ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
کلاغ سیاه ِ قصه ها را دیدم آن روز که به خانه رسیده بود و قصه ناتمام ماند!
دخترک قصه را دیدم که میان هیاهوی زندگی داشت می دوید و اگر قصه پیش می رفت و کلاغ ِ سیاه به خانه نمی رسید، قهرمان قصه می شد...
دخترک قصه را دیدم که درجا ایستاده بود و اشک می ریخت... دیدم که ناتمام مانده بود... سال ها بود زندگی ایستاده بود و او سرجایش خشک شده بود... سال ها بود که گاهی درجا می زد و خونی در رگ هایش جاری می شد و دوباره می ایستاد تا کسی بیاید و ادامه ی قصه اش را بنویسد... مثلا کلاغی دیگر که به خانه نرسیده باشد و همچنان در راه باشد و در راه بماند تا قصه به سر نرسد و دخترک، قهرمان ِ قصه شود...
سال ها بود که زندگی اش دیدن ِ مکرّرات ِ هر روزه ی درجا زدن درست در یک نقطه ی زمین بود! همان جا که رفته بود تا به سر وقت ِ آرزوهایش بدود و در لحظه ی دویدن و شاید هنگامی که یک پایش روی زمین نبوده و یکی روی زمین بوده، کلاغ ِ سیاه ِ قصه به خانه اش رسیده که این همه سال، معلق میان زمین و آسمان مانده...
نه دو پای دخترک بر زمین است و نه در هوا...
یکی بر زمین و دیگری در هوا جاماندند و قصه ناتمام...
دخترک قصه را هنوز هم می بینم... هنوز هم نویسنده ای دیگر باید و کلاغ ِ سیاه ِ قصه ای دیگر و یک راوی که بیاید و ادامه ی قصه ی دخترک را بنویسد و او را از این درجا زدن ها و معلق ماندن ِ چندین ساله میان زمین و آسمان نجات دهد و قصه اش را به سرانجام برساند...
دخترک را هر شب می بینم که زیر نور ماه، از خدا یا پر پرواز می طلبد تا پای هم راه...
دخترک را هر شب می بینم که دستانش تا خدا می رسد و ماه را در آغوش می گیرد و از زمین و زمان بُریده، دویدن تمنا می کند و رهایی از این همه سکون و درجا زدن را...
دخترک را هر شب می بینم که چشم هایش، چشمه ی جوشان ِ ماندنند و داغ ِ گونه هایش، آتش پاره های دل چل تکه اند...
دخترک را امشب هم دیدم...!
هنوز کلاغ ِ سیاه قصه نیامده بود و قلبش تا ابدیت می زد و آتشی به پهنای عشق بر وجودش می کشید تا مگر حرارت ِ گدازه های نوازش، یخ ِ درجازدگی چندین و چند ساله اش را در هم بشکند و نویسنده ای از دور بیاید و یک راوی و کلاغ ِ سیاه قصه ای و قصه اش به سر برسد...
رگبار1:
به آغوشی تسلّی بخش
کنـــارم باش همــــواره...
سلام
امیدوارم پایان همه غصه ها رسیدن کلاغ به خونشون باشه.
از دوران بچگی از نرسیدن کلاغ ناراحت میشدم.راستی تو که هنوز اینجایی.
پس کی قراره بری کربلا سوغاتی برامون دعا کنی؟
هان؟
سلام

غصه نه و قصه!
بعدشم بذار قصه تموم شه کلاغه می رسه خواه ناخواه
آخی
تو به فکر نرسیدن خودت باش!
چهارشنبه می ریم
هنوز در خدمتین
سوغاتی چی چی هس؟ آخرشم هیشششش کی به ما نگفتا
از وقتی یادم میاد از کلاغا خوشم میومد...
صدای قارقارشون تو پاییز وزمستون بهم خیلی چیزارو تو تموم سالای زندگیم یادآوری کرده...
امیدوارم زندگی تو به این رسم نباشه...که نیست...
به رسم قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونش نرسید
خیلی از حرفاتو هم میزارم به حساب ناراحتی بیش از حد دیشبت
ولی خوشحالم که کربلا تا چند روز دیگه میرسه و یک هفته دور شدن از تموم دنیا و آدماش...
یک هفته دور شدن از ما زمینیا فرصت خیلی خوبیه...
چه باحال

ولی من از هرگونه جک و جونور اعم از پرنده چرنده خزنده و حتی مورچه می ترسم
اشتباه برداشت کردی... می گم برات فدات شم
اوهوم
هرچند از تموم آدماش که نیس ولی خب... خوبه
خیلی خوب
شما که زمینی نیستی بانو خانوم
سلام
منم کلاغ دوست دارم ، صدای قارقارش تو پاییز برعکس عقیده بعضی ها که میگن یادآور مرگه برای من اینطور نیست. منو یاد یه خونه ی قدیمی و با درختایی که برگاش تو حوض ریخته و پاییز همه جای خونه رو گرفته اما درست توی حوض چند تا ماهی سرخ و گلی میچرخن و زندگی جریان داره!
(چه تفاهمی داریم فاطمه تو دوست داشتن قارقار کلاغ)
امیدوارم زود زود انتظارت تموم شه و بازم پرواز کنی و آسمون
4 روز تا مرخصیت مونده
سلام

چه همه دوس دارنا:دی
کلاغ واسه من کلا یه موجود بامزه ی کمی ترسناکه:دی
خب چیکار کنم از همه حیوونی می ترسم:دی
آره دیگه ولی ما تفاهم نداریم
امیدوارم...
چهارشنبه...اصن باورم نمی شه
نگا فقط میلرزم
یاد اون پستی افتادم که واسه کلاغ و نرسیدن نوشته بودم..
یادته که؟
+ امیدوارم اگه مصلحت، رسیدن به مقصده .. حتما اتفاق بیفته...
اووووم

نه راستش یادم نیومد
خواهی نخواهی رسیدن وجود داره، چه بهتر که رسیدن به مقصدت باشه که ایشالله
ازت بابت این ک انسان خوب ومهربونی هستی ازت تشکرمیکنم
واسه چی تنهای عزیز؟
ممنون لطف دارین
گفتی کلاغ یادِ هشت بهشت و کلاغاشو پفکی که بهشون دادیم افتادم...




یادته آجی؟
ولی یه چیزی...
حسیو که تو وبم برات گفتمو با خوندن این نوشتت هم دارم بازم...
تو جواب نگین گفتی رسیدن همیشه هست ...
منم امیدوارم همیشه مقصدت اونی باشه که دوست داری بهش برسی...
و حتما برسی...
اوهوم


اتفاقا وقتی داشتم مینوشتم منم یاد اون کلاغا بودمو اینکه میترسیدم ازشون:دی
یادش بخیرا...
اوهوم درسته...
مقصد والایی که رسیدن بش دشواره
خیلی باید مراقب باشی تا همراهاتو انتخاب کنی...
و خیلی مسائل دیگه که فکرمو شدید درگیر کرده!
مرسی آجی
دلم از آدمهای بد گرفته.......
واسه همین گفتم از آدمهایی ک مهربونی دارن تشکرکنم
اوهوم
آدم هایی که از بچگی بد نبودن
اخلاق و کاراشون بدشون کرده
منم از شما ممنونم تنهایی عزیز که منو تنها نمی ذارید
قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید
عجب غمی دارد این جملۀ آخر قصه های کودکیمان
من غم را در دلم احساس میکنم وقتی کلاغ منتظر رسیدن آخر قصه و رسیدن خودش به خانه اش است
اصلا شاید بابای یک خانوادۀ سیاه باشد
بالای آن کاج بلند توی پارک
باید برود و برای کودکانش غذا ببرد
یا مادر آن جوجه کلاغهای توی لانۀ روی درخت کاج کنار خیابان
و آن تخمی که هنوز جوجه کلاغ نشده است
و یا شاید عشق آن کلاغ سیاه به رنگ شب
که تازه عروسی کرده باشند و منتظر باشد تا به خانه برسد
چرا ما آدمها با خودخواهی هایمان همۀ چیز را به اسارت خودمان در میآوریم
بیایید برای کودکان نسل بعدیمان
بگوییم
قصه ما به سر رسید کلاغه هم به خونه اش رسید
فعلا که خودخواهی سهم کلاغا شده...
کاش هم قصه به سر می رسید هم کلاغه به خونش
ولی الان کلاغه رسیده و قصه ی ما حیرون و وِیلون مونده اون وسط!
میگمـ فرینازی
ـــوغاتی رو با کدوم سین مینویسن
با صین
چه آهنگ قشنگیه...
...
...
...
الان شنیدمش...
قبلا هم شنیده بودمشا
اوهوم خوشگله:دی
بعله شمام که همه رو کلا شنیدی:دی
آدم بی خواب بشه و هوس کنه گذشته ها رو مرور کنه همین میشه دیگه...
خلاصه که چقدر زندگی تابیده تا به اینجا رسیده ها...
انقد تابید تا رسید به اوجش...
این آهنگای قشنگ قشنگ واسه کی هست حالا؟
عینهو من باش

سرم بیاد رو بالش خواااااااااااااب پییییییش
اوهوم
خیلی خیلی خیلی تابیده...
خدا صداها رو می شنوه...
دیگه سرکته
شوما که هنوز سرت به بالش نرسیده خوابی فسقلی
اصا یه وضی جالبی شما در زمینه ی یهو خوابیدن
خوش بحالشون پس
اوهوم:دی


مگر در مواقع خاص:دی
خب این روش داره که ایشالله بت می گم چطوری
مثلا اس یه دقه بعد دیگه خوااااااااااااااب
خوش به حال کی؟
فقط یک روز مونده...
...
ینی فقط حالمو ببیــــــــــــــــنا!!!
خوش به حال همون سرکته دیگه...
آره اتفاقا یادم بده...چون در بهترین حالت یک ساعت طول میکشه تا خوابم ببره...
اون اس و اینا رو هم بیخیال...زشته فسقلی
آهان:دی
سرکتمو می گی؟:دی
چشم ایشالله عملی یادت می دم که کارسازترم باشه:دی
فسقلی خودتی
http://s2.picofile.com/file/7140577090/05_Mohammad_Alizade_Halalam_Kon.mp3.html
اینم واسه تو که دمه رفتن به حرم اربابی...
فک کنم شنیده باشیش...البته این بی کیفیته...اگه با کیفیتشو نداری بگو واست دو سوت آپلود می کنم بهت میدم
واااااااااااااااااای
حلالم کنه؟
همون که وقتی رفتی مشهد گذاشتی رو وبت؟؟؟؟
همونه؟
بابت اون سرکته هم دارم واست حالا فسقلی
نه...این واسه کربلاست...
وقتی رفتم کربلا رو وبم بود...
کلا من یه دوره عملی باید برات بزارم یخده موسیقی دان بشی تو فایده نداره انگار
همینه که هست اصنشم
حلالم کن..
یادمه خب
اصنشم زحمتش اینا رو خودتون می کشید چهارشنبه
بعله تازشم
البته حالا که فکر می کنم می بینم مشهد امسال که تاسوعا عاشورا بود همین آهنگ بود رو وبم
در این مورد دمه حافظه ی شما گرم
خب یادم نبود
ما دیگه رفتیم...
کوچیک شوما
خودم عاقل تره تو ام چی چی میگی تو؟





هر چی درمورد سنگ صبور می خوای بدونی از خودم بپرس
حافظه که نیست! فسفر خالصه اصن:دی
واللا
من کوچیک ترم که ولی
زیباست
ممنون