ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
کمی اگر وقت داری کنار حوصله ام بنشین...
تلاطم امواج موّاج واژه هایم جامانده از طوفان دیشب و دیشب های دریایند...
دریای صبری که گاه و بیگاه در خود غوطه می خورد و گرداب ِ حادثه ها سرخ ترین سیلی باقی مانده بر پیکره ی آبی ِآنند...
کمی اگر وقت داری کنار همین دریای لبریز شده بنشین...
مَدّ بی جزری که تمام ساحل آرامشم را فرا گرفته...
آب های وحشی شده ی احساسی که در بستر زمان فروخفته اند... در خود غرق شده اند و مُرده اند...
به آب ها هم که نفس نرسد می میرند... بو می گیرند... بوی نای مُردگی...
کمی اگر وقت داری کنار آب های مُرده ای احساسات لطیفم بنشین...
گاه مرگ ها هم لطیفند... مثل آب های مُرده ی فروخفته ام...
به لطافت پَرهای ریخته ی قویی زیبا...
به لطافت ابرهایی که در رویاهایم هزاران بار رویشان زندگی کرده ام... دویده ام... راه رفته ام... خوابیده ام.. قصری بنا نموده ام و در پنبه ای ِ گرم و نرمشان تا بی تا ترین زمان ها آرمیده ام و در امنیتی محض فرو رفته ام...
کمی اگر وقت داری کنار امنیت واژه های گــُر گرفته ام بنشین...
امنیت واژه هایی که برآمده از عمق وجود منند... منی که سال هاست در برهوت بی رحم زمین مدفون شده ام و کسی بر مزارم فاتحه نمی خواند...
گاه، خاک، امن ترین پناه آدمیست... و گاه، آسمان، سرآغاز رویشی تا معراج بندگی...
من اما از خاک به آب و از آب به اشک و از اشک به سقوط و از سقوط به یکباره به آسمان رسیده ام...
ذره ذره تبخیر شده ام... به حرارت سوزان داغ های دلی گـــُر گرفته...
و تا آسمان و امنیت بی نهایت خدایم رسیده ام...
راستی!
کمی اگر وقت داری بیا و کنار من و خدایم بنشین
نگاه کن که چگونه در اوج اضطرار، آرام می شوم آنگاه که یادش یادواره ی لحظه به لحظه ی من است....
نگاه کن که چگونه می آید... کنار تمام بی حوصلگی ها و باران هایم می نشیند... بر سر و روی بی پناهم امنیت می پاشد... امنیتی از جنس خودش...
بر دلم بوسه ی محبت می زند و در نگاهم گل امید می کارد و بر لبانم لبخند آرامش می نشاند...
و تمام اشک هایم در زمین فرو می روند... بر دست هایم می لغزند و به خورد ِ دقایقی می روند که حالا دیگر گذشته اند...
نگاه کن که خدایم در فرشته ای تجلی می کند و می آید و تمام اشک هایم را دانه به دانه می بوسد و برای بی پناهی های تمام این سال ها، شانه می شود... حتی اگر کلامش شانه شود... حتی اگر خیالش شانه شود... حتی اگر صدایش شانه شود...
میان ناامنی این همه نگاه، گاه، نگاهی امن ترین نگاه دنیا می شود و خدا در چشم هایش تجلی می کند و می آید می نشیند گوشه ی قلبم و دریای لبریز شده ی صبرم را به اقیانوسی آرام مبدّل می کند....
سلام
منم از دیروز بعدازظهر حالم خوش نیست.
اول شب موقع رفتن خونه دلم انقدر پر بود که پیاده تو تاریکی می رفتم.
فقط میخواستم با یکی حرف بزنم. داشتم می ترکیدم از اتفاقات عجیب دور و برم. گر گرفته بودم.
عصبانی بودم ، هستم ولی بیشتر از از اون دلم شکسته.
اگه بغضم پشت تلفن نمی شکست ، اگه اون که آرومم کرد و حرفامو با آرامش گوش داد نبود ... اگه ...
الان نمیدونستم خودم کنترل کنم و نقاب همیشگیمو بزنم و دوباره بیام سرکار!
دیشب اولین باری بود که پشت تلفن با گریه برای کسی دردودل میکردم . نه فقط پشت تلفن حتا میگم اولین بار بود که کسی اشکامو شنید و دید! شاید چون محرم دلم بود!
هیچوقت دوست نداشتم کسی بغضمو ببینه ، اشکام و بغض هام فقط برای خودمه و خدا و خلوتم
حال من خوب است
اما
تو باور نکن.
سلام
یه وقتایی هست که لبریز می شی... اونوخ باید کسی باشه که بشنوه
فقطم بشنوه و هیچی نگه تا خالی بشی
چقد خوب که این آدم بوده و شنیدتت مژگان
بازم خدا رو شکر که یه وقتایی هدیه هاشو می ریزه رو سر و بارمون
چشم..
ببخشید فرینازی ، در مورد پستت چیزی ننوشتم!
تمرکز ندارم.
از دیشب که سرمو رو بالش گذاشتم تا امروز و الان که سرکارم مغزم پره ، تو سرم کلی حرفِ ، کلی سواله، کلی بغض دارم که قورتشون میدم!
یه لحظه از فکر کردن خالی نمیشم
همین روزاست که از این کار ِ لعنتی خلاص کنم خودمو
دعا کن برام
خواهش می کنم
این وقتا پاشو یه آب خنک بزن به صورتت بعدشم بشین یه کم قرآن بخون
هر چی که باشه
هر صفه ای که باشه
اونوخ یه صفه بخونی آرومتر می شی
اینقد خودتو درگیر نکن...
پیر میشیا
آجی اصن پستتو که خوندم قیافم از اول تا آخر اینجوری بود
انگار قبل از نوشتنش خودتم همینجوری بودی که نوشتیش...
آرامش خاصی داشت ولی...
*پستاتو میخونم گذشته برام یادآوری میشه...
بهش فکر میکنم
به تو
به خودم...
به اتفاقات که چه سریع میفتادن و به آدم مجال تفکر نمیدادن...
به حرفایی که میزدم...
به حرفایی که تو میزدی...
به پستات...
به همه و همه...
بعد به خودم میگم چقدر آدما میتونن سریع پخته بشن
حتی تو چرخ تکراری روزگار...
خودمو میگما...
ولی نیگا میکنم میبینم این چرخه مدام داره میچرخه...
و زندگی میشه تکرار ساده ی همه این باز یها...
تکرار همه ی این اتفاقات...
چی میشه گفت...
فقط میشه طلب عافیت کرد و صبور بود
تا کم کم از اون ناپختگی بیای بیرون و کامل کامل برسی...
احساس میکنم منم تو این چرخه قرار گرفتم که دارم کم کم از ناپختگی میام بیرون...
فقط احساس میکنم...
اوهوم
اولش آره ولی بعدش نه راستش...
همون آرامش خاص تو اوج ناآرومی
ولی یه وقتاییم این پخته شدنا تاوان داره... باید پس دادشون
کلا روال زندگیو گفتی آجی
هر کدوم از آدما به نوبه ی خودشون تو این چرخه هستن حالا هرکسی یه جاییش و به نحوی
یکی پایین یکی بالا یکی میونشه و هی می چرخه
ایشالله
احساس می کنی چی؟!
ما سینماییا تو زندگیمون
چند تا پلان داریم...
سکانس اول :
پلان بدبختی
پلان اشک
پلان غصه
پلان غم
پلان راز
پلان نیاز
پلان صبر
پایان سکانس اول
سکانس دوم:
پلان خوشبختی
پلان لبخند
پلان آرامش
پلان دعا
پلان شکر
پلان زندگی
پلان خوش بختی...
شروع قصه ی زندگی...
این داستان ادامه دارد...
به امید تموم شدن سکانس اول زندگی واسه همه ی آدما خصوصا دل تو...
و به امید ادامه سکانس دوم واسه همه ی آدما بازم خصوصا دل تو...
این واسه پست پایین بود...
جز پلان اولت شکر و سپاسو هم اضافه کن
آدما فقط نباید تو خوشیا و خوشبختیا به فکر شکر و سپاس و خداشون باشن
یا حتی دعا
به نظرم جز اولی باشه بهتره
مرسی آجی ایشالله
اگر وقت داری کنار حوصله ام بنشین فقط نگاهم کند قول میدهم حوصلۀ حوصله ات را نبرم
اگر وقت داری کنار همین دریای لبریز شده بنشین
قول میدهم دریای چشمانت را طوفانی نکنم
اگر وقت داری کنار آبهای مردۀ احساسات لطیفم بنشین
قول میدهم احساست را به تنگی دلم آلوده نکنم
اگر کمی وقت داری کنار امنیت واژه های گر گرفته ام بنشین
قول میدهم صداقت واژه های خوانده شدۀ چشمانت را به بازی نگیرم
اگر وقت داری بیا و کمی کنار من و خدایم بنشین
خدایی که فرشته وار صبر را بر دلم جاری میکند و نمیگذارد در اضطرار لحظه های دلتنگی ام حتی قطره ای اشک به چشمانم بیاید...
بیا و ببین چگونه با خدایم آرامم
سلام فرینازم
تو چ میکنی با دل آدم خواهری؟
ببین منِ بیسواد شاعر شدم عزیزدل
بیا و ببین چگونه با خدایم آرامم
سلام مریمی
خوبی؟
کاری نکردم فقط نوشتم حالمو...
شاعر بودی مریم گلی
دیگه وبلاگستانم که تایید کرد
چه قلمی داری دختر؟! همش منتظر بودم آخر متن اسم یه نویسنده خیلی معروف رو ببینم.
بیشتر از سه بار خوندمش و هردفه بیشتر از قبل ازش لذت بردمو آرامش گرفتم.
لطف دارین دارچین عزیز


خوشحالم که دوس داشتین
ایشالله بازم بیاین پس
در عوضش شمام کلی غذای باحال یادم دادین
سلااااااااام....
اومدم ى گوشه نشستم و خوندمت...آرومه آروم خوندمت....
ى لحظه رفت ک اشکام بیان ک جلوى خودمو گرفتم...اینجا پره از نگاه...
ولى چه خوب که تونستم بخونمت وگرنه دق میکردم...
بیا و کنار حوصله ام بنشین...
چه کرد این متن با من...
چه کرد...
این روزا رو خووووووب یادم میمونه...
سلاااااااااااااااااام




از بام تهران صدای شما میرسه الان
خوووووووووووب...
چرا که باید خیلی زمان بعد یادآوری بشن خیلی زمان قبل...
سلام
انگار فریناز همیشه شاد و خندون .. غم داره؟؟؟
شادی رو برات آرزو میکنم
اومدم یادی از دوستای قدیمی کنم :)
سلام بانو
اوهوم...
ممنون گلی جون یه وقتایی همینطوریه تا کم کم برگرده و آروم تر بشه
قربون شوما
در اتاقی که به اندازهی یک تنهاییست
دل من
که به اندازهی یک عشق است
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد!
فروغ فرخزاد
---------------------------
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب
یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
سهراب سپهری
سلام تنهای عزیز
خسته نباشی از اول مهر و درسا و اینا...
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود
بهانه های ساده
....................................
چقد خوبه که پایان شب سیه سپید است
مرسی
دیگه اونجا نت مفت بود و اینا...سرعتش هم انصافا خوب بود...حیف ک حال نداشتم وگرنه کله نتو دانلود میکردم:دى
دانلود آل نت:دى
حیف ک اى سوز جون باهام نبود:دى
آره دیگه:دی
مث دیشب ما که رفته بودیم یه جایی نت مفت گیرآورده بودیم حمله کردیم به بازار واسه اولین بار!!!:دی
دیگه باید استفاده می کردی:دی
از کفت رفت تقصیر خودته:دی
ایسوز جووووون
ی ی ی ی ی ی ی
دوست داشتم متنتو..
خیلی زیاد..
خاطره ی اون 1-7-91 رو وقتی خوندم یاد همون روزا افتادم...
من نمیفهمم چه لجی دارین با ما هفتادیا!
ولی حالا این هفتادیا و دهه ی هفتاد به کنار..
شانس ندارم من!
اگه یک ماه و پونزده روز زودتر به دنیا میومدم الان دهه ی شصتی محسوب میشدم و انقدر شما از صداقت هاشون نمیگفتین و نمیگفتین که تو دههه ی هفتادیا پیدا نمیشه..
به به سلام نگین خانومی
مرسی
...
روزایی که اصن مث الان نیستن...
لج نیس نگین، این واقعیته! از هر دهه ی شصتی بپرسی قشنگ بهت خیلی تفاوتای بارزو می گه
به هر حال به خاطر شرایط اون زمان بوده و دست کسی نیست...
حالا غصه نخور برو پسته بخور بخند اصن
با پایی در گچ در خدمت شوماییم...
یاده نازنین افتادم...منم مثه نازنین شدم
تازشم با ماژیک میشه روش یادگاری نوشتا:دی
هنوز هیشکی ننوشته روش
فک کنم هیشکی دوس نداره
ای جااااان



آره دیگه!
شما همزادا همه چیتونم مث همه حتی حرص دادناتون
تازشم اصن می نویسما
هنوز 24 ساعت نشده ها! بعدشم روزای اول بذار تمیز بمونه زشته دختر
چقد عجولی تو
سلام فریناز دختر رگبار آرامش...
سلام لیلیا
خوبی؟
از این ورا؟
شکر... هستم. :)
نت نداشتم...
حالا هم که نت هست... حال و حوصله ندارم...
تو چطوری؟
خدا رو شکر
فک کردم دیگه درگیر درس و اینا شدی
حال و حوصله هم ایشالله میاد لیلیا
مرسی خوبم، اندر وقایع حالمو نوشتم که دیگه
تو چرا همه جا میری جز وبلاگ من؟
جریان چیه فریناز؟
مثلا کجاها که خودم خبر ندارم؟
چند وقته درسته حسابی جایی نرفتم، ولی وبتو اومدم که!