آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بهارتان به خیر...

هواللطیف...


چند روزی فکرم درگیر بهار بود... خواسته بودم که برای بهار بنویسم... امسال شاید بیشتر از هر زمان دیگری در بهار زیستم و روز به روز ِ رستن و رویش برگ های سبز درختانش را دیدم... از همان چله ی اول و دوم را دیدم و آنگاه که باغ و بوستان، بستری از چوب های خشک و خوابیده تا آسمان بود و اولین شکوفه ها... اولین غنچه ها و اولین برگ ها و اولین میوه ها و...

امسال بیشتر از همیشه بهار را دیدم...

تدریجی آمدن ِ بهار را...


بهار با انفجار بمب شادی لحظه ی سال تحویل نمی آید... از اوایل اسفند ماه شروع شد و هنوز یک درخت دیگر باقی مانده که شکوفه هایش برگ نداده اند...

اولین شکوفه ی باغ را یادم هست... چقدر ذوق داشتیم... اولین درختی بود که از خواب زمستانی بیدار شده بود... شاخه هایش را کِش و قوس داده بود و جای جایش شکوفه زده بود...

و دیروز آخرین درخت باغ را دیدم که تازه داشت به اندام موزونش کِش و قوسی می داد و شکوفه می زد... اینقدددددر از بهار جا مانده بود؟؟؟!!!


بهار آنقدر تدریجی می آید که خیلی از چشم ها تغییر یکباره ی زمین را نمی بینند... و شاید بهار در تعریف خیلی ها فقط سبز شدن طبیعت و رویش دوباره ی برگ ها و متعادل شدن هوا باشد!

کسی به شاخه های از خواب بیدار شده بهار به خیر نمی گوید! کسی زنده شدن دوباره شان را به تک تک شاخه ها تبریک نمی گوید! کسی اصلا وقتش را صرف حرف زدن با درختان سر به فلک کشیده ی اینجا نمی کند!

کسی برگ های تازه سبز شده ی براق و سرزنده را نوازش نمی کند و برایشان حدیث روزهای طاقت فرسای تابستان و گرمادیدن و آتش گرفتن و کم کم سوختن و رنگ پریدگی و آخر سر ریختن بر پای درختان را نمی خواند...

درخت ها قصه ی پُر غصه ی رویش ِ آدم هایند...

از تولد و شکوفه زدن تا مرگ و زمستان و خواب و سکوت...


هر روز عصر، بهار شدن ِ درختان و گل های باغچه مان را هم می دیدم... درختی که نامش را نمی دانم چیست! شبیه زبان گنجشک است و نیست...

سه چهار شاخه ی پایینی اش هنوز حتی از خواب زمستانی شان برنخواسته اند و شاخه های بالایی مملو از برگ های سبز و بهاری اند...

ناخودآگاه زمزمه می کنم

می شود بهار شد و بهاری نشد...


مثل دل من شاید... مثل روزهایم...

بهار شده... گاهی لا به لای درختان تو در توی باغ گم می شوم و نفس می کشم و با برگ ها و آلوچه ها و آلوها و آلبالوها و گیلاس ها و زردآلو ها و شکوفه های به و همه و همه حرف می زنم و می بینم که همه دارند بهار را و زنده شدن و روییدن و بالیدنشان را به من و به یکدیگر تبریک می گویند و....

آری بهار شده

بهار شده و من انگار شبیه همان دو سه شاخه ی پایینی درخت بلند باغچه مان... هنوز سبز نیستم... هنوز جانم عریان و لحظه هایم در خوابند و سکوت... هنوز روحم در رویای بهار لب ِ طاقچه ی زندگی نشسته...

هنوز خشکم... خشک...

شاخه های بالا همه سبزند... همه گل و میوه داده اند و من هنوز گوشم به راه صور ِ بهار...

راستی چرا؟!

مگر بهار برای همه نیست؟

مگر آن شاخه ی درخت نخواسته بود که بهاری شود؟ که جان بگیرد و بر جای جایش گل و شکوفه و برگ و بهار بروید و برقصد و بخندد و شاد باشد و پوشیده شود؟!...

مگر من در انتظار بهار، زمستانم را بدرقه ی دیارش نکردم و گل و سکه و سبزه و اسپند در راهش نچیدم؟...

مگر جنبش ماهی های سرخ سر سفره ی هفت سین ِ سلامتی ِ بهار را نذر ِ زنده شدن برق ِ امید نکردم؟

پس

کجای کار اشتباه بود که شاخه بیدار نشد؟ که من خواب ماند؟ که تو بهاری نشد؟

اما بهار شد و بهار آمد و بهار جاری شد و بهار دارد که به ما می خندد...



نظرات 51 + ارسال نظر
کاوه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 13:16 http://www.gongekhabdide.blogsky.com

ســراســر ســرمــا را

همیــن‌جــا مــی‌مــانــم،

کنــار تــو و دستــان‌ات!




پاییــز هــم کــه بشــود؛

گنجشــک‌هــا،

بــه هیــچ‌ فصــل دیگــری،

کــوچ نمــی‌کننــد . . .

وقتی دستاش بهار تواَن دیگه فصلای دیگرو می خوای چیکار

مرسی

شکیبا یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 13:24 http://shakiba1.blogsky.com/

سلام فرینازی

طبیعت معلم خوبی برای من بوده...من مثل تو از نزدیک شکوفه دادن و خشک شدن درختها رو ندیدم اما وصفشون رو زیااد زیاد شنیدم...

الان من احساس میکنم که در زمستان سرد عمرم قرار دارم و خب طبیعتا هر چه زمستان سخت تر و سرد تر باشه بهاری که در پی ش میاد لطیف تر و باشکوه تره...

سلام شکیبا جون
طبیعت
آره بهترین معلمه
یه وقتایی از فکر به خیلی چیزا جریان طبیعی زندگی آدما رو توش دیدم فقط همون دو تا قدرت محشر رو باید اضافه کرد تا شد انسان

خوبه که می دونی زمستونی لااقل! امیدت هنوز به بهار هست...

می دونی فاجعه کجاس؟!
فصلات قاطی بشن...

امیرحسین یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 13:29 http://bayern.blogsky.com

سلام
منتظر فریناز بهاری شده هستیم

راستی چطوری فریناز دلم برات تنگ شده بود

سلام امیرحسین

کجا بودی مهندس؟
خیلیییی وقته نیستی

بهاری شده...
ممنون

دل منو رگبارمم همینطور

فاطمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:03

سلام...

فک میکردم بهار شده باشی...

اما انگار فصلا هم قاطی شدن با هم...
عین هوای امسال...

حتی تو بهار اصفهان خودتون هم برف داشت...

قاطی شدن فصل ها انگار...

مثه خوده ما....
یه روز بهاریم...

یه روز زمستون...
یه روز پاییز...

اما فک می کردم امسال تو بهار شده باشی...

نمی دونم...

سلام خاااانوم
احوالات؟

بهار شده
بهار ِ منم شده ولی خودمو هنوز بهاری نکرده
دلمو بهاری کرده
مث اون روز که رو پشت بوم باغ بودم و گفتم که بهار شدم
دلم

اینا فرق دارن خودتم می دونی که فرق دارن...

فاطمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:08

بهار تدریجی میاد و تدریجی هم میره...


راستی همیشه می خواستم بهت بگم ولی نشده...

این که چقدر عاشق این پاکی هستم که با درختا و طبیعت حرف میزنی...

درست مثه آنه شرلی بچگی هامون...
چقد دوسش داشتم بچه که بودم...

و من عاشق این پاکی و صداقت پشت نوشته هاتم...که حتی با درختا و گلا هم حرف میزنی...

ولی وقتی یم می ره با ثمر می ره

اصن باید بیای باغو از نزدیک ببینیا اینقد باحالن
قشنگ می فهمن
من اونجا یه دسته گل رز دارم که سوگلی ین

حالا عکسشو گرفتم میذارمش ببینی
اصن تا وارد می شی بهت سلام می کنن

خودتم که حرف می زنی با شمدونیات و.... فسقلی

فاطمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:20

آره می دونم...
فرق دارن اساسی...

اون روزو هم خوبه خوب یادمه خانومی...

تو بهاری...
بهـــــــــــار...

خودت هم بهاری میشی....
مطمئنم...

چون خدا هنوز خداست و خدایی می کنه...



اصن یه بووووووووووووووووووووس مخصوص واسه خودت تک و تنها

خدا خدایی می کنه
مطمئنم

فاطمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:22

آره...

منم با شمدونیا و گلا و اینا حرف می زنم...

حتی با سوگولی خودم...


بچم مادر شده این روزا...

ای جااان...

انقدی کوشولو بود که نگو

خدایا ما رو هم سوگلی کن
الهی آمین

آخی

مبارک باشه

مادر بزرگ شدی رفت

فاطمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:25

آخخخخخخخخخخخخخخخ جون...

بوووووووووووووووووس مخصوص اُنلی فور می؟

واااای اصا منو این همه خوشبختی محاله ...محاله

اصا مردم از خنده اون بوس مخصوصو نوشتیا....

قشنگ مردم از خنده

با این که همه جام درد گرفت ار درد

خب ببخشید

ولی یه چی گفتی دیگه واجب شد یه بوس مخصوص واست بفرستما

مطب دکی جون و اینا

امید گرمکی یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:26 http://garmak.blogsky.com/

میگم احیانا شما هم خوابی برای انتخابات دیده اید؟؟؟!!!
چون همش از بهار می گویید


و دیگر اینکه از اردیبهشت گله مند بودید
کدورت برطرف شد؟

تا اونجا که اطلاع دارم شما ولی دائم از بهار انتخابات می گید نه من

ما از بهار دلیم که شما باهاش قهری فعلا

آره
اومد خودش آشتی کرد

فاطمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 16:31

برای همه چیز بی نهایت تر از اونی که فکرشو بکنی ازت ممنونم...

با نهایت احترام خدمت شما....

امضا:یک عدد فاطمه

کاری نکردم که ماهی کوشولو

ای جااااااااااااااان

امید گرمکی یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 17:05 http://garmak.blogsky.com/

عوضش شما هم شیرینی آشتی کنان تان را بدهید
یه ده بیست پاکت پولکی کفایت میکند

بنویسم به حسابتون؟

MYTHEME20 یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 17:11 http://mytheme20.blogsky.com/

سلام ممنون از اینکه ب وبلاگ من سرزدین

راستی متوجه حرفتون نشدم میشه دقیق تر بگین

سلام

لطف دارین
خدمت می رسم

شیرین (یک لحظه آرامش) یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 21:40 http://1aramesh.mihanblog.com/

سلام عزیزکم. خوب هستی خانومی با استعداد من

من شیرین هستم. همسر سینا جوووووووونی...
تا به حال توفیق نداشتم در وب وزینتون نظر بزارم.

ولی این بار اختصاصی اومدم ببوسمت و دعوتت کنم رسما تشریف بیاری و دوباره نگاه قشنگت رو به یک لحظه آرامش بسپری.

زودی بیای ها. شیرین رو چشم انتظار نزاری خوشگل خانومی

به به
سلااااام شیرین خانوم گل
مشتاق دیدارتون بودیم بانو

چشم
حتما خدمت می رسم
لطف دارین شما

شیرین (یک لحظه آرامش) یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 21:46 http://1aramesh.mihanblog.com/

آخ شیرین فدای اون قلب بهاری نشدت بره

چرا آخه بهاری نیستی قشنگم.
امیدوارم در باقیمانده بهار قشنگ که برای من واقعا لطیف و رویایی بود بهار تو هم زمینه آرامش و لطافت بهار باشه.

خدا نکنه بانو

اگه خدا بخواد شاید همین روزای اردیبهشتی بهاری شدن هم بیاد

لطف دارین بانو
اومدین هی منو شرمنده کنیدا

نگین یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 22:27 http://www.mininak.blogsky.com

فریناز :*
امیدوارم تو هم زودی بهاری شی ...

بَس که تنبلی اصن :-" میذاری یه عالمه بگذره بعد از خواب زمستونی پا شی

نگین:*

مرسی... توام همینطور آلبالو

آره
تنبل شدیم رفت
اصن بهمون می گن کدو تنبل خبر نداری تو

لیلیا یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 22:28 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام

خوبی فریناز قصه ما؟!

چیزی شده ؟!


اینقدرررررر از بهار جا مانده بود !


درخت ها قصه ی پر غصه ی رویش آدم هایند..


شبیه زبان گنجشک است و نیست..


نچ! بهار برای همه نیست انگار...

امیدوارم از خشکی در بیای!

هیچی! براز هیچی نگم فریناز!

بخوام بگم طومار میشه.

...
بزار بهار هم به ما بخندد!

اما بهارت پر از خیر و برکت ..

هر جور شده خودتو به بهار برسون فریناز..
خیلی زیبا بود ..خیلی زیبا گفتی از بهار!




سلام

مرسی تو خوبی؟

نه لیلیا چیزی نیست...

یعنی یه نت هایی برمیداری که اصن می مونما!
مرسی که اینقد خوب می خونی

ایشالله بهار توام پر از خیر و برکت و خوشی و آرامش باشه لیلیا

دیگه دارم نهایت تلاشمو می کنم
باور کن

فاطمه دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 00:05

میشه یه گوشه بشینم نگاه کنم?
....

چرا آخه؟

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 12:08 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام.

من ، خداروشکر.

ممنونم همچنینا برا شوما آباجی

باور کن، باور می کنم! فریناز..

سلام

مرسی لیلیا

ر ف ی ق دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 12:59 http://khoneyekhiyali.blogsky

به نام ِ عشق ،
اگر بهاری شوی ،
شکوفه خواهی زد و سبز خواهی شد
ورنه
بی عشق
در رَحِمِ خشکِ دنیایِ بی احساس ،
امیدِ رویش ، بی ثمر است
سلام بر بانوی ِ مهر و ماه
باران
همواره طیفِ سنبله می سازد
در دشت ها !!
که مادران ِ درختان اند !!
پس با یک حسابِ سر انگشتی هم
دلِ بارانی تان
همیشه سبز است
حتی اگر نخواهید !!

قبول دارم که به نام عشق
قبول دارم که بهاری شوی با عشق
شکوفه زنی
سبز شوی با عشق
اما یک وقت هایی باید که بهار را لمس کنی...

سلام ر ف ی ق عزیز

با یک حساب سرانگشتی
آنوقت ها که چرتکه باب بود استاد
نه حالا که انگشتانت به پای ماشین حساب ها نمی رسند...

سپاس گرامی
و ببخشید تلخی این روزهایم را...

MYTHEME20 دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 18:44 http://mytheme20.blogsky.com/

سلام دوست گرامی شما از کدوم مرورگر استفاده میکنی یا فیلتر شکنی که استفاده میکنی یا انتی ویروسی که استفاده میکنی ب همه اینها بستگی داره

اگه هم بلاگ اسکای فیلتر میشه چه صفحه ای میاد صفحه پیوند ها میاد یا صفحه دیگه

اینم ای دی من خواستین اد کنید اونجا بهتر میشه راهنمایی کردش

mytheme20

موفق باشید

سلام
ممنون
لطف دارین

نگین دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 20:29 http://zem-zeme.blogsky.com

این نگین قرمزیِ چرا آواتورش بادش رفته؟


آخه نشونی داره این دفه

نگین دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 20:32 http://zem-zeme.blogsky.com

یه جایی از نوشته هات گفتی که شاخه های بالایی سبز شدن ولی پایینی ها هنوز خواب انگار..

بذار پیداش کنم..
پیدا شد ولی select code نذاشت کپی کنم!

خب حرفمو میزنم که کامنت زیاد طولانی نشه..

خودتم داری میگی بالایی ها شبزن و پایینی ها هنوز خواب..
هنوز سبز نشدن!
اون شاخه بالایی ها زودتر سبز شدن که هوای شاخه پایینی ها رو داشته باشن..
که مراقب باشن وقتی شاخع کوچیکا جوونه میزنن افتاب نسوزوندشون..
حسِ مسئولیت دارن..
حالا تو!

خودتو بذار جای اون شاخه کوچیکا که یه مراقب دارن بالای سرشون..

جالب بود برداشتت
ولی شاخه های سبزم اگرچه واسه یه ریشه ان، می رن دنبال قد کشیدن و بزرگ شدن خودشون
لااقل تو عالم آدما اینطوریه نگینی

یه جاهایی یه صفتای آدما مث غرورشون باعث می شه از درختا متمایز بشن

نگین دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 20:34 http://zem-zeme.blogsky.com

به قول گلاره، تست اعتیادم مثبت شد!!



شبزن = سبزن..

میدونم که خواننده عاقله..

و اما اون اهنگ وب..
منم دوسش دارم..
دیروز خواستم تغییرش بدم ولی فاطمه هم گفته بود دوسش داره واسه خاطر شما دو تا گل، چند روز دیگه هم میذارمش..



خیلی باحال بود:دی

مرسی نگینی
آخه یه حس خوبی داره

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:30 http://yeksabadsib.blogfa.com

دیدی گفتم یه چیزی شده...

من نمیدونم چرا این وضع هر روز بدتر ممیشه..

فریناز...

منم نمی دونم چرا
واقعا چرا...

لیلیا...

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:32

از خشکی زیاد ، شکستم، شکستی ،شکست..

اما هیچکس نبود جواب این شکستن ها رو بده...

...

نمی دونم چی بگم

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:33

وای خداروشکر اینجایی !

داشتم دق می کردم..

سلام فریناز..

بله
اینجام
اونجام
همه جام

سلام لیلیا
نتت وصل شد؟

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:40

فریناز...

رفتی..؟

فاطمه چی شده..؟!

فریناز...خدا داره میبینه ...مگه نه...خدا خودش شاهده مگه نه...

نه هستم
فاطمه یه عمل سخت داشت که خدا راشکر بخیر گذشت...

خدای فاطمه هم داره می بینه...

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:46

آره از پریشب وصل شد بالاخره..

چرا همه جا اینجوریه..

دارم یه نامه به مهربان ارباب می نوسیم ...قراره دوستان ببرن بدن دست آقا..

یه جمله بگو از جانب تو توی نامه بنویسم. البته اگه دوست داری.

...
خوش به حالت
اومدم پیشت الان

چقد آرزو إ برام کربلا

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:47

میدونم یه عمل سخت داشت..

خداروشکر بخیر گذشت.

اما الان وبش بودم..حالش خوب نیست انگار..

بهتره نگران نباش لیلیا

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 22:48

دو روزه درگیرم با خودم تا این نامه رو بنویسم.

دعا کن دلم محکم باشه..طاقتم بالا باشه اینروزا...

نمیخوام پیش مهربان ارباب حرفایی بزنم که...

ایشالله که دلت محکمه

خوشبحالت تاحالا تجربشو نداشتم!

لیلیا دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 23:12

فریناز...

از فاطمه خبر داشتی بهم بگو لطفا.

مراقب خودت باش.

چشم
اومدم پیشت

نازنین سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 01:12

باید سعی کنیم
باید خیلی سعی کنیم..
که بهاری بشیم!
که زیر بارونای بهاری شسته بشیم!

ما همیشه در حال جنگیم
جنگ با زندگی، با مشکلاتش!!
حریفمون قَدَرِ، اما نباید کم بیاریم
باید نذاریم که مشکلات برگامونُ بریزن
که خزون بشیم
خیلی سخته ولی میشه نه!؟

اینجا یه روز بیشتر بارون نیومد اصن بهاری نشدیم که

نمی دونم چی بگم...
اوهوم راس می گی

ولی خوشبحالتا
من مشد بودم هر دفه می رفتم حرم بهاری می شدم

نازنین سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 01:16

وای فریناز میدونی فک میکردم فقط منم که درختا رو از لحظه جوونه زدن برگاشون تا شکوفه زدنُ گل دادن و میوه دادن حتی تا ریختنشون نگاه میکنم و نگاه میکنم و ...

خیلی خوبه بدونی اطرافت آدمایی هم هستن که چیزایی که تو براشوون ارزش قائلیُ برات مهمن، براشون مهمه! خیلی خوبه

همیشه دقت می کردم منم
ولی امسال خب به خاطر اینکه از زمستون تاحالا خیلی وقتا باغ بودیم قشنگ همه چیو مرحله به مرحله دیدم
اوهوم
اصن نتو وبلاگو واسه همین دوس دارم
شاید حتی اطرافیا مسخره کنن ولی اینجا دیگه می دونی خودت دوستاییو انتخاب کردی که یه ارزشاییتون واسه هم مشترکن

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 15:06 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام فریناز...


ممنون که خبر دادی..اره دیشب دوباره رفتم وب فاطمه و خداروشکر اومد جواب داد.

فریناز توی نامه از توهم نوشتم...

سلامتو رسوندم.

گفتم همون فرینازی که رگبار آرامش تو دستاشه..همونی که عطش ها رو می نوشت برات..

گفتم ببار آقا ، رگباری از آرامش ِ همیشگی بر زندگی اش..

بر کویر خسته ی دلش..

البته ببخشید اگه بدون اجازه اینا رو نوشتم..
آخه نظرت رو الان دیدم.
ولی نامه رو چند ساعت پیش دادم به زائر آقا..

این نامه بی جواب نمیمونه فریناز...خود آقا یه جورای خواست که براش بنویسم.
اولین باری بود که نوشتم.تو تموم این سالها با خودم کلنجار رفتم..نمیتونستم برا آقا نامه بنویسم..
اما ایندفه فرق داشت.

منتظر جواب نامه باش.

مهربان ارباب هوامون داره..

ما رو هم دعا کن فریناز.

انشالله زود زود بری حرم مهربان ارباب..امین.

سلام لیلیا

آره اومده بود دیشب جواب داده بود

مرسی...
اصن باورم نمی شه

نگا اشکامو...
ذوقنا...

مرسی لیلیا

تاحالا نشده این طوری نامه بنویسم... خیلی وقتا می خواستم این کارو بکنم ولی به قول تو همش با خودم کلنجار رفتم...

مرسی لیلیا
یه دنیا ممنون
ایشالله نامت بی جواب نمی مونه و بهترین سرنوشت واسه تو می شه...

ممنون
یه آرزوی محاله برام...

مریم سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 15:45 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

کی می آید این بهاری که قرار است به خیر ختم شود
به شادی به خرداد برسد
کی می آید این بهاری که خنده بنگارد بر لب
کی میاید این بهاری که...
تو راست میگویی فریناز
بهار دارد به ما میخندد
به این جنون
به این آوارگی
به این تنهایی
اما بگو به ما بهار
به چه می خندی؟
از بهر این بیقراری؟
یا آن نگاه های پنهانی
تو بگو بهار
چ کنیم که به خوشی ختم به خرداد شوی
که به جاودانگی
دست بگذاری در دستان تابستان
روزهایت را بسپاری به تیر ماهش
تو بگو بهار
کی آرام میشوند این دلهای همیشه در تپش نبودنها؟؟؟

ببخش مرا مهربان گل بهارم... فرینازم
اگر مرثیه خوان شده ام
دستانم نه از عقلم
از دلم فرمان میگیرند

از هر طرف که نگاه کنی ختم به خیر شدن آرزوست...
از هر سبک و سیاقی...
از هر دری...



سلام مریمی
واسه چی ببخشم آخه خانومی؟
وقتی دلت می نویسه خوندنم داره و من فقط نگاه می کنم و همشو تحویل بهار می دم...

مریم سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 15:46

اینو یادم رفت

ای جان

ⓖⓞⓛⒾツ سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 19:46 http://flowerever.blogsky.com/

ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ "ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ" ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
"ﻫــــﺮﮐﺴـــﯽ"
قشنگ بود برات نوشتم !

روز مادر تبریک

چقد قشنگ...

آغوش کسی رو دوس دارم که بوی بی کسی می ده
می دونم
بهش اطمینان دارم...

روز مادر توام مبارک گلی خانوم

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 22:48

سلام فریناز...
اگه هستی بمون الان برات یه ..

سلام لیلیا
نبودم ببخشید...

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 22:51 http://yeksabadsib.blogfa.com

http://upload.tehran98.com/img1/ylymn2tcn9q5dbnipxuc.jpg

این روزا وقتی عکسای کربلا رو می بینم فقط و فقط گریه می کنم...
چقد دلم کربلا می خوااد...

لیلیا سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 23:09

http://upload.tehran98.com/img1/idbyor4a7h6fqji5nqpt.jpg


اینم...
http://upload.tehran98.com/img1/70fzr6cnp3baqbh66g7r.jpg

----------------------------------

فریناز...

فک می کردم ازم ناراحت میشی تو نامه اینطور نوشتم..

خوشحالم خوشحال شدی...منم اشک شوق و اینا..

فریناز...این نامه داستان داره. مهربان ارباب جواب این نامه رو میده..شک نکن. زود زود همه چی خوب میشه . صبر کن تا مهربان ارباب...



بهترین سرنوشت...

فقط کلمه ی محال، محاله...

هیچی محال نیست..انشالله زود میری فریناز...

مهربان اربابمون حســیـــــــــن (ع)...خودش میدونه....
دلمون برا حرمش چقد تنگه...


وااااای که عکسات با من چی کردن...

فقط می تونم بگم ممنون... یه زیارت دل رفتم فدات شم



خیلی یم خوشحال شدم یعنی اصن فکرشو نمی کردم از منم بنویسی....

برام می شه بگی داستانشو؟ اگه اینجا نشد خصوصی بم بگو...

نه لیلیا جونم
وقتی بخدای از خدای خودت، فرض محال نیست

اصن دلم می خواد بنویسم...

امیرحسین چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 03:31 http://bayern.blogsky.com

زیر سایه ات هستیم
روز زن مبارک فریناز مهربون

ممنون امیرحسین

سمیه.غ چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 06:06 http://ghafe-ghorbat.blogsky.com/

سلام دوست خوبم ، فریناز عزیز
روز زن رو بهت تبریک میگم
شاد باشی ...

سلام سمیه بانو
ممنون
روز شما هم مبارک باشه

شاد و آروم باشی در پناه حق

کاوه چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 10:36 http://www.gongekhabdide.blogsky.com

مــن نــه زبــان فــارســی ام
کــه از راســت بــه چــپ بخــوانــی
و نــه فــرانســه
کــه از چــپ بــه راســت
و نــه ژاپنــی
کــه از بــالا بــه پــاییــن!

مــن، زبــان عشقــم؛
از همــه طــرف، خــوانــده مــی شــوم . . .


شاعر: یدالله گودرزی

زبان عشق

قشنگ بود ممنون

مرسی که منبعشو گفتین

فاطیمایی چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 13:23 http://friendlyfriend.blogfa.com/

سلام آپم عزیزدل...

تو بگو تولده آخه

مباااااااااااااااااااااااااااااارک باشه تولدت فاطیما جون

فاطیمایی چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 19:00

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
عزیزکم

نازی چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 22:08

آجی توام دچاره سکوت شکلکی شدی رف؟

لیلیا چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 22:13 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام.

امیدوارم خوب باشی فریناز عزیز قصه ما..

اتفاقا اول از تو و فاطمه نوشتم ، بعد رفتم سراغ ...و حرفای خودم و ..
----------------------------------

داستانش..
پنچ شنبه رفته بودیم گلزار شهدا با بچه ها..(جای شما هم سبز بود.)
یکی بچه ها خداحافظی کرد گفت میخوام برم کربلا..
بهش گفتم سلام ما رو به مهربان اربابم برسون...گفت کی ؟!

گفتم مهربان اربابم حسیـــــــــــن(ع)..نگام کرد با تعجب و گفت باشه.

فرداش داشتم به مامان میگفتم دوستم داره میره کربلا.

مامان گفت لیلا یه نامه بنویس بده برات ببره . گفتم نه .
گفت بخدا جواب میده ها.همیشه میگی نه.
گفت یادته اون دفه من دلم میخواست برم کربلا ، نامه نوشتم به آقا. دادم عموت ببره ، بعد چند روز بعد اقا طلبید خودم رفتم کربلا ،
تو کربلا عموت اینا رو دیدم و نامه مو داد دست خودم گفت حالا که خودت اومدی نامه ات رو خودت ببر بنداز تو حرم اقا..
امام حسین (ع) جواب نامه رو خیلی زود میده ها.

هی مامان اینا رو گفت و ... اخرش دلم پر کشید.هوایی شدم.

گفتم بزار ببینم چی میشه ، شاید نوشتم.
اصلا نمیدونم دوستم میبره یا نه.!

چون با این دوستم تازه آشنا شده بودیم و خیلی صمیمی نبودیم باهم،
زنگ زدم خونه ی یکی از بچه ها و بهش گفتم به نظرت اگه یه نامه بنویسم واسه آقا بدم دست فلانی ، میبره برام کربلا..

گفت : نه فک نکنم. ولش کن بابا. زحمت میشه براش . میخواد بره زیارت. تو شلوغی چطور نامه تو رو ببره بندازه تو حرم.گفتم حرم امام حسین (ع) فرق داره.شلوغ هم که باشه دست همه میرسه به ضریح.
آخرش گفت به نظر من نمیخواد بنویسی.!
منم ...

منم انگار ناامید شده باشم.پشت تلفن بهش گفتم ، به امام حسین (ع) میگم نذاشتی براش نامه بنویسم!

گفت من فقط نظرمو گفتم!

گذشت و منم تحت تاثیر حرفای مامان ، دلم میخواست بنویسم.و هم تحت تاثیر حرفای دوستم بیخیال شده بودم یه جورایی!

اما بعد از ظهر همون روز...جایی که فکرش رونمیکردم در زمانی که اصلا فکرش رو نمیکردم...زائر آقا رو دیدم!
اینقد این دیدار عجیب بود! هردومون از دیدن همدیگه متعجب شدیم.
تا دیدمش یاد حرفم افتادم...به امام حسین (ع) میگم..
فریناز ...به زائر آقا گفتم.قضیه نامه رو.
گفت چرا که نه.حتما میبرم.خیلی هم خوشحال میشم ...
بنویس بیار ، حتما میبرم.
گفت اتفاقا همش تو یادم بودی از روز گلزار.اما هیچی شماره ای ازت نداشتم.
فقط منتظر بودم رسیدم کربلا به اقا عین حرفت رو به آقا بگم
،که گفتی به مهربان اربابم سلام برسون.
فریناز...

جایی که من اون روز رفته بودم...محله ی دوستم بود بدون اینکه من بدونم..

منم 4 صفحه نوشتم....یه جوری هم نوشتم که بی جواب نمونه..




خداروشکر...


سلام لیلیا
مرسی تو خوبی؟

اصن نمی دونم بازم چی بگم... واقعا ممنونم ازت...

مرسی که تعریف کردی...
یه دوست جدید...
خیلی از آدما اونجوری که نشون می دن نیستن مث دوستت که فکرشو نمی کردی ببره

وااااااااااااای جدی خوش به حال مامانتا
اصن موندم یهو!!!

ایشالله که بی جواب نمی مونه لیلیا
مرسی که هممونو شریک نامت کردی گل دختر

خدا را هزار هزار مرتبه شکر

لیلیا چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 22:17 http://yeksabadsib.blogfa.com

انشالله که مهربان ارباب...نظری کنه و حال همه خوب بشه.

دعا کن این نامه یه برات کربلا داشته باشه..
خیلی خواستم از آقا.. برا خودم نه ها...برای...
دعا میکنی فریناز ؟!

نظر تو چیه، این نامه جواب داره مگه نه...

...
ایشالله که داره

عشقی که تو دلت داره رشد می کنه قشنگه فقط مراقب باش پیچک نشه لیلیا

آره حتما

می دونی که همیشه دعام واست چطوری بوده

بــــــــــــــله ایشالله که داره

لیلیا چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 ساعت 22:30

ما رو ببخشید که طومار شد.

زود بیا فریناز..

عیدت هم مبارک..

فریناز قصه ما...بنویس..اینقد خوبه که نگو. یکم سخته...
اما نامه نوشتم به مهربان ارباب خداوکیلی خیلی آدمو آروم میکنه.دلم گرمه به امام حسین (ع).به شهدا..
حتما بنویس.
تو زیارت دلت مارو هم دعا میکردی


یا زهرا (ع)...

نه اتفاقا!

طومارای قمی ها رو دوس دارم

ممنون عید توام مبارک باشه گل دختر


همیشه نوشتنام اینجا بوده
تاحالا با قلم و کاغذ ننوشتم

بله که دعا می کنم همیشه مخصوصا این وقتا که مسببش خودت می شی

یا زهرا...

لیلیا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 ساعت 14:06

منم شکر...

فک کردم نباید مینوشتمش اینجا!!! نمیدونم...


پیچک...

طومارای قمی ها ..

ای وای من..

باشه.ممنونیم زیاد که ما رو دعا میکینی.

خب اینجا بنویس.طوری بنویس که فقط خودت و آقا بفهمید .

شکر...

نه اتفاقا خیلی یم خوب بود که نوشتی لیلیا

آره طومارای قمیا

عجیب بی قرارم...
یکی از همین روزا اگه تونستم می نویسم حتما...
مث یه رویاس برام کربلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد