ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خیال کمی آسوده زیستن در برهوت بی سایه ی زندگی، وجودم را به آستانه ی بی قراری محضی کشانده و تمام قرارهای عالم کمی آن سو تر از توانم به فتح قله ی گمنامی نزدیکند!
فرقی نمی کند به نام کیست! برای کیست و از کجاست... تنها قرارهایی را می بینم که همه رهسپار قله های سند خورده ی انسان هایی دیگرند... و تمام جای خالی شان سهم این روزهای من...
نگاه کن! چگونه کلافکی از سر و رویم می بارد...
کلاف پیچ در پیچ سرنوشت آنقدر تابیده که شمال را گم کرده ام و در ازدحام گرمای جنوب، گیجم!
دیگر دست چپم غرب نیست و خورشید پشت نامعلوم ترین کوه هستی پنهان شده...
نه غروب است و نه سپیده و نه صبح و نه شب!
زمانی گمنام شاید! زمانی که نه گرگ و میش است و نه طلوع و نه خانه ی خورشید و نه سرای ماه و ستاره...
بگذار اینجا زمان کلافگی های من باشد... همان رنگ سفید و آبی و زرد و قرمز و بنفش و نارنجی و آجری چرکی که آسمان اینجا را احاطه می کند... و قارقار کلاغ ها انگار که غم را بخش بخش، بی وقفه می سُراید...
بگذار این زمان از آن من باشد...
ثانیه ها اما بی وفاترینند... تنها رسم رفتن آموخته اند و راه ِ دویدن...
حتی این زمانی که از آن من شده است هم نمی ماند و می رود... می رود تا فردا... همین لحظه ها که دوباره دلم بی اختیار به سمت آسمان بازمی گردد و کسی تمام در و پنجره ها را می بندد و ... فرقی نمی کند! در و پنجره های دلم را هم بگشایم، از سر و روی زمانی که به نام من شده کلافگی می بارد...
کلاف پیچ در پیچ هفت رنگی شده ام در دست سرنوشت... گاهی به جایی دورافتاده پرت می شوم و گاه در مرکز ثقل زمینم و تمام توازن هستی در اندامم می نشیند...
گاه در دستان کوچک کودکی که چند صباحی از آمدنش به زمین نمی گذرد، قِل می خورم و گاه در دستان خشن آدم بزرگ ها بال بال می زنم...
کلاف هفت رنگی شده ام که می شد رنگین کمان آسمانی آبی باشم و یا تنپوش گرمی به وقت سوز و سرما...
می شد پناه باشم برای دستانی که یخ زده اند و نفسی گرم باشم برای لب هایی که می لرزند...
آآآآه
می شد از ذره ذره ی بودنم برکت ببارد و عشق...
می شد...
اما دست من نیست
دست تو نیست
دست او نیست
دست خداست که کلاف هامان کجا بیفتد و همدم لحظه های چه کسی شود...
می شد حتی در دریایی برای همیشه شناور باشد و تا آخرین ذره ی جانش خیس شود و به عمق آب ها فرورود و آنقدر بماند که ذره ذره تمام شود...
می شد حتی بر سر موشکی تا کره ای دیگر پرتاپ شود و از این جاذبه ی لعنتی برای همیشه خلاص گردد...
می شود حتی جاذبه ها شیرین باشند...
هر چیزی امکان دارد اگر خدا بخواهد...
بارالها...
کلاف وجودمان را جایی بینداز که اگر کورترین گره ها را خوردیم، آشنایی باشد تا بازمان کند... تا شادمان کند... تا آراممان کند... تا بار دیگر زندگی از سر گیریم و از سر و رویمان گره های کور ِ کلافگی نبارد... باران ِ رحمت و برکت شویم و بس...
خداوندا!
مهربانا!
کور شده ام
گره هایم را با دستان مهربانی ات بگشا
که امـن تر از حضـــور تـــو نمی توانــم یافـــت...
سلام.
.دارم میرم نماز.
اوووول.
وقت ندارم بخونم
ریاشد ینی؟
التماس دعا.
تو هم پاشو برو.
الان من قیافم به امر به معروف کننده ها میخوره ینی؟
التماس دعا
سلام


خوردنیه؟
بعله اول شدی بعد مدت ها
آهان
نه اصنم که ریا نشد
اصا ریا چی هست؟
منم دارم می رم بخونم...
به همچنین
خیلی...
من اووووووووووووووووومدم یه سری بزنم...

حال شما؟
احوال شما؟
خبی آباجی؟
حالدون چطورس؟
دلمون برادون تنگ شده بود
و باز هم خوندمت ...
خوندمت...
خوش اوووووووووووووووومدی خااانوم


خوبم
شکر
شما چیطوریدون؟ خُبید؟
امتحانا خوبن؟
دل منم همینطور
...
اینجااااااااااااااااااااااااااااااااارو




وای چقده خوشگل شده
راستی من سلام نکرده بودم؟
چه بی ادبم من
الان خودم خودمو تنبیه کردم
خیلی خوشگل شده
قشنگه...
جدی؟

این محمدرضا هم نیس بهت هشدار بده

پس می ذارم همین باشه
نه دیگه
حالا حرص نخور فعلا انرژیتو نیاز داری دختر خوب
مرسی
فرصت آیینهها در پشت در ماندهست
روشنی را میشود در خانه مهمان کرد
میشود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون، روشنی از عشق
میشود جشنی فراهم کرد
میشود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در ماندهست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی یک نفر میآید
از آنسوی دلتنگی
سلام فریناز قشنگم
موسم نیلوفران یعنی که باران هست

یعنی که یک نفر می آید از آنسوی دلتنگی...
چقدر زیبا بود مریمی
ممنون بانو
سلام
اینجا میشه تنهاییا و دلتنگیها رو قسمت کرد. سپاس از اومدنت.
چقدر خوب گفتید
ممنون
زیبا بود وبتون
سلااااااام.فریناز...
سلاااااام بمبک
کلاف هفت رنگ وجودم!
)


)


اوهوم..! چه خوب گفتی! کلاف هفت رنگ وجودم..
کمی آسوده زیستن در برهوت بی سایه ی زندگی
تمام قرار های عالم کمی آن سوتر از توانم به فتح قله ی گمنامی نزدیکند!...( فتح قله گمنامی..
اوووه! ...تنها قرار هایی که همه رهسپار قله های سند خورده ی انسان هایی دیگرند! ( چه پیچیده..)
و تمام جای خالی شان سهم اینروزهای من...( اوهوم...
کلافکی از سر و روت میباره! اینم یه نوع باریدنه!
دختر تو فوق العاده ای!
اصن عشق میکنم میخونمت..
آنقدر تابیده.. که شمال را گم کرده ای و در ازدحام گرمای جنوب ،گیجی!
دیگر دست چپت غرب نیست..( آخ. چه قدر پر از حسه..
خورشید..
( یا خورشید پنهان شده ! یا چشم های ما، دیگه ...)
زمان گمنام! (جای فکر داره برام ، زمان گمنام..)
آجری چرک..
قار قار کلاغ ها رو دوست ندارم..( احساس بدی بهم میدن..همون غم..) غم را بخش بخش سراییدن بی وقفه...
ثانیه ها علاوه بر اینکه بی وفاترینند ، بی رحم ترین هم هستند!
واقعا همینطوره! تنها رسم رفتن آموخته اند و راه ِ دویدن ...
دلت به سمت آسمان بازمیگردد.. (...
تمام توازن هستی در اندامت می نشیند..)
رنگین کمان اسمانی آبی باشی...( آخی...
دست خداست..
تا آخرین ذره جانش خیس شود!
جاذبه...بیشتر شیرینه تا لعنتی!
اما..
همیشه این احساس بدی بهم دست میده که در دست سرنوشت تابیده بشم..و هیچ کاری نتونم بکنم!)
( انسان در مقابل سرنوشت ناتوانه...و این ناتوانی اذیتم میکنه...خیلی.)
برای ...
آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.
پیچیده ست ولی برداشت ساده ای می تونه داشته باشه

قرارهایی که واسه تو نیستن... بی قراری سهم تو می شه و ...
یه نوع باریدن رگباری
مثل اینجا
رگباریه...
احتمالا تو خیلی باهوشی لیلیا
زمان گمنام... آره خودش چون از فکر زیاد متولد شده...
آره قارقارشون... سیاهی وجودشون..
ولی آزادن... هرچند گاهی آدم دوس داره که توی یه چارچوبی باشه... صاااااحب داشته باشه!!!
بی رحم ترین... آره چقدر خوب گفتی
بی رحم ترینند....
دست خداست....
...
جاذبه ولی خیلی وقتا هم آزار دهنده س
اون موقه داشتم فکر می کردم باید یه پست جداگونه واسش بنویسم
منو هم...
خیلی وقتا حس می کنی اگه فلان جا پیش فلان شخص بودی خیلی چیزا بهتر می شد... ولی خدا خودش انگار بهتر می دونه...
آمیــــــــــــــــــــــــــــن برای تموم دعاهای قشنگت
قشنگ بود..

دلم برا اون موقع ها که یخوده شاد تر بودی تنگ شد..

البته یکمم پیچیده!
راستی فریناز ...
قالبت قشنگه! متناسب با همین متنی که نوشتی!
خوشم اومد از قالبت..
پیچیدگیش چون واسه آدم و خدا بود شاید

شایدم واسه کلافگی هاییه که همیشه با راز نوشته می شن
شادتر:دی
مثلا می خوای ساسی مانکن بذارم برقصیم؟
مرسی
یه وقتایی آدم دلش یه خونه ی ساده می خواد شاید
باهوش بودن یا نبودن من خنده داره آیا!؟؟





راز...
جاذبه..آره بنویس..فک کنم خیلی جالب بنویسیش..
خونه ساده...آره منم دوست دارم.
ساسی مانکن!
گوش هم یه نعمته! هر چیزی رو نباس بشنوه.
باید مراقب نعمت های خدا باشیم .امانته.
هرچند..من که مراقب هیچکدوم نعمت های خدا نبودم و..
اما شاد باش...شادتر...شادیش قشنگه...وقتی شادی ..اینجا رگبار شادی میباره...
بعله خب






بااااا هوش؟
تو؟
مودش که بیاد حتما می نویسم:)
آره... گوش نعمته
مرسی که گفتی
مراقب نیستیم... اوهوم
رنگ و روی قالب و قالب نظراتو آروم کردم که حتی اگه رگبار غمم بارید بازم حس آرامششو داشته باشه
بمبک تو بودی ولیا
شادیت قشنگه..
خودم میدونم.
شمام که هنوز عاقلی!
بعله ما و عاقلی عینهو زمین و سیب می مونه
فریناز....
هیچی و همه چی!
هیچی و همه چی...
امان از تو با این هیچی و همه چی گفتنات!...
باهوش؟





تو؟
هوش چی هست ؟! خوبه یا بد!
هوش سیاه مثلا...
نه دیگه رگبار غم نه!
به امام حسین (ع) میگما...
بمبک منم ولیا..میدونم..
عینهو سیب و زمین...
چه تعبیر قشنگی!
وقتی پر از حرف و غم و داد...اینا میشم...
هیچی جز ، گفتن هچی و همه چی آرومم نمیکنه..!
فریناز قصه ما...مراقب خودت باش..
وااااای گفتی هوش سیاه



دوس دارم برنامشو الان می بینم خب
هوشو به خودت فشار نیار فقط واسه من تعریف شده س
....
اصا لرزیدم یه دفه ها
به امام حسین...
هیچی و همه چی...
چشم
توام همینطور لیلیا