آمدنی در لا به لای قطره های باران

از جنس باران

به رنگ و بوی باران...

رویایی بارانی..


خداوندا

شکر و سپاس ِ تمام بازی های زیبایت... نمی دانستم حتی که قرار است چه خوابی ببینم و گفتم که می نویسم! و تا اینجای بازی را چه زیبا در شبی تا صبح برایم نمایاندی...

به حق خداوندی ات... رویای بارانی مرا به حقیقت و واقعیت تبدیل کن

آمین

نظرات 25 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 09:07

صبح بهیر
اصا حال کن اول صب من نتنم
دیدم به روز شدی اومدم ی سری بزنم
توام جالب خواب میبینیا
ته خوابتو دوس داشتم ولی
کاش ته قصه هممون خوب بشه

صبح تو ام بخیر بانو

من که زودتر اومدم نت

کاش...


اولم که میشینو اینا

فاطمه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 09:33

میگما اولم که شدیم
داشتم کار بابامو انجام میدادم.نت کار داش واسه همینم اول صب پاشیدیم
الانم کارشو انجام دادم عین بچه خوب
اول صب نزاش بخابم
تازه بارونم میادا
بازم دم خدا گرم. ک هوا رو خوب کرد
بنده هاش ک بلد نبودن.

بعله

توی خونه اصولا داداش گرام انجام می دن این کارا رو واسه پدر گرام:دی

اینجام که بارون!
نشد فخرم بفروشیم پس

همه ی بنده هاش اونوخ؟

فاطمه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 09:35

میگما شمام ک داریوش گوش بده شدیو اینا
واای ک این اهنگش شاهکاریست برای خودش

دیگه چیکار کنیم!
بهمون معرفی کردن خوشمون اومد

این آهنگش آره
چکاوکشم دوس دارما ولی

محمدرضا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 10:00 http://mamreza.blogsky.com

صبح بهیر
اصا حال کن اول صب من نتنم
(بدون شرح)
اصلا این دیگه جایی برای گیردادن داره.والااااا
سلام کنی بهتره ها.
حداقل دیگه اشتباه نمینویسی .
سلام

خودتو مسخره کن بچه!

والاااااا هم حق نداری دیگه بگیا! صاحب داره

اصلا می تونه
توانایی شو داره
چی می گی تو؟

مهرناز پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 10:02

سلام به آجی خانوم
چوطوری اونوقت؟

آجی خیلی خوابت واضح بود و پر از آرامش...من یکی که خواب رفتگان رو خیلی میبینم شدیییییید...مامانم میگه از تو بیکار تر گیر نیووردن کارشون که لنگ میمونه میان به خوابم
راستی پریشب خوابتو میدیدم آجی داشتیم طناب بازی میکردیم تو برف بعد من جر زنی کردم انقد تو خواب غر زدی که سرم رفت
تازه باهمم قهر کردیما بعدش تازه فهمیدم خواب بود اونم تاثیر از پیتزای شب قبلش داشت

سلام ما هم به آجی خانوم
چوطور؟

پره آرامش که نه! ولی از یه کابوس به یه رویا رسید

تو خجالت نمی کشی جر زنی می کنی اصن؟ چه معنی داره رو حرف آجیت حرف بزنی اصن اگه دیگه باهات بازی کردم
پیتزا

دلم خواست الان

مهرناز پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 10:05

راستی یادم رفت صبح بهیر بگم
من که میگم کاش ته قصه ی هممون خواب باشه بعد که بیدار میشیم ببینیم تو بهشت زیر درخت انگور خوابیده بودیم از بس انگور خوردیم خواب بد دیدیم
رشد فیلم نامه نویسیم خوبه
مگه نه آجی؟

شما بگو چوطور
صبح بخیر پیشکش

انگور دوس ندارم ولی
یه درخت دیگه
مثلا هلو
شلیل
پرتقال
اینا

آره اگه میوه های خوشمزه به کار ببری بهترم می شن دیگه

مهرناز پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 10:07

اول که آهنگتو گوشیدم گفتم چه قشنگه اصن نفهمیدم داریوش خونده...نمیدونم چرا انقدر ازش بدم میاد
ولی چرا این آهنگش به دل نشست خدا میدونه
من برم دیگه به کلاسم برسم فعلا آجی

اصن داریوش یهووووویی میاد میشینه تو دلا!

باشه برو آجی
بارون میاد نری زیرشا! می گن اسیدیه

زیتون پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 10:15 http://zatun2002.persianblog.ir

لیلیا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 10:56 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

اونی که می خواستی رو ندیدی! حیف شد ..!

کجای قصه خوابیدی که من این گوشه بیدارم؟..
شایم اصن نخوابیده....اونم یه گوشه دیگه بیداره فریناز!

جالب بود...اما پر جسد!

سلام

الان به این نتیجه رسیدم که دیدمش یه جورایی!

احتمال زیاد...

وای نگو...
جسد

الــــــــــی... پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 11:41 http://goodlady.blogsky.com

و من خواب دیده ام که کسی می آید...

ان شالا خیره
خیر باشه
باشه...

و شاید در لا به لای قطره های باران بشارت آمدن کسی داده شده بود...

ممنون الی جون
ایشالله

محمدرضا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 12:41 http://mamreza.blogsky.com

تو که خواب بودی و خواب دیدی.
پس چه طور میگی این گوشه بیداری
هان؟



به نکته ی ظریفی اشاره کردی

منظورم صبح بود که من بیدار بودم و اون خواب

زیتون پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 13:21 http://zatun2002.persianblog.ir

سلام
چشم من الزایمردارم یاداوری قبلی ات یادم نمونده

سلام
ممنون
دیگه نذارین پس
نظرات لود نمی شه اونوقت!

فاطمه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 15:12

حالا ما یه ه اشتباه گفتیما.تازه خ کنار ه تو صفه گوشیم.اصا این خوده خودم الان شاهده میبینه.مگه نه?
تازشم اصا مهم اینه ک صاحب وبلاگ با این صبح بخیر ما مشکلی ندارن

حالا ما خواستیم به رو نیاریم نذاشتن که ملت

تازه پست قبلی یم به یه سوتی دیگه ت گیر داده

خوده خودم پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 15:31

دوروغ میگه فقط نقل و نبات راس میگه شوکولاتم داره

چه تحویلشم می گیره
نقل و نبات!

یه شوکول ارزش نداره بری تو جبهه دشمنا
پشیمون شدی نشدیا!

محمدرضا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 16:24 http://mamreza.blogsky.com

این طوری یار جم میکنن.تازشم سوتی دادی دیگه بهونه نیار.
خ کنار ه
احیانا س کنار لام نبود یه سلام ناقابل که این حرفا رو نداره

چن تا شوکول بش دادی؟
این اینجوری نبودا!
تازه قرار شده بود پشمک بدیم بش همین روزا!

خودت سلامتو قورت دادی الان؟

لیلیا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 17:39 http://yeksabadsib.blogfa.com

یکی نیست بگه اصلا تو کجایی فریناز..! چرا سر نمیزنی..

خوشحالم دیدیش..

رویات هم امیدوارم به حقیقت بپیونده..آمین

هستم لیلیا جون

وبلاگت بلاگفاست اگه بلاگ اسکای بود به روز می شد می تونستم زودی بیام
ولی الان نمی دونم کی ها آپ می کنی

ممنون

فاطمه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 17:48

اصنشم اشتباه نکردم...
تو صفه کیبردتون رو نگاه کنید ه در کنار حرف خ قرار دارد...حال افتاد؟

واااااالاااا

اصنشم تقصیر منه که امروز این خوده خودمو بردم اون مغازه قشنگه که البته فقط از جلوش رد شدیما()ولی خب بهرحال مهم نیت بود ما رو به بهای اندکی شکلات فروخت...

آدم چی می تونه بگه؟

افتاد شکست

تو مسئول شوکول موکول اینا بودیا، دفه دیگه تا اومد بهش بده که تغییر موضه نده به جبهه دشمن

آدم باید باج بده
مثلا شوکول
پشمک
اینا

مهرداد پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 20:17 http://friendly90.blogfa.com

سلام فریناز
یه سلام از ته دل
با دلتنگی و ذوق و اصن یه سلام عجیب و غریب

فکر میکنم دیگه چیزی نمونده که بتونم بیشتر اینجا باشم

فرینااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز


سلاااااااااااااااااااااااااااام


نمی دونی چقدر امروز اومدنت خوشحالم کرد
خیلیییییی

نگین پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 22:06 http://zem-zeme.blogsky.com

خواب ... کابوس... رویا ... خواب... جسد.. لبخند...

اینا معنی های متفاوتی داره هرکدومش اما در کنار هم ... نمیدونم...

فریناز دقت کردی جز خودت هیچ کسی نمیتونه خوابتو درک کنه؟!

هر جوریم که بخوای واقعی تر وبصری تر یه خواب رو توضیح بدی باز هم حس و حالش انگار درون ِ خودته و بیرون بیا نیس!

اوووووم
چرا غیر خودم تونستن درک کنن راستش

اون اصلشُ آره قبول دارم جز خودم کسی درکش نمی کنه ولی در کل گنگ نیست
هر چند از کابوس به رویا برسه
با یه عالمه اتفاق تو در تویی که هر کدوم یه دنیا حرفه

نگین پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 22:07 http://zem-zeme.blogsky.com

و من هم جزء همون آدمایی هستم که درک نکردم...
جدی میگم...

چی بگم!

امید گرمکی جمعه 17 آذر 1391 ساعت 07:59 http://garmak.blogsky.com/

شبا کمی سبکتر شام میل بفرمایید

منتظر بودم شما بگین!

لیلیا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 11:29 http://yeksabadsib.blogfa.com

بلاگفا..
اوهوم...باشه.

سعی می کنم هر روز سر بزنم
مثل اینکه زیاد آپ می کنی

لیلیا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 19:05 http://yeksabadsib.blogfa.com

تروخدا واسه من دعا کن فریناز...حتی شده یه ذره ولی دعا کن..

من نمیدونم چرا اینجام...!

چی شده لیلیا؟

ترسوندیما!

ایشالله هر چی هس حل می شه نگران نباش

لیلیا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 20:38

سخته ، که از هم سن و سالای خودت هیچی کم نداشته باشی ،فقط یه تجربه ی تلخ بیشتر داشته باشی! و خیلی ها رهات کنن به خاطر اون تجربه ی تلخ...! و خیلی چیزا رو ازت بگیرن باز هم به خاطر همون تجربه...و وای از اون روزی که نفسم رو فقط به این خاطر ازم بگیرن...خدا..
اما..خدا هست هنوز...هست هست هست...

نفست رو واسه یه تجربه ی تلخ ازت بگیرن؟!
نگران نباش لیلیا
تجربه ها صیقلت می دن تو زندگی... خودتم با آدم ها مقایسه نکن زیاد
هر کسی یه جوریه تو زندگیش با مشکلات و تجربه های خاص خودش

خدا هست خدا هست خدا هست هنوز

لیلیا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 20:42

ببخشید ...واقعا ببخشید..نباید درد و دل می کردم.!
خداروشکر به خاطر خیلی چیزا..........خداروشکر هنوز نفس میکشم..هنوز نفسم هست...

بازم ببخشید فریناز....

عیب نداره
راحت باش عزیزم

آره خدا را شکر
و خدارا شکر که هنوز دوستت داره و هنوز دوستش داری و صداش می کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد