ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
همیشه در ترتیب ماه های قمری مشکل داشتم مثل ماه هشتم تا دوازدهم میلادی که یادم می رفت مثلا ماه نهم دسامبر بود یا سپتامبر یا نوامبر یا ...
ماه های میلادی را همیشه تا ماه هشتم پشت سر هم می گفتم و به آنجا که می رسید تُپُق می زدم! و هنوز هم یاد نمی گیرم!
ماه های قمری اما داستانشان فرق داشت، هیچ گاه نفهمیدم اولین ماهشان کدام است و آخرش کدام
هیچ وقت هم نفمیدم مثلا بعد از ربیع الثانی چه ماهی می آید و قبل از ربیع الاول کدام ماه بوده
حتی یادم هست همین چند سال پیش بود که فهمیدم ربیع الثانی پس از ربیع الاول است...
تنها ماه هایی که می دانستم، ماه صفر بود که می گفتند بعد از محرم می آید...
دیشب پس از یک روز سخت و سنگین، در اتاقم بودم که مجری نمی دانم کدام اخبار بود که می گفت پنج روز مانده تا محرم...
درجا لرزیدم... درست از سر گوش هایم تا نوک بزرگ ترین انگشت پایم و اضافه ی لرزه ها هم اشکی شد و از گوشه کنار چشمانم چکید...
رفتم تا چندین سال پیش... سال 83 که برای اولین بار در خاطرم ماند، پس از ذی الحجه، محرم می آید
یادم هست سال آخر زندگی مادربزرگم بود و دکترها جوابش کرده بودند و خودش نمی دانست... با زن دایی و خاله ام راهی خانه ی خدا شدند... حج تمتّع...
یک ماه تمام...
جز آخرین کاروان ها بودند که می رفتند و به طبع آخرین کاروان هایی بودند که بازمیگشتند، شاید هم آخرین کاروان بودند، درست یادم نیست
اما یادم است محرم شده بود که آمدند...
یادم هست هر کسی ما را می دید از حاجیانمان می پرسید و می گفت محرم شد و هنوز نیامده اند؟؟؟
آنجا و آن روزها بود که برای همیشه در خاطرم ماند پس از ذی الحجه محرم می آید و پس از آن ماه صفر...
و حالا می توانم سه ماه از ماه های قمری را پشت سر هم بگویم...
یادش بخیر... آن روزها که آمده بودند، مصادف شده بود با گذرگاه در خانه ی مادربزرگم... درست جلوی خانه ی مادربزرگم هر سال خیمه ی حضرت علی اصغر برپا می شود...
چقدر خوب بود... روزهایی که از صبح تا شب خانه ی مادربزرگم بودیم و موز دوست نداشتم و یک کارتون موز خریده بودند و تمامش داشت سیاه می شد و مادربزرگم دائم به نوه هایش موز می داد و من نمی گرفتم و ...
یادش بخیر چقدر در حیاط آن خانه بازی می کردیم... مخصوصا وقتی کوچک تر بودیم و از صدای شبیه خوانی خسته می شدیم با پسر خاله و دختر دایی و پسردایی هایم در حیاط از قایم موشک بازی می کردیم تا گرگ رنگی و وقتی کمی بزرگ تر شدیم کارمان شده بود بدمینتون و والیبال بازی کردن...
حالا اما همه بزرگ شده اند... بازی هایشان از جنس بازی های بزرگ ها شده که در حیاط خانه ی مادربزرگم جا نمی شود...
پینت بال و رالی و بولینگ و....
و دختر ها هم به محض اینکه دور هم جمع می شوند از مدهای جدید می گویند و عکس های فیس بوک و فیلم های شبکه ی جم و فارسی وان و فمیلی و...
یا کمی که جمع صمیمی تر می شود و مثلا جمع های دونفره، یاد غصه هایت می افتی و از مشکلات زندگی ات می گویی و می گوید و کسی دیگر شاید به حیاط خانه ی مادربزرگ نگاه نمی کند...
دلم اما یه هم پا و هم دل می خواهد... یک هم بازی خوب... یک دوست که مثل خودم فکر کند... هنوز هم برایش گرگ رنگی به چه رنگی جذابیت داشته باشد و هنوز هم از قایم موشک لذت ببرد و بدمینتون بازی در حیاط خانه مادربزرگ را با هیچ چیز عوض نکند...
دلم از آن دوست ها می خواهد که در کنارم ندارم اما دورتر از این دیار دارم...
کسی که با دیوانگی هایم دیوانگی کند و به کودک درون زنده ام نخندد...
کسی که پا به پای من تمام عرض و طول زاینده رود را راه بیاید و پاهایش تاول بزند و باز هم خسته نشود...
کسی که میان پل های سی و سه پل مثل من بدود و بچرخد و قایم موشک بازی کند...
کسی که اگر از پشت، چشمانش را گرفتم نگران به هم خوردن خط چشمهایش نباشد و با غضب مرا نگاه نکند که وای ریملم ریخت!!!
چقدر آدم ها تنها شده اند و کودک درونشان را در آب و رنگ صورت هایشان گم کرده اند...
گناه منی که هنوز با کودک درونم و خاطرات پاک کودکی و نوجوانی ام زندگی می کنم چیست؟
هنوز حرمت دلم را سرم می شود و هنوز هم برای خودم و شخصیتم ارزش قائلم...
اینقدر که به هزار آب و رنگ از خودم بوم رنگی نسازم و با موج موهایم کسی را غرق نکنم و ....
راستی خدایا چرا آدم ها اینقدر به زمین چسبیده اند؟؟؟
انگار یادشان رفته راه آسمان باز است...
آقای خوبی های همیشه ام...
آقای مهربانی های بی بدیل...
سلام...
پس از این همه ننوشتن، رسیده ام به جمعه ای که از آن شماست....
یکی از هزاران هزار جمعه های چشم به راه....
چشم به راه آمدنتان...
می شود غروب این جمعه، دیگر غریب نباشد مولایم؟...
اَللهُـمَّ عَجِّـل لِـوَلیـِکَ الـفَـرَج
رگبار جان..ببخشید
من دیگه نمیام پای اینتر
میخوام تنهایی هام کامل بشه..ترجیح میدم بمیرم
..ببخش..حالم خوب نیست
ممنون واسه همه خوبیات
خوشحال و خوشبخت باشی
چرا تنها؟
ولی این درستش نیست...
درلحظه هایی که حالت خوب نیس هیچ تصمیمی نگیر...
به نظرم اولین کاری که باید بکنی اینه که این اسم مستعارو از خودت برداری یه اسم بهتری بزاری
هر کسی به نوعی تنهاست ولی وقتی می گه دردی ازش دوا نمی کنه فقط نمک روی زخم می شه
مراقب خودت باش دختر خوب
گم شدن کودک درون در بین تموم بزرگی هایی که فقط یه جذبه ی تو خالی داره...
لذت های زندگی دقیقا همینان...
به همین سادگی...
دیوونه بازیایی که اونقدر ساده و پاکن که تو می فهمی زندگی چیزی جز اینا نیست...
زمین چسب داره...خاکش گیراست...مخصوصا اگه همون عطشی که باهم در موردش حرف می زدیم ولی از جنس دنیا به جون آدم بیفته...
اون وقته که جهت زندگی میشه همین دنیا و رسیدن به بی نهایت دنیا...غافل از این که این دنیا خیلی کوچیک تر و محدود تر از این حرفاست...
اوهوم
یه جذبه ی تو خالی
یه وقتایی دلم می خواس بزرگ بشم ولی الان می گم کاش همون یه وقتا هم نمی خواستم
ولی خب دست تو نیست خواه ناخواه بزرگ می شی حتی اگه نخوای
اوهوم
من که فک کنم اگه شرایط زندگی و سختیاش بذارن و ازم همون فرینازو باقی بذارن همچنان رو این خل بازیام می مونم
البته اگه بذارن...
یه وقتایی حریف زندگی نمی تونی بشی
وحشتناکه ینی
واقعا از خدا می خوام عطش خاکو به جونمون نندازه
عطش عطش بی نهایت خدا باشه و رفتن تو دل آسمونش و رسیدن به اون بالاهای بی نهایت
قشنگ بعضی وقتا حس می کنی می تونی تو دستات بگیریش
از این کوچیکی بدم میاد
محرم...
دلم بینهایت منتظره اومدنشه...
هوا هم دلش گرفته...فقط ابره و نمی باره...
بوی محرم داره میاد...خیلی خووووووب هم میشه بوش رو حس کرد...
خیلی خووووووب
محرم
داره میادا
اوهوم
منم....
خیلی خوب
مخصوصا امسال که قبل محرم پرچم سیاها رو بالا کردن
خب از یه لحاظی درست نبود کارشون!
اوهوم به نظرم هر چیزی باید به جای خودش باشه و به موقش بیاد که میاد
آمین

برای چشمانم
نماز باران بخوان…
بغض کرده…
ابریست…
اما نمیبارد…
حتما تا حالا باریده
و حتی اگه نباریده
به جاش آسمون باریده و چشماتو توش شسته
تو این دو روزی که خونه ی مادر بزرگم بودم واقعا تو بچگی هام بودم..
لحظه به لحظه شو..
رفتم درس بخونم..
نشد اونی که باید..
شدم نگین ِ کوچیک ِ بازی های دیروز..
قایم موشک
گرگم به هوا
داد زدن های من ُ دختر عمه ها و پسر عمه ها
صبحونه خوردن تو حیاط ِ خونه ی مادر بزرگ تو هوای سرد..
حالا همه بزرگ شدیم.
یکی دانشجو
یک متاهل...
خدایا!
چقدر زود بزرگ شدیم..
اوهوم خیلی خوبه
آره خیلی زود
اصن این چهار پنج ساله وحشتناک زود گذشت...
به شخصه برای من
البته شایدم دیرتره همیشه گذشته، اما اون باری که باید داشته باشه رو به شخصه برای من نداشت....
کاش درست بزرگ بشیم حالا که داریم می شیم نگینی
من کسی را میخواهم که به اشکهایم نخندد
کودک درونم را به مسخره نگیرد
وقتی دلم بازی میخواهد پا به پایم بازی کند و خسته نشود
من کسی را میخواهم که هزار رنگ عوض نکند
و وقتی صورتم را می بیند نگیود تو یه ذره بلد نیستی رنگ بمالی به صورتت... چرا مث عق مونده ها میای و میری؟
من کسی را میخاهم که با نگاهش و حرفهایش دلم را نشکند
دلم برای روزهای کودکی تنگ است
تنگ
سلام فرینازم
چقد خوب گفتی مریمی

یه جورایی بازتر کردن تک جمله های من بود
مرسی خانومی
سلام مریمی
راستی روزی هزااااار بار مادربزرگت که بش می گی مامانی رو ببوسش
تنهایی سنت این روزها است
و این بن بست زمینی تقدیر خیلی از آدم ها
تو اما راهت را که رو به آسمان گشوده ای برو
بالاخره یک نفر مثل تو پیدا می شود که شنیدن اسم محرم مثل قطره ای از چشمانش بچکد و کودکی هایش مثل یک حادثه در روزهایش تکرار شود
ایمان دارم که بالاخره روزی از همین روزها یک نفر تو را در تمام شیطنت هایت روی سی و سه پل همراهی خواهد کرد و در هیچ لحظه ای از تاول پا نخواهد ماند
سلام فریناز عزیزم
کاش بودم و همپایت تمام طول زاینده رود را بی خستگی می آمدم و از دردها و دلتنگی ها و دلخوشی هایم برایت می گفتم فکر می کنم ما از جنس همیم کاش کنارت بودم تا کمی تنهاییهایمان را پر می کردیم
بااااااااااااااااااااااااااااااانو



اصلا اسمتون رو دیدم پریدم تا خود آسمون
خووووبین؟
سلام و سلامتی بانو
کاش...
اینجا هزارتا حُسن داره ولی یه عیب بزرگ... اونم اینکه هم دل هم پا نمی شه... و خب هنوز هم زندگی بر مدار چشم ها می گرده...
یادتون اما همیشه هست دختر مردابی عزیز
چقدر دلم تنگتون بود
ممنون برای ایمان امنی که حالمو خوب می کنه