ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
خیال ِ گنجشککان آواره ی زمستان مرا به بند می کشد... آنقدر پُر از حادثه ی نیلوفرانه های غرق شده در مرداب ِ زندگی می شوم که یادم می رود کلاغی سیاه اینجا مرا به تماشا نشسته است... و فاخته ای در لا به لای دیوارهای سیمانی دل ها به دنبال دانه ای محبت می گردد...
ستاره ها شب نشین ِ ظلمت ِ محض ِ چشم هایند... نور در خم ِمژگانشان نمی غلتد... و عشق به آغوش ِگشاده ی لب ها نمی آید...
آدم ها هر کدام مجسمه های رنگارنگ دکان های روزگارند... پُر از خالی!!! وسعت دست هایشان به پهنای دو جیب تنگ و تاریک است... آنقدر که گاه میان پنج انگشت ِ همیشه در کنار هم را نیز جدا می کند چه برسد به دو دست ِ حکاکی شده از عشق...
نگاهشان تو را به انجمادی یخ زده می برد و درجا بید می شوی... بیدی لرزان نه از سر جنون که سر جنگ... اینجا جنگ میان تنها شدن هاست... باورت می شود؟ جنگ میان تنها شدن ها...
فرقی نمی کند درخت بادام و سیب و آلو شکوفه داده باشند و بوی بهار بیاید... اینجا بهار بر سر ِ تن هاست... بر سر ِ ساتن های سبز و آبی و بنفش... زرد و صورتی و سرخ... اینجا قحطی لبخند است...
دیگر حافظ هم نمی گوید:
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند...
خدا اما هنوز هم در لا به لای شکوفه ها جوانه می زد... در سبزی سرو های تازه میهمان شده ی خاک می طراود و با شاخه های تازه بیدار شده درختان ِ عریان قد می کشد...
خدا اما هنوز هم در اشک ها جاری می شود... روی گونه ها گل ِ سرخی می کارد و روانه ی ابدیت می شود...
خدا اما هنوز هم کویر دل های قاچ خورده را باران می شود... مرهم می شود... خورشید می شود... زندگی می شود...
خدا اما هنوز هم گل ِ لبخند می شود و در میان رگبار ِ دردها بر لبی خشکیده می روید و خوش الحان ترین نغمه ی پرستوهای رهسپار خورشید می شود...
خدا... آری خدا هنوز هم خورشید می شود و دلی که آفتابگردان ِ خداست از انجماد ِ زمین ذوب می شود... ذره ذره جاری می شود... روان می شود و تا دل ِ آسمان ها تبخیر می شود...
خدا اینجا میان روزهای سرد و سخت و پوسیده ی تقویم ها می تپد... امیدی برای زنده بودن می شود... برای زنده کردن... برای نفس کشیدن و نفس شدن می شود...
خدا در لحظه های تنهایی تنها و تنها و تنها پناه دل های خسته از زمین می شود... زمینی که بی مزد... بی منّت... تنها باید بکاری و بکاری و بکاری بذرهای خوبی را... دانه های نیکی را... نهال های عریان پاک را...
خدا در دل تو می تپد...
خدا اینجا میان من و تو گواه ِ اعجاز می شود...
و ناگهان تمام ِ اینجایی ها را از یاد می بری
کمی
تنها کمی پرهایت را می گشایی
تا دل ابرها می روی
و از آنجا زمینش را می نگری...
اینجا جای قشنگی برای زندگی نیست اما برای قشنگ زندگی کردن باید از اینجا به خوبی گذشت....
کلامی که خدا بر دلت می ریزد و تو جاری می شوی...
چرا که هنوز هم به معجزه های بزرگ ایمان داری...
به خدایی که داشتنش جبران ِ تمام ِ نداشتن هاست...
راضی می شوی به رضای او...
و کاش که راضی باشد
راضی
و بر لحظه هایت لبخند زند
عشق بریزد
ایمان بپاشد
و تو را در آغوش ِ امنش
محکم تر از همیشه بفشارد...
سلام فریناز. خوبی؟
سلام
مرسی بهترم
تو خوبی؟
سلام
وقتی که میرفتی
بهار بود …
تابستان که نیامدی؛
پاییز شد …
پاییز که برنگشتی
پاییز ماند …
زمستان که نیایی
پاییز میماند …
تو را به دل پاییزیات
فصلها را
به هم نریز …
سلام...
پاییز...
امسال پاییزو دوس داشتم
پره درد بود
پره عشق
پره
پره انتظار...
ممنون افسانه ی عزیز
بچگی ها چه دست توپولی داشتی
نه بابا دستای من تپل نیس ولی دستای تو تپله
اون قحطی ِ لبخند رو خوب گفتی..
من فک کنم این روزا باید بریم لبخند رو از فروشگاه های بزرگ بخریم یا اینکه یه کارخونه احداث بشه واسه ساخت ِ لبخند های مصنوعی...
اوهوم...
لبخندای مصنوعی...
یه مدت کاور فیسم یه لبخند بزرگ بود لااقل هر کسی می دیدش یه کم بخنده:دی
وقتی دل نخنده چه فایده داره لب باز بمونه؟
بازی یادت نره که کُشتمِت اگه انجام ندی!


سلام
اصن من کشته مردتم که میای تهدید می کنی از اونطرف حق انتخاب می ذاری واسه برو بچه
چشم تا نکُشتیمون الان میایم حاضریمونو می زنیم
تازه با لحن تهدید سلامم می کنه فسقلی
سلاااام...
صبح شما بخیر....
جنگ بین تنها شدن ها...
چقد حرف داشت...
باورم میشه من...
بعده اون بیت حافظ انگار ورق برمیگرده...
چقد این سبک نوشته هاتو دوس دارم...
سلام به روی ماهتون


صب به این زودی؟ اصن واسه چی بیداری؟
یه کف و دست و جیغ و هورا بزن واسه خودت اول:دی
بعدشم همش حرف داشت... خیلی
پس کف و دست و جیغ و هورا رو پس می گیریم
متنات اون قد زیبایی ظاهری داره که آدمو جلب خودش میکنه که نره تو عمقش ولی من میرم تو عمقشون...
البت با اجازه شوما...
دیگه ما بریم که بیشتر ازین مزاحم نشیم...
شرمنده سره صبی عین جغد اومدم تو خونت...
بگو با دالتونا گشتی مثه ما چش سفید شدی
شما مراحمین فاطمه خانوم
آن قَدَر پُر از حادثه ی نیلوفرانه های ِ غرق شده در مردابِ عشق !!



شده ام که
می ترسم آیینه ی قلبم از دستم بیفتد
و زنبق ها پَر پَر شوند و
دودمان ِ اشک هایم منقرض شود و
و عاقبت با عشق
در دریاهای ِ ِ عالم خودکشی کنم !!
چقدر
هوا بارانی ست
ومن خسته ام !!
کاش می شد
که دست هایم را
بر رُخَم بگذارم و
تلخ گریه کنم
که این جا قحطی ِ لبخند است !!
راستی سلام
و خدا هنوز هم در چشم های ِ پروانه است
یه وقت هایی


یک واژه هایی
پشت ِشیب ِ دستانت به انتظار می ایستند...
آن لحظه ها کلمه ی آشنا برای دلی آشناتر
تو را می برد تا یک خاطره ی نیلگون...
دیدم امروز جاری ِ اولین سطرهای آمدنتان را بر این سرا...
تطبیق ِ دعای نیلگون نسیم و نازنگار شهر دلدادگی ها بود...
بگذار خدا بیاید
دستانش را به وسعت دلت بگستراند
و تو بباری
آنچنان که باران، بهار را...
سلام ر ف ی ق عزیز
و خدا هنوز هم هست...
آدم ها هرکدام مجسمه های رنگارنگ دکان های روزگارند ....
جمله ی زیبایی بود.
امیدوارم روزی نویسنده بزرگی بشی.
خوشحال میشم منم نظرت رو ببینم.
آره خودمم خوشم اومد:دی
یه دفه میاد دیگه
ممنون
و مرسی از حضورتون
فرینازم چقدر زود مهربانی کردی.
سپاس.
حق ِ دوستی بود
خوش اومدین به رگبارم
لبخند خدا بر تمامی لحظه های دلت تابان , عزیز مهربان . شاد باشی و بهاری فریناز عزیزم .
ممنون نرگس جون
لبخند خدا آروم جونه خسته ی هممونه
منم خوبم
دستام بچگی ها تپل بود الان زمونه بهش فشار آورده لاغر شده
خدا را شکر
دیده بودمش:دی
یادمه دستتو
همچینم لاغر نبودا
عرض ارادت
قربان شما
.....
چرا سکوت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی زیبا نوشتید...
ممنون لطف دارید
سلام خانوم...
بسیار زیبااااااا بود...
لذت بردم از خوندنش....
سلام خانوم معلم خوب
ممنون لطف دارید
زیبا خوند نگاهتون
ما اومدیم

شما خوش اومدین


سوغاتی
سریع
بدو
بدو
تنننننننننننننننننند
واسه اون بالایی هم تبریک

اومدی یادت باشه شیرینیشم باهاس بیاری
ممنون

اگه تو سوغاتیه منو دادی منم شیرینی میدم
اصن حال کن که سیزده به در امسال مشهدیم
شما کجا میرین؟ میایم رو سرتون خراب می شیم
راستی این جمله فوق العاده بود:
اینجا جای قشنگی برای زندگی نیست اما برای قشنگ زندگی کردن باید از اینجا به خوبی گذشت....
ممنون از حضور گرمتون و وقتی که صرف خوندن نوشته های حقیر کردید...
خوشحال میشم در ارتباط باشم باهاتون..
با اجازتون لینکتون کردم..
این جمله حرف ها داره توی خودش... حرف ها و قصه ها...
امیدوارم حرفام یه کم کمکتون کرده باشه
اختیار دارین ممنون
صاحب اختیارین دوشیزه بانو
حس قشنگی داره نوشته هات
می تونم لینکت کنم؟
باعث افتخاره بانو
لطف دارین