آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

عید فطر امسالم

هواللطیف...


انگار از صبح تا الان روزها می گذرد... از صبح زودی که بعد از سحر بلند شدم و ترسم برای بی سحری شدن و یادم آمد که رمضان چند ساعتی می شود رفته است و من در بدرقه اش باز هم خواب مانده ام...

پارسال عیدفطر مسافرت بودم... یک جای دور... و امسال بعد از دو سال نماز عید فطرم را زیر آسمانش خواندم... در حیاط مسجدی که پُر از خاطرات بچگی هایم است... تنها بچگی هایم!!!

و بی قراری محضی که از شب قبلش بر تمام وجودم نشسته بود... نمی دانم این بی قراری و سرگردانی از کجا آمده... از روزی که چشمانم خانه اش را دید و با شوق و ذوقی تمام دور تا دورش گشت و گشت و گشت، تمام بی قراری ها پَر کشیده بودند... تمام دلهره ها... تمام نداشتن ها و نرسیدن ها از درونم رخت بربسته بودند و تا سرایی دور پَر زده بودند...

حتی خنده های از ته دل عمو قنّاد امروز هم نمی توانست مرا از این همه بی قراری رها کند... صدای معصوم و زلال فاطمه ی چند ساله هم... اما راستش را بخواهی رهایی افکار این بچه ی سه چهارساله مرا کمی رها کرد...


رهایی بچه ها همیشه مرا از تمام بی قراری های بی منشأ رها می کند...


بی قراری هایی که نمی دانم از کجا می آیند... کِی می آیند... و قرارهاشان چیست...

تنها می دانم که میهمانی ناخوانده اند که باید مدارا کرد... مدارا... باید صبر کرد و صبوری پیشه نمود...


رهایی بچه ها اما کمی از این همه میهمانی کم می کند...


همیشه هر وقت ذهنم به بن بست می رسد خودم را تا پارک اسباب بازی ها می رسانم و ساعت ها می نشینم و بچه ها را نگاه می کنم... رهایی شان را... در لحظه زیستنشان را... بی غم و دردی شان را... خنده ها و گریه های از ته دلشان را... تمامشان را... آنقدر نگاهشان می کنم تا ذهنم از تمام بن بست ها پَر می کشد و راه آسمان را می یابد و پرواز می کند...

و برمی خیزم و می روم تا دل ِ زندگی!


بگذریم...

عید فطر امسالم با عید فطر سال گذشته قابل قیاس نبود، نه مکانش، نه آدم هایش، نه حتی حال و هوا و لحظه هایش...

پارسال پُر بود از خنده و شادی و رهایی با آدم هایی که دوستشان داشتم... میان رمل و ماسه های کویر دویدن و خوابیدن و عکس گرفتن و غروب بی حد و حصرش را مشاهده نمودن...

هر چند پُر از گناه بود اما می شود گاهی میان آن همه گناه هم چشمانت را نگاه داری و سرت به کار خودت باشد... لذت اطراف را ببری نه آدم های پیرامون غریبه را...


در کل سال گذشته فراموش نشدنی بود... آنقدر خوب بود که حد نداشت... یادم هست غروبش را که به تماشا نشسته بودم به سال بعد فکر می کردم... که کجایم و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد...

و دیروز جایی بودم که سال گذشته حتی تصورش را نمی کردم وجود داشته باشد!... با آدم هایی که دقیقه ی نود مشخص شدند و با حال و هوایی که با سال گذشته زمین تا آسمان فرق داشت...

پُر از دلتنگی و بی قراری و سردرگمی...

تنها دلم بود و من بودم و نگاهم و لبخندی نقش بسته و گوش هایی که می شنیدند و زبانی که برای خودم نبود و بحث های همیشگی را زمزمه می نمود... یک ظاهرسازی به تمام معنا!!!

غروب شده بود... نزدیک اذان بود و در راه... فرقی نمی کرد آهنگ های خارجی با صدای بلند پخش می شدند یا نه! من و آل یاسینش دنیای دیگری داشتیم... هرچقدر آسمان ابری اینجا را نگاه کردم نه هلال ماه شوالش را دیدم و نه ستاره ای! تنها دعا شده بودم و آل یاسینی که در گوشم پخش می شد و تمام جانم را پُر از ذره ذره حضور کسی می کرد که حالا نامش با دلم عجین شده... آقای خوبی ها... آقای همیشه ی انتظار... من می گویم مهدی ِ فاطمه...

و نمی دانستم درست همان لحظه ها او هم از این همه فاصله به دعا نشسته... غروب را به تماشا و کلاغ ها را به بدرقه...

نمی دانستم که دلش لبیک گفته بود به دعاهای دلم... و خدا را شکر... وقتی تمام این اتفاقات را کنار هم می گذارم تنها به شُکر می رسم و سپاس... تنها به سجده می روم و معبودم را سراپا سپاس می شوم که همیشه حواسش هست... همیشه حتی در دل آن همه بی قراری حواسش هست که چگونه قرار شود بر تمامشان...

در راه و فکر کردن به آینده ای که حتی نمی توانم یک ثانیه ی بعدش را پیش بینیی کنم، امیدی بر دلم نشست که قرار تمام بی قراری های این چند روزه شد... یک امید بی حد و نصاب... که انگار اگر قرار بر بی قرار ماندن بود تا اینجا نمی آمدیم و نمی رسیدیم و نمی ماندیم...

و درست آل یاسین که تمام شد آرام شدم... همزمان با دل او که بی خبر به دعا نشسته بود آرام شدم...


دیروز آنقدر آدم دیدم و مهمان داشتیم و مهمانی بودم که شب از تمام چشم ها و صداها و حرف ها و لبخندها و دست ها و بوسه ها به اتاقم پناه بردم... به مأمن امن آبی آرام همیشگی ام... و سراپا او شدم تا دل شب... تا آن زمان که تنها صدای باد می آمد و رقص برگ های آویز شده به درختان و ابرهایی که آهسته می رفتند و هلال ماهی که نبود و ستاره هایی که خوابیده بودند و آسمان مظلوم تر از همیشه مرا می نگریست...


عید فطر سال دیگر کجایم؟...


به تصور الانم حتما دوباره منم و باغی سبز و مهمان هایی آشنا و ....


خدا می داند و خدا و خدا...



نظرات 6 + ارسال نظر
تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 22:41

هوایت را به سمت من کج کن …
این روز ها بدجور نفس تنگی گرفتم ، میگویند هوا آلوده است
هر هوایی که تو در آن نباشی آلوده است ...

ممنون تنهای عزیز

همیشه زیباست دلنوشته هایی که می ذارید

فاطمه شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 23:08 http://lonely-sea.blogsky.com/

ایشالله که فطر امسال پر باشی از تموم اتفاقات سبز و قشنگ...

اتفاقاتی که می دونی با تموم وجودم آرزوشون رو دارم برات

سبز باشی

ممنون و به همچنین
یعنی واقعا به همچنینا... وگرنه می دونی که چی می گم بعدش:دی

سبز باشی...
دلم تنگ شده بود واسه این دعا

فاطمه شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 23:14 http://lonely-sea.blogsky.com/

منظور از فطر امسال فطر سال آینده بود...

اشتباهی نوشتم امسال...

شرمنده...

ینی خواننده عاقله الان؟:دی

به همچنین عزیزم:-*

نازی یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 00:38



وقتی تو خبرنامه دیدم وبلاگ رگبار آرامش آپدیت شده کلی ذوق کردم فک کردم الان یه خاطره از خونه ی خدا یا یه بی قراریِ دیگه واسه امام حسین و کربلاش میخونم و باورت نمیشه چطوری سریع وبتو باز کردم...

باورت میشه من هی میخوندم که شاید یه جاییش برسه به یه خاطره از مکه یا حرفی از کربلایی شدن؟

فریناز تو و فاطمه چیییییکار کردین با من؟


ولی وقتی خوندم آخر پستت یه چیز به خودم گفتم...با خودم گفتم میخوام پست فطر سال دیگه ی تو رو هم بخونم...
مطمئنم مطمئنم مطمئنم هر سال بهتر از سال قبل میشه برات...
شک ندارم
چون از بنده های خوب خدایی

سال دیگه میام همین نظرمو هم میخونم و میگم دیدییییییی گفتم هر سال بهتر از پارسال میشه؟؟؟؟؟؟؟

+ آجی حالا یه پرت و پلا نوشت بگم
قطاباتونو گذاشتم کنار با باقلوا و 4 لوز
همشم میدم خودت بخوری چاق شی فقط اتاقتو باید نشونم بدی

قرارمم بود از مکه بنویسم ولی خب عید فطر امسالم خیلی خیلی متفاوت تر بود و اتفاقایی که توش افتاد می خواستم ثبت بشه
کلا این روزا هی اتفاقایی میوفته که دلم میخواد ثبتشون کنم بازم خیلیاشونو نمی نویسم:دی

یه کارای خوب خوب آجی:دی
جدی؟؟؟؟ ایشالله اگه زنده بودیم حتما می نویسیمش:دی


پس این نظر توام می شه نشونه:دی

آجییییییی زحمت بکشی من می دونمو توها
خودت شیرینی نقل و نباتی اصن خودتو ربان پیچ کن بیا

مژگان یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 13:17 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
عیدت یه عالمه مبارک باشه حاجیه خانوم

راستی :
بوی مهربانی می آید ، کجا ایستاده ای؟
در مسیر باد!

امیدوارم عید سال دیگه یه جایی واستاده باشی که خیلی بالاتر از اینها باشه ، و بهتر از همیشه!

یه خروار آرامش ، سلامتی ، عشق ، محبت خدا تو راهه ، خالی کن کامیونو بفرست که لازمش دارم :*

سللام
عیدتوام مبارک خانوم خانوما

اووووم
آره دیگه فهمیدی؟

ممنون... ایشالله واسه همتونم اینطوری باشه

خروار
خب چیه؟ خنده داره کلمش

مقداد دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 11:18 http://northman.blogsky.com

مهرناز خانم، سال دیگه میام وب فریناز اگه کارایی رو که اینجا گفتی انجام ندی سرتو میبرما! گفته باشم

مهرناز مقداد با تو إ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد