آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دورترین دوری که می شود دید...

به نام تو...


اینجا همان جایی ست که بستر زایش پروانه ها شد

همان جایی که واژه ها بارور شدند... جوانه زدند و به گل نشستند...

اینجا همان جایی ست که همیشه همین بوده.... بهار و تابستان و پاییز و زمستان تنها تن پوشی می شوند بر بیرون این پنجره ها... شاخه ای شکوفه می زند، سبز می شود، گل می دهد، میوه می دهد، زرد می شود، می ریزد، می خوابد و دوباره شکوفه می زند،....

اینجا تنها مخزن دل می شود... چشمه ی روان واژه های جوشیده از دل...

اینجا تنها پناهی می شود برای مرور در لحظه ی تمام سال هایی که هر روز بر روز قبل ورق می خورد

اینجا همان جایی ست که...

نه!

بگذار گذشته در گذشته ها بماند... برود لابه لای بایگانی ِ آلالگی نفس ها...

حالا رسیده ام به همان نگاه!...

هر آنچه او بخواهد همان می شود...

تنها نگاه می کنم و بر خط سبز ِ غلتیدن شنبم روی گلبرگ های بهاری گام می نهم... جای بدی نمی روند... چرا که خدا برایشان مقدر داشته...

این روزها تنها ساکتم.... سکوتی که تمام، نگاه می شود به آسمان و این و آن و گل و سبزه و ماهی های پر جنب و جوش سر سفره ی هفت سین...

سکوتی که لبخند می شود برای تمام میهمانی های عید...

و تنها به امید فردایی بهتر، امروز را برای همیشه به دست دیروز می سپارد و به پیش می رود...

دلم گنجایش خاطره ها را ندارد...

همان بهتر که تمامشان جایی میان روزهای زندگی خوابیده اند و گهگاهی تلنگری به گوشه ی هر روز می خورد و خاطره ای بیدار می شود و کمی می رقصد و خوبی و بدی اش را به رُخ این روزهایم می کشد و دوباره می رود که سر جای خودش آرام و آسوده بخوابد...

نگاهم به دورها شده...

به دورترین دوری که می شود دید...

دیگر این روزها را هم دوست ندارم... انگار در دورهای دور اتفاقی در شُرُف ِ افتادن است... انگار باید بروم و بدوم و بگیرمش تا آنجا که باید، بیفتد...

دورهای دور این روزها عجیب مرا به آغوش باز خود می خواند... این نزدیکی ها خبری نیست... در امنیت حضور بهار و شکوفه ها و قهر ِ باران، زندگی در رگ های زمین می تپد... اما آن دورتر ها، کسی یا چیزی دارد مرا هر لحظه می خواند... می سراید و صدا می زند که بیا...

آن دورها نمی دانم کجاست و چیست و کیست! اما صدایش در فضای ساکت ثانیه ها به انعکاسی آهنگین نشسته و چشمان مرا با خود به دورترین دوری که می شود می برد... می برد... می برد..

آن دورترین دوری که می شود دید دارد مرا از پا در می آورد... در می آورد... در می آورد...


حق ِشادی ِ زمان ِ ما نبود که لا به لای چنگال ِ سکوت، تنها نگاه شود و بس...

حق ِ جنب و جوش ِ سرخ ماهی های عید نبود که آرام گوشه ای در لاک بی لاکیه خود تا آنجا که می توانند فرو روند و بس...

حق ِ رنگین کمان ِ بنفشه ها نبود که در التماس ِ نگاهشان، تنها لبخندی زد و بی هوا به دست باد سپردشان و در ژرفای بی همنفسی ها گم شد و بس...

حق ِ مهتابی شب های پُر پولک ِ ماه نبود که در ظلمت خودخواهی آدم ها فنا شود و در ملحفه ای از بغض پیچیده شود و بس...

حق هیچ کدامشان نبود و حق تمامشان بود...

حق اما بود و نبود نیست...

حق با حق بود و هر آنچه جز او بود دیگر نبود و بس...


https://encrypted-tbn2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRJpxalNvSdR2e9eLO8ZCmvSA1J9jDdch9eeq7140KRczBGdt2FpA



نظرات 35 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 13:12

زبوتم بند اومد خب....

ازون آپای پر تز حرفو راز واینا بود...
...

پُر...

از اونا که خلوت نشینی می خواد تا بفهمیش...

از اونا...

فاطمه سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 13:15

ترجیح میدم نگاه کنم...
از همون نگاه ها که تو خوب جنسشو میشناسی...
....
...


تو باید بنویسی...
همینو میخوام ازت....

اوهوم
می شناسم...


چشم...
بخاطر گل روی شما هم که شده چشم بانوی سنگ صبور

فاطمه سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 13:31

من که فهمیدمش...
فخرشم میفروشم...

شما می تونی

کیلویی چند؟

محمد سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 13:38 http://www.parspa.com/?q=regnuser&moref=simorghmmm

بیا به سایتی که لینکشو گذاشتم ثبت نام کن و به دستوراتش عمل کن خیلی توپه خیلی میتونی راحت تا روزی 45000 تومان در بیاری

لیلیا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 19:00 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

بهارت پر از خیر و برکت..

خوبی فریناز ..؟!

حق..

اوهوم..

خداوند حق است..

چی بگم!!!!
---------------
دلم واسه زبون در اوردن هم تنگ شده!

باورت میشه..دلم واسه اون روزا و اون لحظه ها تنگ شده ...چه شب های خوبی بود باهم ..فری لوزالمعده..
--------------------------
برات از خدا دلِ محکم میخوام! ..

هروقت نت گیر اوردم بهتون سر میزنم..اما همیشه بیادتونم..

ما رو دعا بفرمایید.!

سلاااااااااااام لیلیا

بهار توام مبارک و سرشار از بهترین ها

ممنون... تو خوبی؟

آره کلا جات خیلییییی خالی بود
اصن منم شونصدتا زبون درمیارم واسه همه این روزا که نبودی


.....

دل ِ محکم... دل وقتی محکم می شه که یه عالمه مشکل بریزه رو سرت و تو دووم بیاری...
دعای سختی بود

مرسی که اومدی خب دلم تنگ شده بود
چشم حتما و به همچنین

لیلیا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 20:09

ای بابا .. تا نت زیر دست و پامونه ..

بیا جواب بده دیگه فریناز ناز ناز..






اوووووووووووومدم همین الان نت خب

لی لی یا یا

اوووووووووووووه

لیلیا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 22:01

پس بالاخره اومدی..

سلام فریناز ....آخیییییییییییییییی یهنپ نفس عمیق!

دل منم برات تنگ شده..

من...خداروشکر..از راهیان به این ور حالم عجیب غریبه ..
شدم مث اروند..! میگن..مامانم میگه..

زبون...شونصدتا

خب منم هزار و شونصدتا..

ولی من نخواستم که مشکلات زیاد بریزه رو سرت دختر..

فقط خواستم دلت محکم باشه و وطاقت بیاری...

ببخشید

آره
سلااااااااااااااام

آره تا الان داشتم ماهو می دیدم... محشششششره امشب

اروند...
کاش حال خوبتو با خودت میووردی لیلیا
آدم اونجا می ره تا بتکونه خودشو
توی مسیر و راهم تموم سردرگمی و عجیب غریبیتو می ذاشتی... ایشالله که تر و تازگیتم می بینم

خب من هزار و شونصد و شصت تا

ممنون
نه بابا ببخشید واسه چی

لیلیا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 22:10

راستی من بودم...همه این وقتا..

همیشه به زنجیره مون سر میزنم..

منتهاش بعضی وقتا ساکتم..

شده یه دقه برم کافی نت میرم..اما به همتون سر میزنم..

مررررررررررررررررسی لیلیایی

منم هستم تا جمعه که میریم مشهد

لیلیا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 22:17

حالم خوبه..فقط..

حالا که مشکی پوش مادر مهربان اربابیم..راستی تسلیت.

--------------------------------------------
جات خالی از اول تا آخر با چشم های شهید همت حرف زدم و ...خالی شدم..

بالاخره نگام کرد..شهید همت رو میگم..

منم هزار و شونصد و شست و شیش تا..

ممنون... منم تسلیت...
هر چند الان عیده و اصلا درست نیست این دهه ها رو درآوردن!!

با چشماشون...
من هیچ وقت تو چشم عکساشونم نگا نمی کنم... راستش یه جور عجیبی پاکن... خب خجالت می کشم...

منم هزار و هفصدتا

لیلیا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 22:20

باید برم..کاش زودتر میومدی...

زود زود میام..

منظورم از اول تا آخر سفر راهیان بود..


شب و روزت پر از محبت خدا...فریناز عزیز..

ماه رو نگا میکنم..تو هم نگا کن.. همه نگا کنن..




دعا یادت نره ها..

آره زودی بیا که برامون تعریف کنیا

ممنون و به همچنین لی لی لی لی لی لیااااااااااااااااا

ماه...
امشب تنها نگاهش نمی کردم... حالا شاید نوشتم بعد بیا بخون:دی

چشم و تو هم همینطور

سهبا سه‌شنبه 6 فروردین 1392 ساعت 23:57

سلام فرینازم . سال نوی شما مبارک عزیز .
روزها چه دوستشان داشته باشیم , چه نه , می گذرند و لحظه های عمر ما را هم با خود می برند به جایی دور ... دور دور دور ... آنقدر که دیگر دستمان به آنها نرسد و روزی دیگر حسرت گذر آنها را با خود بکشیم و هیچ کاری هم از دستمان برنیاید .
پس کاش راهی بود تا حق این لحظه ها را هم رعایت می کردیم ... کاش ...

سلام نرگس عزیز
ممنون و عید شما هم مبارک

حق این لحظه ها...
درست می گین بانو ولی در حال حاضر لحظه ها فقط برای من پر از عذابن...
ممنون...

ღ مهــــرناز ღ چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 00:31

...

محمدرضا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 09:28 http://mamreza.blogsky.com

سلام
و دیگر ...
یه دنیا حرف توی این سه نقطه هاست...
ولی گاهی اوقات بهتره که سه نقطه بذاری تا ملت متوجه نشن که این پستت رو نفهمیدم شاید.
شایدم فهمیدم دارم شکسته نفسی میکنم.

سلام

آخه برووووو! ما که تو رو می شناسیم
تو اگه کلشو متوجه شده بودی الانه یه طومار شونصد صفه ای نظر می ذاشتی منو نصیحت می کردی

محمدرضا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:07

نصیحت؟؟؟
من؟
بلدم اصا؟
چی هست؟
خوردنیه؟
توجیب جا میشه؟
به جای سوغاتی از مشهد میارن؟
ینی نامردی اگه مشهد برا من دعا نکنی

نه
اصصصصصصصصصصصلا

خب حالا چرا می زنی؟
باشه دعا می کنم ولی تصمیمتو بگیر یا دعا یا سوغاتی

محمدرضا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:29 http://mamreza.blogsky.com

من زدم؟
کی؟
کجا؟
چرا؟
چه طوری؟
باچی؟
برووووووووووووووووو آخه تو سوغاتی بیاری که من بگم سوغاتی؟!!
تا اسم سوغاتی میاد برفک آباد وبلاگت فعال میشه.
نه عامو شوما همون دعا کونید برامون بسس.والااا



اصن این چی چی میگد؟

اصی شما کی هستی؟

دعا رو چشم
خرج نداره

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:35

سلاااااااااااااااام..

ما آمدیم!

سلاااااااااااااام
خوش اومدی

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:35

این جال موند!

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:41

در ادامه ی حرف های دیشب باید بگم..

فریناز این دهه ها رو که کسی در نیاورده!!!

دو تا روایت شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها ) است که بین این دو تا روایت رو عزاداری میکنن دیگه..

اما چشم های شهید همت..

آره منم خجالت میکشم..

اصلا از عمد نگاش میکردم که خجالت بکشم!

تازه چشم هاش داستان داره..

چشماش از امام حسین (ع) ..هست..(حاج آقایی توی راهیان گفت..)

حالا خودت چطوری!؟

کی میری مشهد ؟

خب به نظر تو درسته این کارا؟!

فقط این دهه نیس! در سال شونصدتا از این دهه ها درمیارن که اصن درست نیست
مردمو از دین زده کردن
...

جمعه میریم
خوبم...

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:48

جا موند!

البته در عاقل بودن شما شکی نیست!
ولی در گیج بودن ما حرفی هست !

زود بیا جواب بده ..آباجی ..



ببخشید اینقدر کارام شلوغ پلوغ بود اصن وقت نکردم بیام
الانم داریم میریم نشستم جواب می دم

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 11:55

وای ببخشید!

الان خوندم گفتی جمعه میری..

بنده یک طومار دعا میارم سر فرصت که به امام رضا (ع) بگی..


فریناز

آره الانم جمعه س داریم می ریم

هوای وبلاگ ما رو داشته باش تا بیام

چشم... خوندم و حتما میگم...

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 13:22

فریناز نیومدی نرفتم!

راستی دیشب ماه خیلی قشنگ بود..

بنویس با کی داشتی می دیدی.میام میخونم.

یه سری عکسا راهیان رو گذاشتم.خونمون.خواستی ببین.

فریناز عزیز..

جواب نظرت رو بعد میگم.

فقط در جواب سوالت باید بگم..نه نیستیم.

گلابی هم دوست دارم..[
بابت همه چی ممنون//

منم هزار و هشتصد ها..

از اون شب یادم باشه بنویسم حتما... هر چند همیشه در لحظه اگه نوشتم نوشتم اگه ننوشتم دیگه نمی تونم بنویسم

حتما میام می بینم لیلیا جونی
ببخشید اون جمعه دیگه همه داشتن می گفتن پاشو بریم منم مجبور شدم برم نظراتت بی جواب موند
الان اومدم ولی دارم جواب می دم

گلاااااااااااااااابی

ღ مهــــرناز ღ چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 17:05

لیلیا جا پای من گذاشته آجی؟



شما صاحب اختیارین اصن آجی

ღ مهــــرناز ღ چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 17:06

چی نوشتم !!!!!!!!!!



جا پای تو یا پا جای تو؟

لیلیا چهارشنبه 7 فروردین 1392 ساعت 19:02 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

یهویی اومدم!

بنده خدایی میگفت چون خط کوفی نقطه نداشته بعضی از کلمات مثل هم نوشته می شدند ..
و به این خاطره که بعضی از روایات شهادت یا ولادت امامان و ائمه ما دو تا روایتی شده..و قابل تشخیص نیست .
به این خاطر بنا به احتیاط دو تا روایت رو حساب میکنن.
----------------------------------------------------

فریناز چرا نصفه نیمه جواب نظر میدی دختر!
نظرات امنیت ریشه ها رو .. فریناز..

من از چه نظر جا پای مهرناز خانوم گذاشتم!؟

من جا پای خودمم به زور میزارم حتا..

فریناز..

سلام

تو نظر بالاییت گفتم چرا

خیلی کارامون قاطی پاتی بود قبل سفرمون اینه که خیلی هاش نیمه کاره موند جواباش ولی الان دیگه کامل دارن می شن ایشالله:)

لیلیا پنج‌شنبه 8 فروردین 1392 ساعت 12:40

سلام..


مث که صاحب خونه نیستن..

پس التماس دعا..و اینکه..

به امام رضا (ع) بگو ضامن آرمش عزیزانم بمونه...
---------------------
فریناز میدونی چیه..

ما را کبوترانه گرفتار کرده است ..
آزاد کرده است و گرفتار کرده است..
-----------------

سفر به خیر فریناز قصه ما..

سلام

نه دیگه نبودیم

پرچمو که دیدم یاد تو و عسلی جونت افتادم... همونطوری که گفته بودی بم لیلیا... حرفاتم همشو گفتم بهشون...

چیه؟
آزاد کرده است و گرفتار کرده است...

ممنون لیلیایی

محمدرضا جمعه 9 فروردین 1392 ساعت 17:36 http://mamreza.blogsky.com

سفر به خیر وسلامت زائر باران.

ممنون محمدرضا

الهام جمعه 9 فروردین 1392 ساعت 21:26 http://elham7709.blogsky.com/

سال نو مبارک.
همراه با بهترین آرزوها.

ممنون الهام جان
سال نوی توام مبارک باشه بانو

لیلیا شنبه 10 فروردین 1392 ساعت 18:51 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام سلام

فریناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز...

خوش به حاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالت..



اصن خیالت راحت باشه - نباشه آباجی...


نیگا تروخدا.. وبلاگشو به کی ام سپرده!

یه یه نت ندار ..

فریناز ممنون که میگی..




سلاام
الان یعنی اومده بودی مراقبه وبه من باشی؟

آره
بعد فکر کردما! دیدم واااای به کی یم سپردم

منتها اونجا نت نداشتم دیگه سپردمت دست خود امام رضا

گفتم...

لیلیا شنبه 10 فروردین 1392 ساعت 18:59

راستی :

هوا رو چه طوری میشه داشت! آیا .؟؟؟

شاید اینجوری.. هان ؟! ..





این واسه وقتیه که خودت هوا نداری

اینطوری دارن هوا رو

تو کی می خوای یاد بگیری آخه

نازنین شنبه 10 فروردین 1392 ساعت 23:52

بعله الان بعضیا اینطرفا تشریف دارن
منم که اصلا قصد ند ارم ببنمشون

اصنم که نیومدی و اصنم که یه روز بعد این نظرت ندیدمت

دوازده فروردینم روزی شد واسه خودشا

مریم شنبه 10 فروردین 1392 ساعت 23:58

زیارتت قبول خانوم گل
سلام منو به آقا برسون
ضامن چشمان آهوها
بطلب دلهای خسته ما را

قبول حق باشه مریم جون
...
سلام تو رو هم رسونده بودم پیش پیش

حسین یکشنبه 11 فروردین 1392 ساعت 00:08

سلام
سال نوت مبارک (با تاخیر البته)
دلم برای اینجا تنگ شده بود
زیارتت قبول
یا علی

سلام
ممنون
سال نوی شما هم مبارک باشه با تاخیر

مریم یکشنبه 11 فروردین 1392 ساعت 18:06

یا ثامن الحجج دل ما وا نمی‌شود ..!

خیلی تلاش کرده‌ام، اما نمی‌شود ..!

هر جا که رفته‌ام و به هر کس که گفته‌ام،

گفته است: به دست من گره‌ات وا نمی‌شود ..!

اصلاً به هر که رو زده‌ام گفته با تشر:

هر جا که می‌روی برو ! اینجا نمی‌شود ..!

نازم به شاعرت که چه زیبا سروده است:

وقتی دل شکسته مداوا نمی‌شود ..!

دستت بزن به دامن سلطان که هر جواب

از او شنیده می‌شود …الّا، « نمی‌شود » ..!

حالا من شکسته دل خسته ی غریب

رو کرده‌ام به سوی تو آقا...

....
چقدر قشنگ...

نازنین پنج‌شنبه 15 فروردین 1392 ساعت 00:13

فک کنم الان باید تو راه باشی
خیلی خوب شد که بازم دیدمت
انشاله زود زود بیای :)





آره اون موقه تو راه بودیم تو قطار

آره...

مرسی نازنین
با اینکه عید بود و تو کار داشتی ولی مرسی که اومدی

یادت نره چی ازت خواستما....





لیلیا پنج‌شنبه 15 فروردین 1392 ساعت 12:55




هواشو دارم!

بعله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد