ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هواللطیف...
خانه ای بود سرسبز... به رنگ آبی فیروزه ای... با حوضی وسط خانه و شمعدانی های قرمزی که دور حوض زندگی می کردند...
قرار بود ساعت هایی از زندگی ام را در مکانی باشم که دوست دارم، یاد خانه ی مادربزرگم را برایم تداعی می کرد و من در هوایش آرام بودم...
فارق از این شهر شلوغ و بی وفا... فارغ از تمام آدم هایی که هیچ وقت برای من نبوده اند و نیستند... آنجا هر روز با یک آدم جدید و یک قصه ی جدید آشنا می شدم... آنجا همان جایی بود که همیشه دلم می خواست داشته باشم... همان کاری که زیادی دوستش داشتم... از لحظه به لحظه ی کار کردن و خستگی هایم لذت می بردم...
اما یک روز، یک روز زیادی شوم، کلاغی آمد و سیاهی اش را بر سرم نشاند! بر بختم! بر تقدیرم! حس حسادت عجیبی را به سمتم روانه کردند... نمی توانستند مرا و خوشحالی ام را ببینند! آمده بودند که حال خوبم را از من بگیرند و همه دست به یکی کردند که این اتفاق شوم بیفتد!!!
و چرا؟ چرا نتوانستند ببینند که کسی دارد برای خودش در یک گوشه ی دنج، زندگی آرامی را می سازد؟!!!
چرا نتوانستند ببینند؟ چرا این کلاغ شوم بر بختم بختکی زد و مرا ویرانه کرد؟
نمی دانم به کدام گناه نکرده، به کدام مهربانی دریغ شده، متهم شدم... متهم شدم به نیامدن! به نبودن! متهم شدم به تبعید از آن خانه ای که زیادی دوستش داشتم...
حالا روز هاست که شب و روزم یکی شده، در خانه ی کوچکی که تنها یک بالکن کوچک به خیابان دارد و جای همان پنجره ی تنهایی های خانه ی پدری ام را برایم پر کرده است...
اصلا انگار قصه ی من و پنجره ی تنهایی هایم تمامی ندارند! حتی حالا که در خانه ی خودم روزگار می گذرانم...
این تنهایی و بی کسی از کجا در وجودم رخنه کرده را نمی دانم اما دلم می خواهد این روزها کسی بیاید و بگوید بیا! این وقتم برایت تو! بیا و هر چه می خواهد دل تنگت بگو... بیا و مطمئن باش که زمانی نه از حرف هایت سواستفاده می کنم نه رازت را بر ملا...
دلم می خواهد بروم و بنشینم و برای کسی فقط حرف بزنم...
از دلی که شکاندند... چه بی رحمانه مرا شکستند و در دل هایشان به دل شکسته ی من خندیدند...
و خدا... می دانم که خدا تمام حق دل شکسته ی مرا به من بازخواهد گرداند..
کاش این صفحات کاغذی بودند و قطره های اشک هایم رویشان به یادگار می ماند... اشک هایی که از دل شکسته بیایند، مقدس تر از آنند که غریب بمانند...
در آستانه ی سی سالگی ام باید خودم را و دلم را جمع کنم، فکری کنم، برخیزم و خودم را بتکانم و شروع کنم به موفق شدن!
آری باید به خودم و همه اثبات کنم که من موفق ترین آدم این شهر خواهم شد...
زمانی ، شاید، در و دیوار های همان خانه ای که دوستش داشتم، دلشان برای من تنگ شود... شاید خودشان برایم نامه نوشتند که برگرد... شاید درخت های توت آن خانه ، سال بعد که توت دادند و مرا در کنارشان ندیدند، دلشان برای دست هایم تنگ شود... و فواره ی آن حوض آبی رنگ قدیمی، دلش برای گوش هایم تنگ شود و تمام جانم، که صدایش در وجودم رخنه کرده بود و آرامم می کرد...
پاییز امسال، زیادی برای من بد شروع شد...
صدایی در گوشه ی ذهنم می پیچد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! و حالا نمیدانم که خدایم کی می خواهد! کی می خواهد که آن عدوی وحشی خوی بی رحمی که پای مرا از آن خانه ی رویایی بُرید، سبب خیر گردد و این روزهای سیاه من هم تمام شوند...
چونان درمانده ای می مانم که راه را گم کرده و هوا تاریک است... چشم هایم یارای دیدن ندارد و عقلم به درستی و نادرستی این هزار راه پیش رو قد نمی دهد...
نوری می خواهم... راهنمایی... راه بلدی... هدایتگری...
من اینجا از سرمای تنهایی به خود می لرزم... از بی کسی هایم فقط فقط به تو پناه می برم خدای مهربانم...
می گویند خدا در دل های شکسته هست...
بیا و کمکم کن
بیا و کمکم کن که بتوانم این دل شکسته را بند بزنم
برخیزم و به سوی راهی که تو می گویی گام بردارم...
مهربان ترین خدای من
در این روزهای سختی که یکی پس از یکی صبح را به شب و شب را به صبح می رسانم، از تو می خواهم که پناهم باشی، که یار و یاور و فریادرسم باشی... که کنارم باشی...
مرا به حال خودم رها نکن
که خسته ام
خسته تر از آن که بتوانم خودم تصمیم بگیرم و راه را از بی راهه تشخیص دهم...
چشم هایم را می بندم
در جهانی که با تو در پس چشم های بسته ام ساخته ام فرو می روم
می نشینم و با تو حرف میزنم... به جای تمام کسانی که نداشته ام...
به تو تکیه می کنم.... به جای تمام تکیه گاه هایی که نداشته ام...
اصلا فقط با ید به تو تکیه کنم و برخیزم...
خدای من
چکار کنم که آدمی زادم...
آدمی، دلش می خواهد کسی را داشته باشد که در چشم هایش زل بزند و بگوید نگران نباش، من پیش تو هستم... هر چه می خواهد دل تنگت بگو...
اما ندارم
آن آدمی که باید را ندارم
آن کسی که با او به خرید بروم... به ورزش و باشگاه و کلاس و پیاده روی عصرانه و کافه و رستوران بروم...
کسی که بدانم دوست روزهای سخت من هم هست و یار روزهای شیرین زندگی ام...
نه خواهری
نه دوستی
نه آشنایی که بشود به او اعتماد کرد
در این روزهای سخت زندگی، تمام هر آنچه که دارم فقط و فقط دوست داشتن توست خدای مهربانم...
برایم خدایی کن
از آن خدایی هایی که یک باره چشمانم را باز کنم و ببینم از این طوفان رهایی یافته ام و به ساحل امن آرامش رسیده ام...
خدای مهربانم
منتظر خدایی های بی نظیرت هستم...
پی نوشت: امسال تولد وبلاگم را یادم بود... نتونستم بیام اینجا و بنویسم... یعنی اومدم ولی اینقدر حالم از یک سری اتفاقات بدی که برام افتاده بود بد بود که ترجیح دادم پستش نکنم...
نه سالگی وبلاگم مبارک باشه
مبارک من و شما
نه ساله که زندگی م با اینجا گره خورده
یه سری دوستیاس که حالا نه ساله شده
یه سری آدم هان که الان نه ساله می شناسمشون
با هم بزرگ شدیم
خیلی خیلی بزرگ
اونقدر که حالا ماه ها از هم خبر نداریم
نه سالگی وبلاگم مبارک باشه
سلام.
خودتی... هر چی فحش داری میدی خودتیییی... بی معرفت هم خودتی... همش خودتی...
چطوری خواهر؟ چطوری دوست؟ چطوری آشنا؟
نمیدونم چرا احساس میکنم نسبت به سال های قبل بهتر مینویسی، احتمالا دارم اشتباه میکنم
راستی تو که تنها نیستی... خداااا به اون بزرگی رو داری، خیلی ها همون خدارو هم ندارن و به خیال خودشون با چهار نفر دوستن و فکر میکنن تنها نیستن، که اتفاقا از همه تنها ترنددددد...
بعلهههه
تا نصیحت های بعدی، بدرود
به به
ببین کی اینجاست!!!
چیطووووووووووری ام اس تی؟
میای از این ورا گذری
زنده ای هنوز؟
قربوندون ما که خوبیم شوما چیطورین؟
خخخخ من همیشه خوب می نویسم
از اون حرف آموزنده ها بود که یهو تراوش می کنی و بعدم تعجب می کنی خودت زدیا:دی
ولی راست می گی
دمت گرم
بدروووووود
انقدر این روزا حالم گرفتست که کاملا میتونم درکت کنم ...
شنوای حرف دل نداشتن خیلییییی بده...
به یه جایی از زندگیم رسیدم که هرچی فکر میکنم کسی یا جایی یا چیزی رو پیدا نمیکنم که حالمو خوب کنه...
فک کنم توام دقیقا همونجایی با این تفاوت که یه جایی هست که حالتو خوب کنه...
چرا آخه؟ الان دیگه باید حالتو بتونی خوب کنی که بتونی یه مامان خوب بشیا
آره خیلی سخته که نداشته باشی این شنوا رو...
اونجا رو ازم گرفتن
به دلایلی که نمی دونم چرا! ولی ازم گرفتنش...
البته کار خدا بی حکمت نیست...
به فال نیک بگیر هر شر و خیری تو زندگیت هست...
خودش میدونه کجا یهو غافلگیرت کنه
راستی
دلمم برات تنگ شده بود...خوب کردی نوشتی...
آره
حکمت و عدالتش...
کاش این غافلگیریا نسیب هممون بشه
منم همینطور
من هشتم اذر میام اصفهان.
اگر دلت خواست و دوس داشتی هم و ببینیم .
یه زمانی خیلی با من حرف میزدی ...
حس نمیکنی خودتی که دیوار کشیدی دورت؟
هرچند میدونم وقتی میگی هیشکی و نداری ینی اونی که باید همراه نیست !!
و اون یک شخص خاصِ
ببخشید نارون
الان 16 آذره و من تا امروز اصلا نیومده بودم وبلاگم
یعنی حرفات دقیقا همونی ان که من نمی تونم بزنم
می زنی به هدف دختر!