آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تولــد در تولـــد در اردیبـــهشت

همان روز بود که تا ابتدای بودنی از جنس انسان سفر کردم! رفتم به استقبال بوی تازگی اجناس...رفتم به جنگ هرج و مرج احساس...رفتم به هیاهوی انعکاس اضلاع الماس! و دانستم می توان به ابتدای بودن رسید...بودنی که از شبی با شور و نور و سرور و عروس سپید پوشو داماد سراپا شوق آغاز می شود...

پس از آن رفتم تا شتاب عرق های سرد...رفتم تا دیدن جان دادن انسان و سرعت بی حد عشق در جاده های زندگی برای جنگ میان مُردن و ماندن! و جانی دوباره یافت آن را که من دیدم...و شب گذشته امنیتی میان دردهای جانفرسایش هویدا بود که عشق چونان تنه ای ستبر بر دامان ضعف نفس هایش تکیه گاه جان گشته بود...

این روزها نظاره گر جوانه زدن بستری برای روییدن گلی در میان گلستان جهان بودم، تا جنگ برای ماندن و چیده نشدن از گلسرای هستی، و جشن فوج فوج آلاله های فارغ از عشق و شدیدا عاشق را!


این روزها خواهرانگی اش بر من شوری دوباره بخشید و جانی تازه بر پیکره ی پر از دردم نشاند که دانستم چقدر می شود مهربان بود و چقدر می توان در عمق احساسی ناب و تازه غوطه ور شد... ممنون گل همیشه بهارم

این روزها زیباترین رویای تعبیر شده ی نیلوفری در میان مرداب را به تماشا نشستم و چقدر شادمان گشت وجودم از تپش سومین سالگی گلی به بوی خوش طاهای آسمانی...


این روزها از همین حوالی تا آسمان سفر کردم و دیدم پری رویی در میان حبابی از جنس باران بر زمین سرد آدم ها چه مستانه می بارد...و در میان رقص انوار طلایی رنگ آفتاب چه دلبرانه می درخشد؛ و نگین نامیدند آن پری روی آرمیده در حباب بارانی را...

و نگین هر آنچه پُر نقــش تر، زیبــاتر و گران بهــاتر...

و راز زیبایی در ایستادگی ست بر تمام نقش هایی که روزگار بر پیکره ی روح و جانش می تراشد تا زیباترین نگین، همان که از آن خداست چونان خورشید بر تیرگی جهان بتابد و خدای را سپاس به پاس چنین نگین درخشانی...

اردیبهشت، گاه به روییدن گل هایی از جنس انسان، بهشت می شود و گاه به پژمردن ساقه ی رُز سرخ عشقی، شراره های نــار

و امروز روز روییدن است و این روزها آسمان یکریــــز می بارد...

سیزدهم اردیبهشت، روز تولد طاهای عشق، باران بارید و امروز هم!

امروز هم روز آمدن نگین خوش درخش پاکی هاست و آسمانی که چه شاعرانه می بارد...

 و سپــاس پروردگــارم

         سپاس به پاس باریدن عشق و نفس هایی از جنس عشق و رحمت بیکران عشق و سپاس یکتایم...

سپاس و هزاران سپاس که گاه زمینت بهشت می شود و بارانت نفس می شود و جانمان خیس خیس حضور تو معبودم

سپــاس...


خوش آمدی طــاهــای دردانه ی نگارین نیلوفر نگارستان عشق


خوش آمدی نگیــن خوش درخش و خوش نقش و خوش الحان پاکی ها



خـوش آمــدید و تـولّـــدتان مبـــارک بـاد


نایت اسکین

برای تویی که خدا برایت کافیست...

یادم نیست طلوع کدام خورشید بود که نجوایی در گوش های خیالم حدیث مهر خواند! و ناگاه دنیای مرا پر از عطر خوش مریم های روزگار نمود... و گفتم تو را چه با من آخر نگارین خوشبو؟ که مریمان مرا نه شاید که ماندن و رفتن پیشه می کنند از قلبم...از جانم و از دستانم! و گفت مرا مریمی نام نهاده اند ...مریمی ی که رسم ماندن می داند و شیوه ی عشوه های نرگس شهلا می شناسد و داغ دل شقایقان سرخ را می نوازد و عاشقانه های بنفشه های بهار را می سراید... و در جشنی به میان نفس های انسان به هستی پای می گذارد...و جشن ها را نشاید همیشه افتتاح که گاه در جشن اختتامیه ی زمستان، گلی از مریم و مریمی به لطافت گل های گلستان نور می روید و قلب هایی را لبالب از شور و شعف و عشق و سرور می کند و سرمای زمستان را به نسیم خنک بهاری پیوند می زند و دلیل آشتی دو فصل آخر و اول روزگار است...


مریم نازنینم!

آمدنت زیباترین بهانه ی آشتی زمستان و بهاران گشت...

و خدایی که تو را دلیل پیوند برف و شکوفه نمود، و قلب تو را چونان دریایی بیکران در پیکره ی زیبایت جای داد، برای تو تا همیشه کافی ست... برای داغ شقایق دلت... برای خنده های اشکبارت... برای بی قراری های گاه و بیگاهت... برای خودت...برای روحت...برای تمام وجودی که مریمش نام نهاده اند و چه نیکو نامیست بر تو مهربانم...

با خود می اندیشم که در این دل سرای آسمانی چه بی بهانه عطر خوش حضور تو لبخندی ملیح بر مشام جانمان می نشاند، در چشم سرای اطرافت چه غوغایی ست جانا!!!

میلاد تو بار دیگر زمستان را به بهار می رساند و بهار را بر دل های حسرت زده از دوری ات...

مبارک باد...

              این پیوند...

                   این میلاد...

                          این نفس های پاک و بی ریایت...

     

آغاز بودنت مبارک باد مریم عزیزم


نایت اسکین


تفاوتی از جنس آغاز

تا کودکی هایم سوار بر اسب زمان می تازم...

به امروزهایی می رسم که همه از جنس زمستانند و بهمن و چنین روزی...

چه اشتیاقی در جانم می پیچید...

در چنین روزی دنیا را جور دیگری میدیدم. ساده بگویم دنیا را شفاف تر می دیدم...نمی دانم چشم دلم بود یا چشم های خودم اما آدمیان چنین روزی را لبخند زنان غرق نشاط می دیدم...

از صبح چشمانم بر دستگیره ی در تقدیر بود که شاید معجزه ای و هدیه ای و شادباشی از آن یگانه ی مهربانم بر من فرود آید...

اما امروز...

آدم ها را درگیرتر از همیشه یافتم! حتی به قدر یک سبقت از سمت راست هم به من راهی نمی دادند! امروز تمام آن هایی که نمی دانستند، مانند همیشه سلامی بود و حالی و احوالی و...اما کسانی که می دانستند،همچون همیشه نبودند... بر قلبم دنیا دنیا مهربانی پاشیدند...بر لب هایم شکوفه های لبخند نشاندند...بر حال و هوایم دنیا دنیا شادی ریختند...و لحظه های امروز مرا غرق شور و نشاط و شعف می نمودند...

و من دانستم روزها همه یکی هستند....روزهایی مانند امروز که برای خیلی از آدم ها یک روز ساده ی کاری ست مثل اکثر روزهایشان... امروز هم خورشید از مشرق طلوع کرده و به سمت مغرب غروب می کند....امروز هم میان باد و ابرهای زمستانی مسابقه ی گرگم به هوا برپاست....

اما همین امروز ممکن است برای خیلی از آدم ها آغاز نفس هایشان باشد....یا حتی پایان خیلی های دیگر...

امروز هم یکی از روزهای خداست


امـــا

     تنها تفاوت کوچک آن

در آغاز نفس های مـن است...


تفاوت بزرگی از جنس آغـــاز!!!



نایت اسکین

ادامه مطلب ...

میلاد نگارین نیلوفر مرداب

قسم به خورشید وجودت آنگاه که در میانه ی زمستان می تابد 

قسم به نیلوفـــرین نگــاه نازت که بر سبزینه ی مــرداب می خرامد 

قسم به عشق و عاشقانه های آرام جوشیده از چشمه ی دل طنّازت 

قسم به بهارینه ی ایمانت 

قسم به سرخی شقایق های امیدت 

قسم به معجزه ی مهربانی های بی انتهایت 

قسم به خدایت 

قسم به خدایی که تو را میان سردینه های ابر و برف و باران،نفـــس داد...   

و سهم تو شاید از آن روز نخست و آخرین وداعت با آسمان، بذرهای صبــری بیشتر بود و شیارهای عمیـــق تری بر تنــدیس زرّین زندگانی ات...   

تو را نه همین نقش و نگار و گلبوته های سرخ و زرد و سپید که دریا را می نگاری بر جای جای وجود نازنینت... تو را با طرح امواج موّاج دریایی خروشان،عهدی دیرینه است و آن نه برای زجر نفس های شب و روزت است که خورشید در میان تکه تکه ی امواج وحشی،به هزاران دانه نور منعکس می شود و تو خود جلوه ای از نور مطلق می گردی نگارین نیلوفر مرداب... 

کاش می دانستی که آن یگانه خورشید مهر و محبت، چقدر در چشمان دلت آرام آرمیده است... 

کاش می دانستی قلب امیدوار و ایستاده ات چقدر بوی بهشت می دهد...بوی خدای بهشت... 

و کاش می دانستی امروز رنگ و بوی دیگری دارد...خورشید به پیشگاه طلوع تو، در پشت بلندترین کوه های گیتی پنهان گشته است...ابرها طنین باران گرفته اند و درختان با نسیم خنک خدا چه مستانه می رقصند...  

کاش می دانستی امروز از آن روزهای بی نهایت زیبای خداست...روزی که خدا لبخند زد... روزی که تو لبخند خدا شدی...  

سلام ای دختر میانبر زده بر دریای بی کران اشراق 

سلام ای نگارین نیلوفر روزهای سرد و سخت 

سلام و هزاران درود بر روز تابیدن تو خورشید قشنگم   

 

سمیه ی نازنینم تولدت مبارک باد 

 

میلاد بانوی سایه های سپید

هدیه ی یلــــــــدا بود
ابر دی مـــاهی را می گویمــــ
پر از بــاران
پر از شوق رسیدن به عروس زمستان
دلش می خواست سپید بود
اما هنوز
گرمای برگ های پــــاییزیــــ
در جانش شعله می نمــود    

یکی یکی می چکید
چیکــــ چیکـــــ چیکــــ...
قطره های زلال بــــاران
از ابر دی مـــــاهیــــــ 

بسان شبنمان عشـقـــــــ
در آغوش گلبرگ های سبز زندگیـــــــ  

می دویـــــدند  

و وصالی میــــان زمیــن و آسمــان
چه زیبــــا بود
چه شـــور و شوق و طـــراوتی بـــرپا بود... 

  

رسیده بودیمـــــ به آخــــرین روز 

به آخــــرین قطرهــ
به اختتامیه یـــــ  پیوند انتــــظار و وصـــالـــــ
- پاییـــــــز و زمستـــــــان - 


و او زیبــــــاتر از تمــــــام قطره های عشق فرود آمـــد   

بر دومـــینـــــ  خـــطـــ  بــــاد  تا زمیــــن بــــاریــد 

و نــــام زیبــــــــایشــــــ   

ســـایـــه گشـــــت 

  

ســـــایـه ی عزیــــزم تولــــــــدت مبارکــــــ ــباد    

 

نایت اسکین 

 

رگبار۱: تولد سایه جون، دیـــروز بود اما من امروز فهمیدم و الان با یک روز تاخیر بهشون تبریک میگم.  

رگبار۲: رسیده ام به آغاز ماه بهمن... ماهی که بی اندازه دوستش دارم.