آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

این بغض لعنتی...

چشمانت را باز کن!

نه چشمانت را ببند و گوش کن

نعره ها را باید شنید یا دید؟

نعره ها را باید لمس کرد... باید رگ جلوی گردنت را کسی لمس کند و در ارتعاشش جان دهد... باید که خراشش گوش هایت را بدَرد... باید که چشمانت را خون کند...

پس چشمانت را ببند

گوش هایت را بگیر

و دستانت را در جیبت پنهان کن مبادا به رگ های متورم شده ی کسی که نعره می زند برخورد کند...

به زندگی خودت ادامه می دهی و برایت مهم نیست چه می شود؟ برای او که زندگی گلویش را با تمام وجود می فشارد چه پیش می آید؟ زنده می ماند یا نه؟ او شکست می خورد یا سرنوشت؟ یا تقدیر و زندگی؟...

اصلا چرا باید گلویی فشرده شود؟ چرا باید نعره ای از ته دل زده شود؟ و چرا؟

چرا باید که گاهی نعره ها در دلت خفه شوند... در جانت بپیچند و تو را از این رو به آن رو کنند... تمام جانت کلافگی شود و بس... نه تنها دل که جانت به هم می پیچد و تو بی قرار ترین آدم روی زمین!

و می شود بغض!

بغض، فروخورده ترین فریاد دنیاست... سرخورده ترین زاری چشم ها...

بغض دیوار بتونی سر گلوییست که هر چه می فشارند حجیم تر می شود و نمی ترکد...! بیشتر می شود و باز نمی شود...

اصلا بغض مگر باز شدنیست؟ آنقدر بزرگ می شود... آنقدر عظیم می شود که تمام تو را می گیرد و ناگهان لحظه ای که خبر نداری آن چنان منفجر می شود که تمام دنیایت را می ترکاند و انگار که دلت قاچ قاچ می شود! انگار که روحت از بدنت و چشم و دست و گوش و پا و سر و زبان و مو و همه و همه از بدنت جدا می شوند.... انگار که تو تکثیر می شوی... در اشک هایی که گدازه های یک انفجار مهیبند...

بغض، آتشفشانی خفته است که هرچه بیشتر می گذرد و نمی شکند باید منتظر یک اتفاق خطرناک تر بود... یک انفجار مهیب تر و بزرگ تر و پر حادثه تر...

و نمی گذرد... این بغض لعنتی جا گرفته بر گلوی من... با هر فشاری بزرگ تر می شود که نترکد... با هر ضربه ای تنها نگاه می شود و بس... با هر لحظه بیشتر دیدن بیشتر در خود می پیچد و فرو می رود و جانم را به سلطه می گیرد...

این بغض لعنتی تمام نشدنی ست انگار....!!!!


کافی ست کمی چشمانت را باز کنی

گوش هایت را از پنبه خالی...


کافی ست بیایی و مرا ببینی... لمس کنی... احساس کنی...

کافی ست چند صد واحد به من نزدیک شوی... واحدی که فرقی نمی کند کیلومتر باشد یا متر یا سانتی متر و یا حتی کوچک تر...

کافی ست به قد چند صد واحد به من نزدیک شوی


چنان کر می شوی... چنان پرده ی نازک گوش های نازپروده ات خراش می خورد؛

چنان کور می شوی... چنان خون می شوی... چنان سرخ که تمام مویرگ هایت پاره می شوند...


و چنان دلت می سوزد که از خودخواهی محض نبودنت پشیمان می شوی...پشیمان می شوی... پشیمان می شوی...

هرچند اگر دلی باشد!

میان مردم این روزها دل، به پاره سنگی بدل شده که فقط می جنبد...


ببین!

این بغض لعنتی دارد مرا...



خدایم...

تو که مهربانترین منی...

تو که مهربان مطلقی...

تمام کن این فاصله ها را

این نبودن ها را

این نداشتن ها را


این مُسبّب بغض های لعنتی را

آتشفشان های خفته ی بیدار را...


این بغض لعنتی بهانه می گیرد...


دارد مرا...


http://uploadtak.com/images/g7139_gxgu63gk3wewhsoe7xzx.jpg


رگبار1: هیچگاه به قدرت لایتناهی عشق شک نکرده ام...

ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا...


رگبار2: راضی یم کن به رضای سرنوشتی که تو برایم نوشته ای...


نظرات 18 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 18 خرداد 1392 ساعت 17:37

سلام...


یادمه گفتی روز مبادات نزدیکه...

این حرفا و این بغضا واسه تو نباید باشه....


نباید...

سلام

...
تو چرا این حرفو می زنی؟...

فاطمه شنبه 18 خرداد 1392 ساعت 17:41

کافی ست چشمانت را باز کنی

و گوش هایت را از پنبه خالی


...

کافیست مرا ببینی...


چنان دلت میسوزد که از خودخواهی محض نبودنت پشیمان شوی




....

خودخواهی آدم هایی که همیشه ادعای خیلی خصلتای خوبو دارن و اونطور نیستن...

همه که مث تو نیستن که اینقد خوبی

فاطمه شنبه 18 خرداد 1392 ساعت 17:42

خوبه که تونستی بنویسی...
....
...

یه دفه شد
اصن وقتی قط کردم مامانم گفت آماده باشیا واسه پنج:دی
منم یه دفه شرو کردم نوشتن... لحظه های آخر بود منتشر کردمو عینهو فرفره کارامو کردم ولی آخرش خالم اینا کلی منتظر شدن:دی
اصن عادتمه ها... به قول مامانم محاله یه جا بریم و این فریناز ما رو معطل نکنه:دی
نامه شد نه جواب:دی

لیلیا شنبه 18 خرداد 1392 ساعت 19:18 http://yeksabadsib.blogfa.com

چشمانت را باز کن!
نه چشمانت راببند و گوش کن! ( خیلی جالبه ...عجب...)

نعره ها را باید شنید یا دید؟ ( دید...شنید ...لمس کرد...حس کرد...و حتا...)

باید رگ جلوی گردنت را کسی لمس کند
و در ارتعاشش جان دهد
باید که خراشش گوش هایش را بدرد
باید که چشمانت را خون کند ( چه تلخ...)

پس چشمانت راببند
گوش هایت را بگیر
و دستانت را در جیبت پنهان کن...مبادا...مبادا...

به زندگی خودت ادامه می دهی و برایت مهم نیست چه می شود
برای او که زندگی گلویش را با تمام وجود می فشارد چه پیش می آید...
او زنده می ماند یا نه..
( سوال های خوبی بود هرچند ... )

اصلا چرا باید گلویی فشرده شود!
( چرا...)
نعره از ته دل...( منتظرشم...)
نعره ها در دلت خفه می شوند..( مثل الان...)
در جانت بپیچد و ...
نه تنها دل که جانت..
تو ..من...او..بیقرار ترین آدمای روی زمین...( بیقراری...
و می شود بغض!
بغض
فروخورده ترین فریاد دنیا
سرخورده ترین زاری چشم ها..( فوق العاده گفتی فریناز...
بغض ...دیوار بتونی...

اصلا بغض مگر باز شدنیست! ( نه تا وقتی که مسببش ،خودش فقط خودش ، ذره ذره این بغض رو ...)

...آنقدر بزرگ می شود که تمام تو را می گیرد...
انفجار..
قاچ قاچ شدن دل...
...
...تو تکثیر می شوی ..در اشک هایی که گدازه های یک انفجار مهیبند...( فوق العده میگی فریناز..فوق العاده داری تعریف می کنی بغض رو...) فریناز...

بغض ، آتشفشانی خفته..
..باید منتظر یک اتفاق خطرناک تر بود....
..باید منتظر یک اتفاق خطرناک تر بود....

و نمی گذرد..

با هر ضربه ای تنها نگاه می شود و بس...
کافی ست کمی چشمانت را باز کنی
گویش هایت را از پنبه خالی

و...

کافی ست بیایی و مرا ببینی ..لمس کنی..احساس کنی..

کافی ست چند صد واحد به من نزدیک شوی..
واحدی که فرقی نمی کند..
کافیست..

چنان کر می شوی..
چنان کور می شوی..
...تمام مویرگ هایت پاره می شوند..

و چنان دلت می سوزد که از خود خواهی محض نبودنت پشیمان می شوی..
و چنان دلت می سوزد که از خود خواهی محض نبودنت پشیمان می شوی..
هر چند...

مرا..

...

..بهانه می گیرد..
...

( از اون متنا بو د که عجیب با دلم بازی کرد..هرچند من هیچوقت دلم نمیاد که ...)

خوبه که تونستی بنویسی...راست میگه فاطمه...شکر...

واقعا نت برداری و نظرات محشرن دختر

توی این سه ساله خیلی آدما رفتن و اومدن و خیلی یم قسمت نظراتم شلوغ پلوغ بود ولی کم پیش میاد نظرایی که بفهمی دوستت واقعا فهمیده تو و حرفاتو...
مرسی بمبک جون

بازی با دل... داستان عجیبی داره

سخته که دهنت بچرخه و یه چیزاییو بگی چرا...

شکر شکر شکر...

فاطمه شنبه 18 خرداد 1392 ساعت 22:47

این حرفو میزنم چون تو...

تو...

به خودت اگه خواستی میگم...

اینجا جاش نیست...اگه خواستی بگو اسی بهت میگم که چرا اون حرفو زدم...

من برم سراغ امتحان فردا...

مواظب خودت باش فرینازم

مرسی واسه همه چی

ایشالله عاااالی می دی امتحانتو فدات شم

فاطمه شنبه 18 خرداد 1392 ساعت 22:51

واسه همین بهت گفتم چه زود نوشتی دیگه...

تا قبلش داشتیم حرف میزدیم یهو گفت رگبار به روز شد...
من اصا همین جوری شدم

بعدشم این جوری

از دست تو دختر

آره
اصن حال کن رگباریا

قربون شوما

مام که اصن فقط می دویدیم اینقد کار داشتیم

لیلیا یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 01:16

خواهش میشه فریناز قصه ما..




بیا پیش مریم..یکم بخند ، روحت شاد شه..


انشالله که خدا خیلی زود یه قم دلچسسسسسب نصیبت میکنه..

مارو هم دعا کن فریناز...

مراقب خودت باش دختر خووووووب..

ممنون بازم لیلیای رگبار ما



باشه میام الان

امیدوارم...

محتاجیم دختر

دل نوشته (سمانه) یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 09:30 http://www.sulky.blogsky.com

سلام
بغض که وقتی می ترکه دیگه چیزی جلودارش نیست
..........
ولی نیروی عشق
ایمان دارم به این نیروی عظیم
.......
می گم این نوشته هات چه جوری می یاد
عالی می نویسی ها

سلام
آره ولی هنوز نترکیده

نیروی عشق محشرترینه...

وقتی از خدا بخوای بهت کلمه ها رو می ده سمانه جون
حتی قدرت نوشتنو

بخوا فقط ازش

ر ف ی ق یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 10:13 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

باریدی و دیگر
چیزی از لحن های ِ بارانی ات باقی نمانده است !!
همین که هنوز هم
به عشق ایمان داری
خستگی و خاموشی
از روی ِ هندسه ی ِ احساست
پاک خواهد شد ...
سلام بر بانوی ِ مهربان ِ دیار ِنصفِ جهان
ماهِ اندیشه تان
سر روی ِ بغض ِ تلنبار ِ احساس ِ تان
گذاشته است و
تاریکی ها ی ذهنتان
چه روشن شده است !!

رگبار شد...
کولاک
طوفان
زلزله
و آتشفشانی که هنوز در اقتدار پوشالی خیش می سوزد...

همین که هنوز هم
به عشق ایمان دارم...

سپاس رفیق عزیز که همیشه آنجا که می شود اوج گرفت را نشانه می گیرید و دل و اندیشه را به پرواز می کشانید...

سلام و صد سلام به زلالی زاینده رودی که این روزها جانم را تازه می کند...

ماه اندیشه
گاهی در تاریکی مطلق ذهن گم می شود...
دلت سیاهی می طلبد و بس...
بازخواهد گشت
ماه، میهمان دیرینه ی این سراست

الــــی... یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 20:12 http://goodlady.blogsky.com

گریه بر هر درد بی درمان دواست...

:)


اون بالا را هم که حتما نباید بخونیم :|

گریه بر هر درد بی درمان دواست
و اگه نیاد می شه بغضی که بی انتهاست...

همش یه رمزه الی
تو که داریش

محمدرضا یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 20:16

سهبا یکشنبه 19 خرداد 1392 ساعت 22:55

سلام فریناز بارانی ام . خواندمت و نمی دانم چه بگویم . فقط تو را به دستان قدرتمند خودش می سپارم ...

سلام سهبای سایه سار مهربانی ها...
سپاس بانو
دعای پاکتان بهترین است برای حالم

لیلیا سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 08:41

کجایی؟

خوبی؟

میگم تو خصوصی لیلیا...
آره خوبم
ببخشید

سمانه اسحاقی سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 13:55 http://samaram.blogsky.com

نیایش زیبای رگبار1 واقعا رگباری بر وجودم افکند
ممنون فریناز مهربان. انگیزه ی شعر نوشتن در وبلاگ را ندارم! فقط همین.

سلام سمانه ی عزیز
قدومتان بر رگبارم بسان چشمه ایست جاری بر رگه های وجودم...

سپاس حضورتان
ربنا لاتزغ قلوبنا...

دل نوشته (سمانه) چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 10:16 http://www.sulky.blogsky.com

سلام فریناز خانم
من متن های زیبات رو چطور بخونم
همشون پسورد دارن

سلام سمانه جان
...
اونا متن نیستن بانو...
وقت کردم بازشون می کنم

Sina چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 20:07 http://1aramesh.mihanblog.com/

سلام فریناز خانوم...

به این بغضتون بگین اینقده سر به سرتون نزاره... عصبانی میشما...

نمیدانم... شاید گریه، درمانی باشد برای تسکین بغض...

ما که اینقده غرق شیرین و شیرینی زندگی شدیم که دیگه نمیدونیم بغض چه رنگی بود...

راستی بغض چه رنگیه؟

سلام آقا سینا
...
چی بگم...

خدا رو شکر

بهتره ندونید پس

Sina چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 20:08 http://1aramesh.mihanblog.com/

حیفم اومد در این روزهای مبارک و فرخنده، این سخن آرامش بخش رو از دوستان یک لحظه آرامش دریغ کنم...

امام حسین علیه السلام:
عزّت و بى نیازى - هر دو - شتاب زده به دنبال پناهگاهى مى دویدند،
چون به توکّل برخورد کردند، آرامش پیدا نموده و آن را پناهگاه خود قرار دادند.

توکل...
توکل
توکل...

توکل و امید به خدا از بچگی ورد زبونم بوده...
سپاس

Sina چهارشنبه 22 خرداد 1392 ساعت 20:08 http://1aramesh.mihanblog.com/

آرام باش عزیز من
آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب ،
برق و بوی نمک ،
ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رویم ،
چشم های مان را می بندیم ،
همه جا تاریکی است ،
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.

"شمس لنگرودی"

درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود...

اشعار شمس لنگرودی خیلی وقت ها به دادم رسیده...

یادآوری چرخش روزگار و یه جور نماندنش حالم را خوب می کند و سپاس گرامی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد