آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نیمه شبانه های بیداری...

هواللطیف...

گاهی آدم دلش میخواهد در سکوت و تنهایی شب، زیر نور ماه و ستاره ها، با آهنگ دلنشین جیرجیرک ها، کسی را داشته باشد که تا سپیده ی صبح با هم حرف بزنند و بگویند و بخندند و حتی گاهی بغض کنند و گریه...

گاهی آدم دلش میخواد آغوش امنی داشته باشد تا در هنگامه ی سردرگمی و گیجی و آشفتگی ها، خودش را رها کند و به هیچ چیز دیگری فکر نکند...


گاهی آدم دلش یک گوش شنوا و یک هواس ِ جمع می خواهد... کسی که بتوان او رو رفیقِ شفیق نامید... 


گاهی هم حتی آدم دلش یک بغل دریا و یک گیتار و یک آتش و یک سرمای پاییزی و یک جمع اهل دل می خواهد و کسی که بنوازد و آهنگ امشب در سر شوری دارم را با زیر صدای امواج دریا بخواند...


امشب اما نه کسی هست که ستاره های زیبای سامان را با او تماشا کنم تا خود صبح، نه کسی که بشود با او حرف زد و این بیخوابی های جدید شبانه ام را مرهم باشد... و نه حتی کسی که بشود با او از ماورا سخن گفت... از عالم مگو.... از آسمان ها ، از نور، از احساس، از فهم، از ادراک، از شهود و از خیلی چیزهای دیگر...


و برای هزارمین بار میگویم

چه خوب که این صفحه های سپید و این کیبورد جذاب گوشی هستند و می شود با رقص انگشتانم بر روی کیبورد ذوق کنم و کلمات بینهایت درون ذهنم را به صف کنم و بچینمشان کنار همدیگر تا سیاهی های پر رمز و رازی را خلق کنند و با خود فکر کنم که سیاهی همیشه هم بد نیست...!!!

شاید این بی خوابی ها، اثرات قهوه های گاه و بیگاهی باشد که تنها تفریح روزهای سختم است و یا شاید هم دارم پیر می شوم و باید قرص خواب بخورم تا راحت و عمیق تر بخوابم...

مگر چندمین تابستان را سپری می کنم؟؟

باورم نمیشود

یک حساب کتاب ساده میکنم و میبینم در آستانه ی ۳۵ سالگی ام و چند ماه دیگر شمعش را فوت میکنم... انگار همین دیروز بود که ۲۱ سالم بود و کلاس های دانشگاهم را به عشق عصرهای رفتن به سایت و چک کردن وبلاگم و کامنت ها میگذراندم... 

بگذریم....

امشب هم میگذرد... شب و روزها به سرعت سپری می شوند و من با خودم مدام زمزمه میکنم کاش یک روزی یک جایی کسی را داشته باشم که بشود به او گفت رفیق شفیق....

کسی که بشود دست هایش را گرفت... عطر پیرهنش را بویید و حس ناب خواهرانه ای که هیچ گاه نداشته ام را تجربه نمود...


نمی دانم چرا شعری در ذهنم پخش می شود و میگوید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی

سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست....


بگذریم...