آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بهارتان به خیر...

هواللطیف...


چند روزی فکرم درگیر بهار بود... خواسته بودم که برای بهار بنویسم... امسال شاید بیشتر از هر زمان دیگری در بهار زیستم و روز به روز ِ رستن و رویش برگ های سبز درختانش را دیدم... از همان چله ی اول و دوم را دیدم و آنگاه که باغ و بوستان، بستری از چوب های خشک و خوابیده تا آسمان بود و اولین شکوفه ها... اولین غنچه ها و اولین برگ ها و اولین میوه ها و...

امسال بیشتر از همیشه بهار را دیدم...

تدریجی آمدن ِ بهار را...


بهار با انفجار بمب شادی لحظه ی سال تحویل نمی آید... از اوایل اسفند ماه شروع شد و هنوز یک درخت دیگر باقی مانده که شکوفه هایش برگ نداده اند...

اولین شکوفه ی باغ را یادم هست... چقدر ذوق داشتیم... اولین درختی بود که از خواب زمستانی بیدار شده بود... شاخه هایش را کِش و قوس داده بود و جای جایش شکوفه زده بود...

و دیروز آخرین درخت باغ را دیدم که تازه داشت به اندام موزونش کِش و قوسی می داد و شکوفه می زد... اینقدددددر از بهار جا مانده بود؟؟؟!!!


بهار آنقدر تدریجی می آید که خیلی از چشم ها تغییر یکباره ی زمین را نمی بینند... و شاید بهار در تعریف خیلی ها فقط سبز شدن طبیعت و رویش دوباره ی برگ ها و متعادل شدن هوا باشد!

کسی به شاخه های از خواب بیدار شده بهار به خیر نمی گوید! کسی زنده شدن دوباره شان را به تک تک شاخه ها تبریک نمی گوید! کسی اصلا وقتش را صرف حرف زدن با درختان سر به فلک کشیده ی اینجا نمی کند!

کسی برگ های تازه سبز شده ی براق و سرزنده را نوازش نمی کند و برایشان حدیث روزهای طاقت فرسای تابستان و گرمادیدن و آتش گرفتن و کم کم سوختن و رنگ پریدگی و آخر سر ریختن بر پای درختان را نمی خواند...

درخت ها قصه ی پُر غصه ی رویش ِ آدم هایند...

از تولد و شکوفه زدن تا مرگ و زمستان و خواب و سکوت...


هر روز عصر، بهار شدن ِ درختان و گل های باغچه مان را هم می دیدم... درختی که نامش را نمی دانم چیست! شبیه زبان گنجشک است و نیست...

سه چهار شاخه ی پایینی اش هنوز حتی از خواب زمستانی شان برنخواسته اند و شاخه های بالایی مملو از برگ های سبز و بهاری اند...

ناخودآگاه زمزمه می کنم

می شود بهار شد و بهاری نشد...


مثل دل من شاید... مثل روزهایم...

بهار شده... گاهی لا به لای درختان تو در توی باغ گم می شوم و نفس می کشم و با برگ ها و آلوچه ها و آلوها و آلبالوها و گیلاس ها و زردآلو ها و شکوفه های به و همه و همه حرف می زنم و می بینم که همه دارند بهار را و زنده شدن و روییدن و بالیدنشان را به من و به یکدیگر تبریک می گویند و....

آری بهار شده

بهار شده و من انگار شبیه همان دو سه شاخه ی پایینی درخت بلند باغچه مان... هنوز سبز نیستم... هنوز جانم عریان و لحظه هایم در خوابند و سکوت... هنوز روحم در رویای بهار لب ِ طاقچه ی زندگی نشسته...

هنوز خشکم... خشک...

شاخه های بالا همه سبزند... همه گل و میوه داده اند و من هنوز گوشم به راه صور ِ بهار...

راستی چرا؟!

مگر بهار برای همه نیست؟

مگر آن شاخه ی درخت نخواسته بود که بهاری شود؟ که جان بگیرد و بر جای جایش گل و شکوفه و برگ و بهار بروید و برقصد و بخندد و شاد باشد و پوشیده شود؟!...

مگر من در انتظار بهار، زمستانم را بدرقه ی دیارش نکردم و گل و سکه و سبزه و اسپند در راهش نچیدم؟...

مگر جنبش ماهی های سرخ سر سفره ی هفت سین ِ سلامتی ِ بهار را نذر ِ زنده شدن برق ِ امید نکردم؟

پس

کجای کار اشتباه بود که شاخه بیدار نشد؟ که من خواب ماند؟ که تو بهاری نشد؟

اما بهار شد و بهار آمد و بهار جاری شد و بهار دارد که به ما می خندد...



نظرات 51 + ارسال نظر
علی یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 16:32 http://pelak1136.blogsky.com/

سلام حیف است شما لینک نشید

سلام
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد