آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

شما بگویید...

هواللطیف...


از همان دو روز پیش که آمدم تا پانزدهم مرداد را سلام گویم، اتفاقی افتاد که مرا از نوشتن بیزار کرد...


پانزدهم تیر روزی بود که عازم سفر شدیم... من اما به این سفر می گویم رویایی حقیقی... چرا که حقیقی بود... این را تمام تقویم هایی می گویند که تکیلف آن سه هفته ی مرا مشخص می کنند... و رویا بود چرا که وقتی آمدم باورم نمی شد کجا رفته ام... اصلا انگار این سه هفته جز عمرم حساب نشده بود... تمام خاطراتش هم در جایی شبیه رویا گوشه ی ذهنم دل بازی می کنند...

پانزدهم مرداد، سه شنبه بود.. درست عصر هنگامی که یک ماه پیش آخرین حرف هایم را زدم و به زور از اینجا جدا شدم، آمده بودم تا آرام آرام با هر روزش جلو روم و خاطراتم را بنویسم و حتی بگویم که من هم یک آدمم مثل تمام شما... این روزها فقط عجیب تر می گذرند و دو سفری که خیلی ها آرزویش را دارند در فاصله ی کمی برای من رقم خورده...


اما همان روز دوستی تمام مرا به قضاوت نشسته بود... 

با حرف هایی که فقط خدا می داند و اویی که محرم دل من است، چه به سرم آمد... مانند پُتکی بود که تند تند بر سر و رویت می کوبند...

و مرا در سکوتی تلخ فرو برد...



حال آمده ام تا بگویم که من هم مانند تمامتان بنده ی خدایم... پس از چند سال زنده گی، خدایم خواست تا چند وقتی هم زندگی کنم... نه نفسم از جای گرم بیرون می آید و نه عارفی آسمانی شده ام... تنها خدایم این لطف را به من داشته که به پاس تمام آن شب و روزهای پُر از اشک و آهی که دارد بیشتر از سه سال می شود، و آن روزهای سخت امتحانی که بی چون و چرا خودش را انتخاب کردم و بُریدم از تمام دلبستگی هایم، حتی از اینجا و رگبارم و دوستانی که بودند و از همه، لطفی به من داشت تا در ماه ِ خودش، ماه ضیافتش، در خانه اش میهمان باشم و کمی عاشقی کنم...

تمام ِ خودم را بردارم و بروم و آنجا من باشم و خودش... کمی زندگی را سهم این روزهایم نمود و شب قدرش... شب بیست و یکمی که برایم سنگ تمام گذاشت و مرا به آرزوی همیشگی و محالم رساند و کربلایی شدم...



اگر از سفرم می نویسم و از خاطراتش،

اگر از زندگی ام می نویسم و از حرف هایی که شاید در دنیای واقعی یم به هیچ کسی نمی گویم،

اگر از این راز و رمزها و زنده گی ها و زندگی ها برایتان می گویم


چون شما دوستان دل ِ بارانی ِ منید...

شمایی که دلتان هزار هزار بار زلال تر از من است و پاک تر و بارانی تر...

شمایی که چشم هایتان با حرف های دلم عجین شده...

شمایی که تمام دعاهای من در فرش های سبز روضه ی رضوان پیغمبر و جلوی کعبه ی خدایم بودید...

اول از تمام التماس دعاگویان و چشم به راهان برای شما بود که دعا کردم و حرف هایتان را از آن فاصله ی نزدیک به خدایم گفتم...


نه قصدم دل سوزاندن بود و نه حسرت به دل کسی گذاشتن...حتی ناخواسته...

خدای بزرگم شاهد تمام حال و هوایم بوده و هست...



حال از خودتان می پرسم...

هنوز حرف های زیادی از مکه و مدینه و بقیعش مانده که هیچ کدام را نگفته ام...

هنوز مانده تا خودم را برای سفر کربلایی که تا نبینمش هم باورم نمی شود، آماده کنم و اینجا حرف شوم و کلمه شوم و دیوانگی شوم برای مهربان اربابم


شما بگویید اگر به راستی با حرف ها و پست هایم دلتان را شکستم یا حس ناپاکی و دعوت نشدن و بی لیاقتی به دل هایتان دادم، شما بگویید که دیگر از آن سفرم ننویسم...


سخت است متهم شوی به دل سوزاندن... حتی ناخواسته!!!

و ببخشید اگر ناخواسته دل کسی سوخت یا حس ناپاکی در وجود کسی نشست...


اگر خواستید برایتان از لحظه به لحظه ی سفرم می گویم

دل هاتان را تا امن ترین جاها و مکان هایی که هست می برم

اگر خواستید شما را در تمام دیوانگی هایم برای ارباب شریک می کنم


شما بگویید...


بنویسم و بگویم یا نه؟؟؟؟





رگبار1: بغضی که در تمام شدن ماه رمضانم هست را نگه داشته ام تا آخرین افطار... تا آخرین شب ِ قدری که به عید می رسد... رمضانی که متفاوت تر از تمام رمضان های عمرم بودی خدا نگه دارت باد...


*عید بندگی تان مبارک*



رگبار 2: بیایید اینجا

به امید دیدار رمضان سبزم


سبز به استقبالت آمدیم و سبز بدرقه ات می کنیم


http://img.tebyan.net/big/1388/06/2401541556081832231911341805697115918281.jpg


رگبار3: حتی اگه حرفی حق ترین حرف باشه، باید با لحن درستی گفته بشه... مخصوصا اگه از طرف یه دوست باشه...


هم ممنون... هم...



نظرات 19 + ارسال نظر
امیرحسین پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 17:43

عیدت مبارک فریناز
پیشاپیش

عید توام مبارک امیرحسین

منم پیش پیش

امیرحسین پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 17:46

اولا که سلام یادم رفت. سلااااااام

بعدم اون نظرسنجی که گذاشتی بگویم یا نه؟؟؟؟
بگووووو من نظرم مثبته

آفرین باریکلا پسر مودب:دی

سلااااااام

چشم می گوییم:دی

فاطمه پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 17:52

بنویس بانو...

اگه فقط یک درصد این حرف درست بود هیچ وقت به دل تموم آدمای اینجا نمشست...

من که بی صبرانه منتظرم مطمئنم بقیه ی بچه ها هم موافقن...

وقتی حرفی از ته دل نباشه هیچ وقت دلی تکون نمیخوره...
مطمئنم تموم اشکایی که من و بقیه بچه ها با حرفات ریختیم از سر این نبود که تو دل مارو سوزوندی...
وگرنه ما با همه ی وجود واسه این دعوتای محشر خوشحالیم برات...

این اشک هام وقتی میان ک آدم دلش میخواد و شرایط براش جور نمیشه...
و این چیزی از ارزش او کم نمیکنه...

پس بنویس لطفا...

یه خواهش از طرف فاطمه...

میشه رومو زمین نزنی?!

چشم بانو

به هر حال حرفی بود که خودمم می خواستم به نحو دیگه ای بگم که این ماجرا پیش اومد...

چشم عزیزم
بذار ببنم بقیه بچه ها هم نظرشون چیه تصمیم می گیرم چطوری بگم...

فاطمه پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 18:00

می دونم که دلت صافه


به حرمت اشکایی که خیلی ها با حرفات ریختن بنویس...


چون دلی که عشق ارباب توش باشه حتی اگه یک روز باشه که از پیش ارباب اومده باشه وقتی بفهمه یکی داره میره میاد این اشکا
...

این حرفو وقتی بیای خوب میفهمی یعنی چی...مطمئنم بچه هایی که رفتن مثه من خوب میتونن گواه باشن واسه این حرف ..

کسایی هم که نرفتن اشکاشون واسه اینه که به آرزوشون برسن...


فقط ایمان دارم که این سفرها همین طوری الکی جور نمیشن واسه آدم...

کاش این اشکا به کربلا می رسوند دلا رو...

خود منم از اشک بش رسیدم
تو که شاهدی...
غیر این بود؟...

اصلا الکی جور نمی شن...
منتها من از سختیاش اینجا نمی نویسم

مقداد پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 18:19 http://northman.blogsky.com

حالا که خوندم بازم مرغم ی پا داره
عیدت مبارک حاج خانم کربلایی فریناز

در هر حال چشم

ممنون عید توام مبارک حاج آقا مقداد کربلایی

محمدرضا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 18:28 http://mamreza.blogsky.com

سلام
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...
اگر نبود این خلوص وعشق پاکی که تو نوشته هات هست باعث نمیشد بعضیا حسادت کنن یا از روی جهل حرفی بزنن...
مگه دل های مارو باخودت نبرده بودی؟
مگه به یاد همه ما نبودی
مگه برامون دعا نکردی
مگه دلتنگ نبودنت نشدیم
مگه به همراه با تو اشک شوق نریختیم و همراه تو خوشحال نبودیم؟
مگه با تو طواف نکردیم؟
مگه از تو سوغاتی نگرفتیم(الکی)
پس بدون که دلی که با تو همه جا بوده هیچ وقت نمیسوزه
مگه نمیگن دوستان به جای ما؟
ما مطمئن بودیم که برامون دعا می کنی.تو نماینده همه ما بودی و انصافا خوب نماینده ای بودی که داری دوباره دلامونو می بری سفر واین بار کربلا...
من به نوبه خودم هم خودمو تو حج تو شریک میدونم هم کربلا...
رفاقت یعنی همین...برای هم دعا کنیم...

سلام

بحث حسادت یا جهل نیس محمدرضا!

بحث نظرای بچه ها بود که اینقد به من القاب بستن و با سوز حرف می زدن که باعث این قضاوتا شد...

چرا...

سوغاتی رو که شما باید بدی الانش تازشم

ممنون همه حرفات درست بود فقط اون جهل و حسادته رو فاکتور بگیر
ممنون

راستی الان ینی من باید دلتو ببرم کربلا؟
اونوخ شمام که دو روز دیگه دل ما رو یه جاهای خوبی می خوای ببری گویا

مژگان پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 19:01 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
یه لایک گـــــــــــــــــــــــــنده به حرف همه دوستان!
چون دیر رسیدم ، گفتنی ها رو گفتن!
هر آدمی نون قلب خودشو میخوره فریناز
میدونم بعضی حرفا انقد تلخ و گزندس که تا اون ته تهای قلبتو میسوزونه اما تو که با خودش معامله کردی غم هیچی رو نخور.
خدا و ما که از دلت خبر داریم.
بقول فاطمه ما با سطر سطر حرفات اشک ریختیم.
چشم من براه نوشته هاته ، اشکامو نگه داشتم برای بوی بهشتی که تو ازش برام بگی که سیرابم کنی!
خدا خودش شاهده که کار هر روزم شده اومدن و سر زدن به شماها . دوستی با شما دنیای جدیدی رو پیش روم باز کرده.
من که ندیدم ، نرفتم ، شاید هنوز لیاقتشو پیدا نکردم یا شایدم خدا یه سفر در یه زمان دیگه رو برام در نظر گرفته . جایی که شاید برام بهتر باشه قسمتن باشه!
پس تو بگو برام . بگو عزیز من تا نفس تازه کنم در رگبارت

سلام

اونوخ این شکلکه باید وسط گنــــــــــــــــده بیادش آیا؟

هر آدمی نون قلب خودشو می خوره
چقد آشنا بود برام... نمی دونم چرا و حتی نمی دونم کی بم گفته بود ولی فقط می دونم لرزیدم یهویی
ممنون

اوهوم، حرف مقداد خوب بود، اگه نشده بری دلیل به بی لیاقتی و این حرفا نیست،
حتما خدا یه جای بهتر و یه موقعیت بهترو رقم زده براتون که برید

من خودم بیشتره پنج ساله این مکه مون دراومده بود و نمی شد بریم...
خیلیه ها
این همه انتظار کم نیست...

ایشالله هم می ری هم می بینی مژگان جون

چشم حتما
ممنون واسه نظرت خانومی که رک بم گفتی نظرتو

نازی پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 20:03

سلام آجی...

پستتو خوندم فکر نمیکردم اینا رو بنویسی...
اینا چه حرفیه...
مطمئن باش همه دوست دارن بنویسی...
چرا باید کسی فکر کنه تو خواستی دلی رو بسوزونی...
بنویس...
بیشتر و بهتر از قبل....

+ رگبار1: عید تو هم پیشاپیش مبارک آجی

+ رگبار2: وب فاطمه رو هم خوندم...

+ رگبار3: شدیییییییییییدا موافقم...

شاد باشی آجیم:*

سلام آجی خانومی

خب آجی یه وقتایی باید از احتمالاتم مطمئن شد حتی...

اگر کسی این فکرو کرده پس حتما بوده که این فکرو کرده واسه همینم خیلی منو تو فکر فرو برد...

حالا که پرسیدم خیالم راحت تر شد...

ممنون

+عید توام مبارک آجی دیگه عید شد و اینا:دی

++مرسی

+++آفریـــــــــــــــــــــن

محب الشهدا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 23:32

سراپاگوشم برای دیده ها وشنیده هات...
این رو قبل از نیومدنت هم بهت گفته بودم...
تشنه ترمان نکن وبگو...
ببخش اگر آن یک نفر که دلت را شکست من بودم...
البته خدا نکند...
تمنای دعا...
عیدت مبارک حاجی

چشم بانو

نه خانوم تو که نبودی...

شما ببخشید اگه ناخواسته باعث شدم دلی بشکنه یا احساس ناپاکی کنه...

عید توام مبارک کربلایی

مریم پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 23:35 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

فریناز,فریناز,فریناز
منو یادت رفته خواهری؟؟؟
چقدر بهم طعنه زدن
تهمت زدن
نارو زدن
مسخره ام کردن
حتی یه پست آتشین برام نوشتن؟؟؟
یادته مکالمۀ من و قاصدک عشق؟
یادته بهم گفت:به پیامبر میگفتن مجنون؛ساحر؛شاعر...
اما پیامبر کار خودش رو میکرد هدایت مردم
توام نباید ناامید بشی
نباید دلتنگ این حرفا بشی
وقتی خدا رو داری
خدا تو رو دعوت کرده... بی بی دوعالم سفرنامه ات رو امضا کرده
این سفرناه زیر دستان با کفایت مولامون و صاحبمون آقا امام زمان رد شده
نکنه برای یه لحظه هم شک کنی...
نکنه بشکنی... جا بزنی... بذاری بری
باش... بنویس... اونچه که دیدی بنویس فریناز
شاید یکی از اینجا رد شد و با خووندن پستای سفر رویایی ات که حقیقت محضه دلش لرزید و چشماش مهمون اشک شد و با خدایی که قهر بوده آشتی کرد...
اگه تموم عالم جلوت واستادن تو کار خودت رو بکن... تو سفر خودت رو برو... سفرناه ات رو بنویس...
تا هستی از مکه و کوچه های غریب مدینه بنویس
اونجا هم رفتی پستات رو بذار روی تایمر و بذار نیستی از حضورت دلگرم بشیم...
بعش منتظر میمونیم تا بیای و از بهشتی ترین خیابان دنیا بنویسی
از آوارگی توی بین الحرمینش
از بوی سیب حرم ارباب
از بوی بهشتی حرم سقا
از گلوی پارۀ علی اصغر
از بدن تکه تکۀ علی اکبر
از هروله های زینب
از بغضهای پنهان زینب...
از وداع خواهر و برادر...
از...
از...
از...
آخ دلمـــــــــــــــــــــــــ
پیشاپیش زیارت دلت قبول

چی بگم بانو...

چشم می نویسم

به قول تو شاید کسی رد شد از اینجا و خوندو با خدا آشتی کرد
با اهل بیتش...

ممنون مریمی

راستش اسمشو طعنه نمی ذارم! چون اونم یه دوست بوده و مطمئنم که از روی صداقت و خیرخواهی این حرفو بم زده
بنابراین اصلا اسمشو طعنه نمی ذارم

شماها هم بد قضاوت نکنین...


چشم... ایشالله که می نویسم همشو
ایشالله بانو

اصن گفتی کربلا و بین الحرمین نگا چشام پره اشک شد

ممنون

و عیدت مبارک مریمی

مریم جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 00:08 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

راستی فرینازی
اگه خواستی زحمت فرستادن اون نوحه ها رو بکشی بفرس به این ایمیلم:
yaskaviri@yahoo.com

فاطمه جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 00:56 http://lonely-sea.blogsky.com/

من تورا آسان نیاوردم به دست


اوهوم...تو راحت به دست نیوردیش...

شاهد بودم


چه سوزه غریبی داره این آهنگه...

اصن آهنگش دیوانه کننده ستا...

ولی دوست داشتمش

من تو را آسان نیاوردم به دست...

اوهوم یه سوز غریب...

نازنین جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 02:14

همونقدر که مطمئنم نیت تو سوزوندن دل کسی نبوده
همونقدرم مطمئنم نیت کسی که اون نامه رو نوشته خیر بوده و از سر مهربونی گفته
حتما تصور کرده اشک و بغضهای ما از سر ناراحتیِ
ناراحتی از اینکه تو رفتی و ما نرفتیم

من.. همونقدر که وقتی تشنه ام کسی جلوی من آب بخوره لذت میبرم
همونقدرم ازینکه کسی جایی رو رفته که آرزویِ منِ لذت میبرم ولی با یه حال دیگه
با یه بغض که اسمش حسرت نیست
یا اگه هست از اون جنس نیست
یه بی قراری که وقتی با قلب ناآرومت پیوند میخوره بی قرارترت میکنه
من اسم اینُ "حسِ خوب" میذارم
و دوست دارم که بخونم خاطره های سفرت رو
مخصوصا از اون دختری که فکر کردی منم : )

درست می گی نازنین

منم مطمئنم چون دوستامو می شناسم و می دونم چقد مهربونن

به هر حال برای اینکه مطمئن بشم از همتون مجبور بودم اینطوری مطرح کنم و الان می تونم با خیالت راحت تر بنویسم


حس خوب
آره اصن اون دختره که خیلی خیلی شبیهت بود
هنوزم بش فک می کنم انگار تو رو میبینم اصن!
حالا واقعا خدایی مطمئنی خودت نبودی؟

بگو بابا سوغاتی نمی خوام ازتا

مقداد جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 05:28 http://northman.blogsky.com

فایلای مداحی نرسیده دستما

فرستادم آقا مقداد
دوتا هم هستش

التماس دعا
عیدتم مبارک باشه

لیلیا جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 09:34

سخت است متهم شدن به دل سوزاندن.. حتی ناخواسته!!!!

اوهوم...

------------


لایک به نظر فاطمه...

به حرمت اشکایی که خیلی ها با حرفات ریختن بنویس...






سلام فریناز عزیز.. عیدت مبارک..

خوبی؟؟

امروز واسه نماز عید فطر که رفته بودم همش یادت میوفتادم
نمی دونم چرا لیلیا

سلام
عید توام مبارک باشه بانو

نماز و روزه هاتم قبول حق باشه

اوهوم خوبم تو چطوری؟

چشم

لیلیا جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 11:49

چه جالب..

چون منم همش یادت بودم موقع نماز...


شکر...

اصن یه وقتایی رژه میریا

خدا رو شکر
واسه خیلی چیزا....

بانو جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 12:37 http://tameshki.blogsky.com

سلام عزیزم ..
نمیدونم کی چی فکر کرده و چی و چی ..
اما میدونم سفر کربلا هم که بری پُر میشی از حس ِ ارامش ..
شاید با مکه خیلی فرق داشته باشه ..
اما حسش ... حسش ..
اونجا معجزه رو به چجشم میشه دید ..
و دیدم
بری و بیای باز هم نمیتونی بنویسی ...
انقـــــــــــــــــدر خوبی داره که نمیتونی بیای بنویسی ..
ولی همینقدر بگم که وقتی بر میگردی با ناراحتی برمیگردی .. با بغض ..

سلام بانو جان

می گن فرق داره
همه می گن...

فقط می مونم فرقش چی می تونه باشه...

با بغض...
حتی گفتن بم دیوونه می شه دلم...
گفتن پُره عطش می شم
گفتن بیتاب همیشگی می شه همه چی...

نمی دونم فقط گفتن
نمی دونم واسه من چی می شه

ممنون که اومدی راستی

امیرحسین جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 17:35

راجع به رگبار ۳:
حق ترین درست نیست. حق درسته. فقط حق. حق ثابته. کم تر و بیشتر نداره. بقیه اش هر چی از حق ثابت فاصله بگیره باطله. حالا قضیه رو نمی خوام زیاد باز کنم!

خیلی مخلصیم آبجی

این استدلالات منو به شدت یاد یکی می ندازه که نمی تونم اسمشو بگم!!!
نمی دونم، جالب بود ممنون
دوس دارم بیشتر بدونم اتفاقا

تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 11:40

باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد