آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک مرخصی اجباری ِشیرین

هواللطیف...


یک دعای خوب

یک اجابت ماهرانه

و روزهایی که رنگ و بوی دیگری می گیرند! کمی صمیمی تر... کمی بهتر... کمی آرام تر از همیشه

سفری به دل ِ کوه و دشت و دمن...

سفری هرچند کوتاه... هرچند دو روزه اما پُر از حس عجیب دیدار ِ این همه سرزندگی... این همه ستاره... این همه مهتاب و زیبایی... این همه عجین گشتن ِ روح و جان با طبیعتی که تمام و کمال با سرانگشتان قدرت ِ قادر ِ بی نظیرم نقش بسته، حکایت از دو روز مرخصی از تمام دنیا را دارد... از تمام ِ زندگی...

دو روز مرخصی و شتافتن تا دل تپه ها... تا آبشاری مملو از پونه های زیبا... آنقدر که بهشت در نگاهت تجسّم می شود.

بهشت ِ برینی به رنگ و بوی سبزی زمُردین نشان، با صدای دل انگیز امواج محشر آب های برآمده از دل کوهساران و دنیا دنیا حس خوب ِ عاشقی...


آنگاه که تپه ها و صخره های لبالب از تیغ را فتح می کنی، انگار بزرگ ترین اتفاق دنیا در شُرف افتادن است! تمام لحظه های سخت صعود، برایت تمام می شود و عظمت بلندای قله، تمام ِ تو را می گیرد...  و ناخودآگاه  می اندیشی سخت ترین و مشکل ترین اتفاقات دنیا هم اگر خـــوب تمام شوند، شیرین ترین و بهترین روزهای زندگی پدیدار می شود.

افکار پریشانت را لا به لای تمام گون های کوهی جای می گذاری و سرگشتگی هایت را بر تیزی گل های تیغ می آویزی تا رشته ی ابتدایی این کلاف پیچ در پیچ هفت رنگ، پیدا شود و از یک جایی از ابتدا همه چیز دوباره شروع می شود... انگار کسی بی مهابا تمام کاسه ی صبر تو را خالی کرده و آمده ی دوباره صبوری در دنیای پُر مشغله ی آدم ها و بازگشت به زندگی ماشینی دوباره ای می شوی...

آماده ی صبوری شدن... صبوری کردن... طاقت آوردن و آرامش یافتن...

اینجا فقط تویی دلت و دنیا دنیا هوای پاک و شبی ستاره باران و ماهی که به استقبال طلوع نیمه شبش می روی...

روستایی صمیمی...

نه اما! از روستا هم دورتر بود...

تل و تپه ها و کوه ها و قله هایی که درونش سادگی را نفس می کشیدی...

سادگی و ساده زیستن را...


و شب های محشرش که تنها تجربه ی من از شب ِ روستا، دیشب بود و آسمان روستایی مملو از ستارگانی که تمامی نداشتند...

ستــــاره بــــــاران بود!

به راستی که ستاره باران بود....

و ماهواره ها و شهاب سنگ هایی که میان میلیون های ستاره می رقصیدند...

تا به حال آسمانی با این همه ستاره ندیده بودم... و گرد سفید رنگ کشیده ای که کهشان راه شیری بود و ماه هنوز طلوع نکرده بود و آنجا تاریک ِ تاریک بود...

حتی آن ستاره های پشت سر هم را به وضوح به تماشا نشسته بودم... هفت برادران را... یا همان ملاقه ای که بی نهایت زیبا بود...

یک آسمان بی انتها و  میلیون ها ستاره ی ریز و درشت و کهشان راه شیری و دنیا دنیا حس خوب برای قرار گرفتن زیر این آسمان و طاق باز خوابیدن و محو چشمک محشر تک به تکشان شدن...

و جای خوب دیشب آنجا بود که ساعت از یازده هم گذشته بود، و آغاز طلوع بی نهایت زیبای ماه...

ماهی که هنوز مهتابی ِ شب چهاردهمش را داشت....


آسمان، بهشتی مملو از چشمک ستارگان نقره ای رنگ عشق شده بود...


آنقدر که تا نیمه های شب غرق در سکوت افکارم بودم و نگاهم و آسمانی ستاره باران و ماهی که حالا زیباتر از همیشه از پشت آن کوه روبرو طلوع کرده بود و تا نیمه های شب خواب را بر هر چشم عاشقی حرام می نمود...


و امروز،

چشمه ی پونه زار در حوالی فریدون شهر، یکی از شهرستان های اطراف اصفهان...


زمین، بهشت برین خدا شده بود...


و بالاخره این سفر دو روزه که می توانست به بدترین شکل ممکن آغاز شود، به بهترین شکل ممکن آغاز شد و خیلی خوب به اتمام رسید...

این مرخصی های اجباری شیرین گاهی فرصتی می شود برای رهایی از تمام این زندگی ماشینی....

هر چه می نویسم نمی توانم آنجا را و آن حال خوب و رهایی میان باد سرد و سوزان نیمه شب های پُر ستاره اش را به وصف بنشینم...

میهمان باغ شوهر ِ زن عمویم بودیم در فریدون شهر...

اولین بار بود این کلبه ی زیبا را میان تپه های سرسبز و وسیع بهاری می دیدم...

درست مثل کارتون های بچگی...

بچه های آلپ...

آنجا تنها دعــا شده بودم و نگاه به دلبری ماه و  چشمک ستاره ها و بهشت ِآسمان و آرامش آب و جوشش چشمه ی پونه زار و رقص درختان و انعکاس تابش خورشید بر آیینه ی برگ های پولک نشان سبز رنگ بیشه های آن دورها و عظمت کوه های اطراف و زیبایی های منحصربه فردی که تنها باید نگاه می شدی تا می دیدی... تا کشف می کردی... تا یکباره به وجد می آمدی از این همه قدرت... از این همه زیبایی و از این که زیبایی ها را درک می کنیم... می بینیم... می شنویم... لمس می کنیم... می چشیم... و با تمام وجود به قدرت بی نهایت خداوندگارمان ایمان می آوریم... سجده می بریم... شکر می گوییم... دعا می کنیم... دعا می کنیم... دعا می کنیم...


آنجا تنها دعا شده بودم...

دعا..

دعا...

دعا....


http://s4.picofile.com/file/7822017090/2013_06_26_052.jpg



http://s3.picofile.com/file/7821997846/2013_06_27_095.jpg


http://s2.picofile.com/file/7822001612/2013_06_27_102.jpg



+ جای همگی سبز بود... سبز ِسبز ِسبز



++ دومین جلسه هم گذشت...

و لبیک هایی که تمام جانم را می لرزاند...

لبیک پروردگارم...

+++ چند روزی نت نبودم... دیشب وقتی رسیدیم اومدم نت و نوشتم اما حین نوشتم خوابم برده بود...

جواب نظرات رو زودی می دم و به همگی سر می زنم...

شرمنده ی همه ی دوستان

نظرات 25 + ارسال نظر
علی جمعه 7 تیر 1392 ساعت 12:45 http://alieslami.iran.sc

سلام وب خوبی داری خوش حال میشم بهم سر بزنید وبا هم تبادل لینک کنیم..

سلام

وقت زیاده حالا:))

علی جمعه 7 تیر 1392 ساعت 12:46 http://alieslami.iran.sc

سلام وب خوبی داری خوش حال میشم بهم سر بزنید وبا هم تبادل لینک کنیم..

اکو ام دارید که:دی

همیشه به شادی و گشت و گذار دختر...

یه عالمه دعاهای خوب خوب ...

خوبی فریناز من ؟

مرسی الی جون:)

و یه عالمشم واسه تو دعاهای خوب خوب عالیییی:-*

مرسی خوبم تو چطوری الی؟

مریم جمعه 7 تیر 1392 ساعت 14:47 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

امروز هفتمه!
شمارش معکوس داره شروع میشه
فقط هشت روز مونده تا سفرت به آسمون
وای فرینازم! من بجای تو اضطراب دارم

هفتم؟:دی

شمارش معکوس دارید همتونا

اوهوم...
یه حس خوبی دارم و عجیب...
ینی واقعا دارم می رم مکه مریمی؟!

نازی جمعه 7 تیر 1392 ساعت 15:56

سلام آجی مسافرمون :دی
خیلی خوشگل بود...هم احساست هم متنت و هم عکسات
ولی چند تا سوال داشتم ازتون

شفافتن یعنی چی آیا؟
یه جایی از متنت نوشته بودی شفافتن...
بعد اونوخ یه سوال دیگه...
مهمان شوهرِ زن عموت بودین؟

مگه شوهر زن عمون نمیشه عموت؟
یا شایدم...

سلام آجی دانشجومون:دی

:دی

منظورم شتافتن بوده آجی:دی
الان درستش می کنم

دیروز سریع منتشر کردم رفتیم باغ دیگه نشد ویرایشش کنم:دی
مرسی که گفتی

گفته بودم که برات آجی
عموم 14 ساله فوت شدن... زن عموم سه چهارسالی هست دوباره ازدواج کرده
ولی با هم رابطه داریم به واسطه ی دختر عموم که دختر ِ عموی مرحوممه

سوال دیگه ای نبود؟:دی

نازی جمعه 7 تیر 1392 ساعت 15:58

اونوخ منم از این مسافرتهای دو روزه میخوام
من که یه مسافرت یه روزه به اصفهان داشتم سراسر خنده و هیجان که مینویسمشون حالا

آجییییییییییییی تا ترم دیگه دلمون میتنگه برای دیدنت

اونوخ ایشالله می ری خب

حالا میام بخونم ببینم چی بوده

تموم شد امتحانات مگه؟

نازی جمعه 7 تیر 1392 ساعت 15:59

راستییییییییییی چیزی نمونده تا حج خانوم بشیا
از مکه که برگشتی صدات میزنم آباجی حج فریناز خانوم
چطورس آباجی؟

اوهوم
حجج خانووووم:دی

اصفونی بوگو آججی:دی

خُبی خُبس!

فاطمه جمعه 7 تیر 1392 ساعت 16:19

خداروشکر که خوب بوده و خوش گذشته...

واقعا شکر...

و بازم شمارش معکوس واسه دیدن و بوسیدن روی ماه خدا
اونم با زبون روزه...

بــــــــــــه
خااااانوم

اوهوم
شُکر...
واقعا شُکر برای خیلی چیزایی که می دونیم

شمارش معکوس...
دلم می لرزه فاطمم...

شمارش معکوسای همتون خیلی قشنگن

ایشالله قسمت همتون بشه

فاطمه جمعه 7 تیر 1392 ساعت 16:26

اون ملاقه که همون دب اکبر و یه ستاره ی معروف سها که تو این صورت فلکیه...

یه ستاره ی دوتایی ...دو تا ستاره که نزدیکه همن و دوقلو به اسم های سها و عناق...


بهشت بالای سرمونه دیگه...

توام که چند روز دیگه میری بهشت زمینی...


و باز هم بی نهایت خوشحالم که این مرخصی اجباری به بهترین شکل خودش شروع شد و تموم شد...


طبیعت و بودن تو دشت و دمن خوبه...خیلی هم خوب...

اون شب اتفاقا جات بینهاااااااااااااایت خالی بود اینا رو برام توضیح بدی
هیش کی بلد نبود:دی
یه سریشو همین شوهر زن عموم برامون گفت حتی همین ملاقه رو:دی

اینقد ستاره بود که همشون توی هم گم بودن!

خیلی شلوغ بود وگرنه می خواستم ز بزنم کلاس آنلاین بذاریم:دی

همون موقه اون شب تو دلم گفتم الحق که خوش سلیقه ای دختر
بهشت بالای سرمون...


خوبه به شرطی که بت گفتم

ⓖⓞⓛⒾツ جمعه 7 تیر 1392 ساعت 18:53 http://flowerever.blogsky.com/

خوش باشی فریناز جان همیشه !!!

ممنون گلی جون:)

نگین شنبه 8 تیر 1392 ساعت 01:52

حین ِ نوشتن خوابت بُرد؟


+ همیشه شاد باشی و مسافر ِ لحظه های خوب..

آره

چشامو باز کردم دیدم رو لپ تاپم خوابم برده وسط نوشتن:دی
خاموش کردم رفتم خوابیدم:دی

مرررررررررررسی نگینی
به همچنین

نازنین شنبه 8 تیر 1392 ساعت 02:28

عالیِ فریناز
تجربه کردم این روزایِ خوبُ

سفرای کوتاهی که بیشتر از هر سفر طولانی به جونت میشینن
رهات میکنن از زندگی
از غصه هاش از زمین و آدمهاش..

امیدوارم همه لحظه هات پر باشن از این حسای خوبُ پر از خاطره..

اوهوم
خیلی عالی:)

اون شب یاد همتون بودم اتفاقا
محشره آسمونش
ستاااااااره بارونه ها...

دقیقا پارسالم این موقه ها شمال بودم و خیلی خوب بود اونم

به همچنین خانومی

پات چطوره؟
شرمنده وقت نکردم سراغتو بگیرم:(
گچ گرفتی آخر؟

نازنین شنبه 8 تیر 1392 ساعت 02:31

دو سه روز نبودی ولی انگار دلم تاریخ و تقویم سرش نمیشه
خیلی بیشتر از دو روز تنگ شده بود هواتُ کرده بود

چندهفته ای رو که اونجایی با دوریت چه کنیم!! : )

+ عاشق این آهنگم
با احساسم با اشکام بازی میکنه
جمعه ها همیشه میرم اونجایی که باید اینُ گوش بودم به خودشم فک کنم هیچ وقت نگفتم نمیدونم چرا !!

دل منم تنگ شده بود

عوضش هر چی به یادم باشید بهم می رسه اونجا براتون دعا می کنما

اونجا اگه هتلاش نت داشته باشه میام:دی


همونجا که لینکشو می خواستی نکنه؟:دی

آره... خیلی قشنگه
منم دوسش دارم

دل نوشته (سمانه) شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:17 http://www.sulky.blogsky.com

سلام فرینازی
دلمون برا نوشته هات تنگ شده بود
قشنگ نوشتی
چرا همگی رفتن مسافرت
ایشالله همیشه خوش باشین

سلام سمانه جون

لطف داری بانو

خب آخه الان تابستونه فرتو فرت آدما می رن مسافرت بازی

ایشالله توام یه سفر خیلی خوب می ری سمانه:)

فاطمه شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:14

به به چه عجب فریناز خانوم من تشریف فرما شدن وبشون

حالتون چطورس آباجی؟
خبی؟

دلمون واستون تنگ شده بود خب...


کلا آسمون تو تابستون خیلی شلوغه...ازین نظر که دقیقا مرکز راه شیری بالا سرمون قرار میگیره...

من تموم اینارو با تلسکوپ دیدم...اتفاقا چن شب پیش رفتم بالا پشت بوم با تلسکوپ...زحل رو دیدم...

باید ببینیش فرینازم...

بی نظیره با اون حلقه های خوشگلش...
بی نظیر...

واقعا بهشته...واقعا بهشته...واقعا بهشته...

و باز هم شکر برای تموم چیزهایی که می دونیم...

سلام
خب سرم شلوغ بود:دی

خُبیم آباججی
شما چیطورین؟ خُبیدون؟

دلی مام که قدّی یه فنچ شده بود اصی:دی


واقعا محشر بود...
تا حالا ندیدم با تلسکوپ خب
اصن نشونم بده:دی
بدو:دی


اوهوم
شکر

لیلیا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:46

یک دعای خوب

یک اجابت ماهرانه

روزهایی که رنگ و بوی دیگری می گیرند!

کمی صمیمی تر...
کمی بهتر..
کمی آرام تر از همیشه...

چه کمی های خوبی...

سفر به دل ِ کوه و دشت و دمن...

حال دلت را عوض می کند!

سفری کوتاه...
اما پر از حس عجیب دیدار ِ این همه سرزندگی...
این همه..
این همه..
این همه...
عجین گشتن ِ روح و جان با طبیعتی که تمام و کمال با سر انگشتان قدرت ِ قادر ِ بی نظیرم نقش بسته...

سر انگشتان ِ قدرت ِ قادر بی نظیر ...

خیلی قشنگه... خیلی...

دوروز مرخصی از تمام دنیا..
دو روز مرخصی از تمام دنیا....چه قدر خوووووووووووووووبه ها ...

زندگی را.. مرخصی گرفتن...قشنگه..
دنیا را... مرخصی گرفتن قشنگه...

دل تپه ها...
تو هم مث ما ، ماهم مث تو ...فقط با دل کار داریما فریناز...
توی هر چیزی دقتمون به دل ِ ..

مثل دل چشمانت..مثل دل ِ دست هایت..( یاد نوشته های ِ خودم افتادم.)

بهشت برین...
به رنگ و بوی سبز زمردین نشان..
بهشت برین..
با صدای دل انگیز امواج محشر آب های برآمده از دل ِ....

دنیا دنیا حس خوب ِ عاشقی.. ( اوهوم..

تپه ها و صخره های لبالب را فتح کردن ...

تپه ها و صخره های لبالب را فتح کردن (مثل زندگی کردن است..)

انگار بزرگترین اتفاق دنیا در شرف افتادن است.. ( خیلی دوست داشتم انی جمله رو...)

تمام لحضه های سخت صعود، برایت تمام میشود و...عظمت بلندای قله ، تمام ِ تو را می گیرد...

و تو می رسی...

...اگر خوب تمام شوند...شیرین ترین و بهترینن..

اوووووووووووووووه دختر تو فوق العاده ای..

تمام افکار پرشان را لابلای گون های کوهی جا گذاشتن..

سرگشتگی هایت را بر لتیزی گل های تیغ می آویزی..
( خیلی پر از حسه... خیلی ....فریناز ...فریناز...)

رشته ی ابتدایی این کلاف پیچ در پیچ هفت رنگ...

( همه متن هات به هم ربط دارن... )

انگار کسی بی مهابا تمام کاسه ی صبر تو را خالی کرده و آماد ه ی دوباره صبوری در دنیای.....

آماده ی صبوری ...صبوری...
آماده ی صبوری کردن...

عالیِ ....

تو و دلت و دنیا دنیا هوای پاک ( پاک از هر نوع آلودگی و ناپاکی....) ...نفس بکش..پاک پاک..

تو و دلت و دنیا دنیا هوای پاک و شبی ستاره باران و ماه....
تو بودی و دلت و دنیا دنیا هوای پاک و شبی ستاره باران و ماه.... ...خوشبحالت...فریناز....

روستایی صمیمی..(چه خوووب با کلمات بازی میکنی..

سادگی را نفس کشیدن... واقعا عالیِ ...

شب های روستا...قشنگه...

ستاره باران..

براستی که ستاره باران بودن ِ آسمان زیباست...هر چند من خودم یکم می ترسم..ازآسمون پر ستاره..

شهاب سنگ..چن تا پست قبل ازشون نوشته بودی..


ستاره های ملاقه ای رو من اکثر شب ها میبینم...باورت میشه..؟!

هفت برادران...حتما قشنگه..
عاشق نجومم و آسمون.... هفت آسمون خدا..

یک آسمان بی انتها..
میلیون ها ستاره ی ریز و درشت..
کهکشان راه شیری..


دنیا دنیا حس خوووب برای خوابیدن زیر این آسمان..

واقعا هم حس خوبی میده به آدم....اونم دنیا دنیا حس خوب...

محو چشمک محشر تک به تک شان شدن... خیلی قشنگه...

ماهی که هنوز مهتابی ِ شب چهادهم را داشت..

خواب بر هر چشم عاشقی حرام ...

بدترین شکل ممکن...بهترین شکل ممکن...

باد سرد و سوزان نیمه شبش ...
حواست به همه چ هستا....خوشمان می آید..

تنها باید نگه می شدی تا می دیدی...
تا کشف می کردی..
تا به وجد می آمدی از این همه..قدرت..

آنجا تنها دعا بودی...چه خوووووووووووووووووب...

( جات سبز بود.... یادِ... هیچی.
( اخرین باری که...))

لبیک های که تمام جانت را می لرزاند...
هر روز و هر لحظه بیشتر..فک کنم هر چی نزدیک تر میشی..لبیک ها...

عالی بود فریناز قصه ما..

خوشحام بهت خوش گذشته...شکر پروردگار.....

به به
لیلیا خااااانوم
بریم سراغ یه نت برداریه عاااالی

همین کمی هاس که گاهی آدمو عجیب زنده می کنه

اوهوم
دله که اصل کاریه لیلیا
مث نوشته های خیلی از بچه های اینجا
مث نوشته های خودت

یابهتره بگم تمومه دل نوشته ها

خوشحالم از این بابت که دوست داری و مهم تر اون خوب درک می کنی و تطبیق می دی با داشته هات
این خیلی خوبه
یه خصلت خیلی خوب لیلیا


چقدر خوب فهمیدی که تمومه متنهای اینجا به هم ربط دارن
یه وقتایی ادامه ی یکی از متن های یکی دوماه پیش اینجا رو می نویسم
و یه کلید واژه هایی که تو ذهن ها پررنگ تر بوده و مونده باعث می شه که خیلی خوب متوجه بشن بقیه
مرسی:-*

منم از بچگی خیلی نجومو دوس داشتم ولی به مامانم می گم شما استعدادای منو کشف نکردین:دی
هیچ وقت نشد برم کلاساش...
راهش خیلی دور بود...

شب عجیبی بود
شبی بود که من تو دعا بودم و محو قدرت خدا و همه دور هم می خندیدن و سر به سر هم می ذاشتن و صبح نمی شد
نصفه شب یه شغال اومد راستی:دی
اینو فقط یادم رفت بنویسم:دی

خیلی ترسناک بود ولی باحال بود:دی

خیلی سرد بود اونقدر که ما لباس زمستونی پوشیدیم شب:دی

جای همگی سبز بود
یه سبز خوشرنگ

فهمیدم...

اوهوم
هر چی نزدیک تر می شم حالم عجیب تر می شه...
دقیقا یک هفته ی دیگه می ریم
شنبه

ممنون لیلیای وبلاگ ما

شکر
شکر
شکر
ایشالله بهترین سفرها رو داشته باشی امسال

لیلیا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:46

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام فریناااااااااااز...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام لیلیااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فاطمه شنبه 8 تیر 1392 ساعت 16:06

مام خبیم...

اصی حال کن که چقدی خوب اصفونی حرف می زنم من

خب بیا نشونت بدم...
انقده قشنگه که نگو...تازه مفتی هم نشونت میدم...پول نمیگیرم ازت...مفتیه

هر چی رو هم که بخوای تو آسمون نشونت میدم حتی ماه رو...

مثلا خوده ماه...اصلا تو با تلسکوپ که ببینیش دیگه با دین چشم راضی نمیشی...
باور کن...

ماه بچم صورتش خیلی چاله چوله داره ولی انقدی میدرخشه که تو اینجوری میشی

به قدر کافی فک کنم دلتو آب کردم...

خب بسه دیگه ...من برم

نشونت میدم ولی یه روزی

اصفونی می تونی بنویسی
لهجتون ترونیه شما:دی

اصفونی باش خب یه کم:دی

اصفهونیا ناااااااااااااااااز دارن

نه! بیا و پولم بگیر فسقلی

دلمونو آب کرد جاری شدیم اینجا اونوخ خودش رفــــ....

خب باشه اصن پولشا می دم نشون بده یالله زود تند سریییییییییییییع

لیلیا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 16:13



اوهوم....

چطوری دختر خوووووووووب..؟!

فریناز...

( سه نقطه اش پر از حرفه...نمینویسم.

نجوم آره...برای ما هم همیشه دور بود یا اصن نبود..

ولی یه روز حتما خودمو و لحظه لحظه ی زندگییمو با آسمون پیوند میزنم....

از طریق نجوم..

تو دعا بودی و محو قدرت ..
بقیه دور هم بودن و محو شوخی و خنده..

باحاله...

شغال ... ( اگه گفتی چرا خندیدم..؟!)


ام این سردی ِ قشنگه..

شنبه میری... ( اوهوم... دلمون تنگ میشه خب...)


ممنوم..انشالله تو هم بهترین جاها بری امسال...

از جمله کربلا...



خوووووووووووبم دختر خوب تر:دی

سه تا نقطه...

منم خیلی دوس دارم
این پیوند های با آسمونمون رو
خیلیا

ایشالله..

شغال:دی

شلوغی و شلغم و اینا

این محمدرضا کوش پس؟
هی غیب می شه فسقلی!!!



اگه اونجا نت بود حتما میام بازم

ممنون
واااااااااااای کربلا....

فاطمه شنبه 8 تیر 1392 ساعت 16:26

من همینجام...

نمیرم جایی

حکایت همون لنگر و ایناست

کنگر دوس داری مگه فسقلی؟

شما صاب خونه این اصن

نگین شنبه 8 تیر 1392 ساعت 20:21

این چشمه که نه ..رودخونه ای که عکسشو گذاشتی میدونی واسه چی خوبه؟

بدون اینکه پاچه های شلوارتو بزنی بالا، بری بشینی وسطش و از سرما فکت شروع کنه موج مکزیکی زدن..
بعدشم یه آفتاب خوشکل بزنه و بری روی یه تخته سنگ بشینی و بیست دقیقه ای خشک ِ خشک شی..

عکس چشمشو نذاشتم:دی
اینا ادامش بود و منتهی می شد به یه آبشار چند صد متری خیلیییی بزرگ

دقیقا کاری که ما کردیم:دی
عکساش موجودن نمی شد بذاری:دی

خیس خیس شدیم بعدشم رفتیم از کوه بالا و نشستیم تا خشک شدیم:دی

آبش خیلیییی سرد بود

جات حسابی خالی نگین:-*

لیلیا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 20:43

نه...اشتباه کردی..

وقتی گفتی شغال... به یه چیز دیگه خندیدم..


محمدرضا... ...

جایی که باید ...

حالا همشهری ما شد فسقلی..

غیب میشه!! نمیدونم...

خدا کنه باشه و بیای..

آره کربلا...

با همچین ارباب مهربانی... کربلا رفتن محال نیست...

شغال
به چی خندیدی اونوخ؟:دی

آره
خجالتم نمی کشن مردم دیگه نمیان اینطرفا!
چه معنی داره اصن:|

کربلا...
ارباب که مهربونه
ما نامهربونیم لیلیا...

مهدی شنبه 8 تیر 1392 ساعت 22:48 http://30-salegi.blogsky.com

خوش بحالت، بهترین وقت رو برای رفتن بهترین جای اصفهان انتخاب کردی....استثناییه...

غارهای جالبی هم داره که اهل دل و معرفت ،گهگاهی مهمانش هستن...

تاحالا نرفته بودم
این دفه م مهمون بودیم ولی واقعا خوب بود

دیگه به غارها نرسیدیم
خیلی وقتا برای اینجورجاها رفتن حال و حوصله هست ولی همراه نیست...

مریم شنبه 8 تیر 1392 ساعت 23:16 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

آره خواهری
آره عزیزدلم
تو داری میری به سرای بهشت
به خانۀ خودش
چون لایقشی

خونه ی خودش مریمی
نمی دونی چه حالی دارم...

دیشب سرتاپا سفید شده بودم
احرامو پوشیدم

حس عجیبی بود::-*

مژگان دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت 11:44 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
خوش به سعادتت فریناز که تو این سن و سال به مهمونی خدا دعوت شدی اونم تو ماه مهمونیش که نزدیکه!

تو اون لحظه های قشنگ چشمای منتظری که به اشک نشسته را فراموش نکن که خیلی ها مثل من میخوان که تو قول مهمونی رو ازش بگیری که سال دیگه ، سال های دیگه ما رو هم دعوت کنه!
و...

التماس دعا ، مثل همیشه

سلام مژگان جون

اوهوم...
به قول آقاهه می گفت
ماه ِ خدا
خونه ی خدا
سفره ی خدا....

اصن می لرزما...

حتما حتما مژگان
همتونو یادمه
محتاج دعای خوبتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد