آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

میم و هــ و ب و نون !!!

هواللطیف...


    با یک لبخند سر صحبت باز می شود...

- چقدر قیافت مظلومه... منم دعا کن... معلومه دلت پاکه عزیزم

- ممنون شما لطف دارین لبخند شما چقدر مهربونه:)

- :) ... پالتوت قشنگه... دادی دوختن یا خریدی؟

- خریدم قابلتونو نداره :)

- سلامت باشی، قشنگه مبارکت باشه. آخه خودم خیاطم. همین جا تو همین مجتمع سر کوچه می شینیم. مهتاب! خانم ابراهیمی خودمون استادمه! استاد خیاطیه ها! مامانم خیاط بود، از ده یازده سالگی می دوختم واسه مردم

- چقدر خوب! من هیچی از خیاطی بلد نیستم:دی تنها هنریه که یادش نگرفتم:دی

- مگه هنرمندی؟!!

- آره همه هنری که فکرشو بکنین از بچگی رفتم یادگرفتم الانم فقط تابلو می کشم و نقاشیمو ادامه دادم، پتینه و نقوش... هر کاری داشتین در خدمتم :)

- چه خوووووب! منم از وسایل ضایعاتی خیلی چیزا درست کردم! نمی دونی که! با کاغذ باطله چه کیفایی ساختم

الانم خیاطی بچگانه دوز کلاس گذاشتم و...

همینطور می گفت... فکر نمی کردم با یه جواب لبخند اینقدر بشه ایستاده حرف زد...

چقدر بعضی ها مهربونن

چقدر فکرشو نمی کنی اما وقتی سر صحبتت باهاشون باز می شه حس خوبی داری...





    از این نارنگی بندریا خریدم می رم بدم به دایی و خاله، شما اینجا چیکار می کنین؟

من تو فکر نارنگیا... بندری... بوی محشرش... طعمش...

اون یکی خاله یکی به من داد یکی مامانم و پیاده شدن، همون موقع می خورم با ذوق تمامم می خورم

مامان به خاله بگو واسه ما هم بگیره!

چه کاریه! زنگ بزن ببین از کجا گرفته خودمون بگیریم

من :|

خب دوس دارم خالم بگیره... هیچی نمی گم و طعم نارنگی توی دهنم هنوز حس خوبی بهم می ده

سلام، کجا این نارنگیا رو خریدی؟ فریناز دوست داره نارنگی بندری هوس افتاد، نه نمی خواد بیاری، نه نیاریا اونا واسه خودتن، نه هنوز نرسیدیم تو راهیم، خب آورد به باباش می گم بریم بگیریم!

نیم ساعت بعد سر نماز... دیگه یادم رفته عشقی که به نارنگی بندری دارم

صدای دزدگیر ماشین خاله ست... حدس می زدم بیاره! می شنااااسمش...

یکی دو دقه بعد خاله منو با همون چادر و مقنعه نماز محکم بغل می کنه و سرمو می بوسه می گه مگه من می تونستم بخوابم و تو نارنگی بندری دلت بخواد!

من:) ببخشید خاله خب من عاشق نارنگی بندری ام ولی اینا واسه خودتونه

نه خاله اینا رو اضافه خریده بودم واسه خودت:-*

خاله مهربونه

حس خوبی داری...



یه مهربونیایی هست فرقی نمی کنه از یک خانم غریبه سر کلاس باشه یا خالت... فرقی نمی کنه فقط با موج مهربونی چشما و لبخندی که نقش می بنده باشه یا با یک بغل کردن محکم و بوس از طرف کسی که سخته براش ابراز احساسات

مهم اینه که مهربونیه

می بینی... حس می کنی... در لحظه پر حس خوب می شی و حالت عوض می شه...


برعکسشم هست... مثلا با شوق یه جایی دعوت می شی و می بینی اون آدم دیگه آدم چند وقت و چند سال پیش نیست... چقدر غریبه... چقدر با حس دوگانه برمیگردی خونه و...



همین اتفاقای یهویی ین که می شه هنوزم بود... هنوزم دوام آورد... هنوزم وقتی بهمن ماه از راه می رسه یجور دیگه می شی... دلت می ریزه که بهمن اومد... هرچند ترس و هراس و ته تهش یه امید ناخودآگاه جای شوق و ذوق چند سال پیشتو می گیره اما بازم بهمنه... صد سال دیگه هم که من نباشم بهمن یجور دیگه قشنگه

بهمن یجوری خاصه... مثل آدم های بهمنی که خاصن... یجور عجیبی خاصن...

بهمن و بهمنیا رو دوست دارم... فرقی برام نمی کنه حالم چطور باشه... حتی حالم رو خوب و بد هم نمی کنه فقط بهمن رو دوست دارم...


ب و میم و نون رو دوست دارم و حتی دو تا چشم هــ رو...


مهربونی هم میم و هــ و ب و نون داره!!!


می دونی چیه؟

کلمه های بهمن و مهربون مشترکن


به بهمنی حاضره واسه کسی که مهربونیش از ته دل باشه هرکاری بکنه

و عجیب می فهمه! می فهمه از دله یا نه...


من دختری از تبار بهمنم

سعی می کنم مهربون باشم

اما مهربونی های خاصم سهم کسانیه که اهل دلن


دل

بهمن

مهربون

دختر

.......


پی نوشت :


چند روزی با خودم می گفتم 3 بهمن 3بهمن 3 بهمن...

می دونستم برام مهمه

یه اتفاقی افتاده

تا اینکه دیشب بین حرفامون یادم افتاد 3 بهمن تولد مادربزرگم بود...

شاید برای همینم بین هزار عکسی که بود این عکس بالا به دلم نشست...


مادربزرگم مهربون بود... از تبار بهمن... با حس ششمی قوی که اکثر بهمنی ها دارن...

اگه الان بود زندگی بی شک خیلی قشنگ تر می شد... خیلی خیلی خیلی...


دیشب و خواب مادربزرگم و دلی که شدید لرزید...



می شه با دلای پاکتون برای روح مادربزرگ سیّدم فاتحه ای بفرستید؟



نظرات 13 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 21:04 http://lonely-sea.blogsky.com/

خداروشکر

خدا رو که هزار مرتبه شکر
ولی همین؟؟؟!!!

طهورا پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 21:29

تولّد مهربونا مبارک ...(کادو)

چه عکس زیبایی

سلام بهمن ماهی

تولد نیس که هنوز بانو

سلاااام به روی ماهتون
عمه شمام بهمنین نکنه

سهبا پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 22:34

ماهت مبارک بهمن بانوی مهربانم . امید که بهترین ها در هر لحظه برایت رقم بخورد نازنینم .
واسه منم دعا میکنی با اون چهره ی معصومت ؟

ممنون سهبا جون

شما که اسطوره ی مهربونی و معصومیتید بانو جان...
همیشه دعاتون می کنم

مریم پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 22:38 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

خاک بر سرم فریناز
تو دو دیقه چشم منو دور دیدی عاشق شدی؟؟؟
بی تربیت...
اسم پسره بهمنه؟؟؟
مهربونم هست که
سر علاقه به نارنگی بندری هم تفاهم دارین؟؟؟
و اینکه اون براش مهم نی که تو خیاطی بلد نیستی
ای خدااااااااااااا... بچم از دستم رفت
اغفالش کردن
اونم کجاااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟ سر کلاس هنر؟؟؟
من تو رو بردم هنر ثبت نام کنی تا کمی کله ات باد بخوره سر از اون فرمولای شیمی و اون مواد شمیایی و آزمایشگاه برداری
اونخوت تو رفتی عاااااااااااشق بهمن شدی؟؟؟
بشکنه این دست که نمک نداره... بشکنه
آیکون با دست راست روی دست چپ زدن
ای خدا از دست جوونای این دوره زمونه به کجا باید پناه برد؟؟؟

ینی غش کردم از خنده ها

بهمن اسم پسره اصن حواسم نبود

آره دیگه اصن تفاهم داریم در حد تیم ملی که قرار شده دری دی دی دی و اینا

کلاس هنر نبود که:دی قرآن بود ینی

اصولا می رن اوشوم فشم یا ناکجا آباد یا علی آباد کتول یا از نهایت کوه و بیابون
کف خشک زاینده رودم میانا
بیا منم اونجام

مریم پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 22:40 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

مدیونی اگه فکر کنی من از یه ماه پیش یادم بود که تولدت 29 بهمنه و هی داشتم فکر میکردم چیکار کنم یه جشن توپ راه بندازیم
ببین یادت نره گفتم مدیونی
حالا که لو رفتی من اصن یادم نبودآ

آخی
چه روزشم بلده فسقلی

لو رفتم ینی؟ اصن کی ؟ چی؟ اصن چه ماهی هست؟ بهمن کی هست؟
اصن تولد چی چی هست

فاطمه جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 10:27 http://lonely-sea.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه...

فقط خودت می دونی که هر وقت حرف ایشون می شه من چه حالی میشم...

اتفاقا دیشب که این عکس رو دیدم با خودم گفتم چرا این عکس...

بعدش فهمیدم که اصا من کشته مرده ی این دلتم که بین تموم ِ مشغله ها حواسش به همه چی هست و اینا...

فدای دل تو بشم من..

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ایشالله...

اوهوم...

خودمم نمی دونسم ولی یه چی بم گف اینو انتخاب کن... پیرزن...

بعد داشتیم حرف می زدیم یهوووویی یه جرقه خورد ذهنمو یادم افتااااد

خدا نکنه خااانوم

[ بدون نام ] جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 14:41

خدا رحمتش کنه
یعنی اون دنیا هم برا آدما جشن تولد میگیرن؟

ممنون
شاید:دی
بعد تولدشون می شه تاریخ مرگ این دنیاشون فکر کنم
زود تند سریع خودتو معرفی کن ببینم!

طهورا شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 09:48

خب آدم وقتی می میره توی اون دنیا تازه متولد میشه که حتما مادربزرگ عزیزتون سالم و زیبا متولد شده اند
یعنی در حد استاد و اینا کامنت گذاشتم

امیدوارم مهمان جدّ بزرگوارشون باشند...برای ما هم دعا کنند.

به زیبا متولد شدنش شک ندارم

سید ها یجور عجیبی دوست داشتنی ین بانو

یعنی خوشم اومد عمه ی خودمونینا


ایشالله

فاطمه شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 12:22

شما....

اصا خندم گرفت ازین لحن...

شما خودتى اصا


دوس داری هی بت بگم شما شما؟

نگین یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 17:40

نارنگی پیوندی و نارنگی خونی شنیده بودم!
ولی نارنگی بندری نشنیده بودم!

دارم سرچ می کنم ببینم عکسش چجوریه!

خدا بگم چیکارت کنه فریناز الان منو انداخحتی توی عمق کنجکاوی!!

+ این متنو خونده بودم قبلا ولی کامنت دیر گذاشتم!

إإإإإ مگه تو جنوبی نیستی؟؟؟؟

ای بابا نارنگی بندری! همون که خوشمزس:دی

اتفاقا تو اینستاگرام عکسا گذاشتم اونجام نمی شناختن

طرفای بندرعباس و هرمزگان اگه رفته باشی تو جاده پره
خیلیییی یم خوشمزه س
خیلی خوشمزه تره نارنگی معمولیا

اینم عکساش
http://2938.ir/img/p/s0/400834.jpg

http://img7.irna.ir/1392/13921103/81007448/81007448-5442759.jpg

یک سبد سیب یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 19:06 http://yeksabadsib.blog.ir

با یک لبخخند سر صحبت باز می شود...

لبخند...


:)

فکر نمی کردی با یه جواب لبخند اینقدر بشه ایستاده حرف زد...

مهربونی...

چقدر فکرشو نمیکنی اما وقتی سر صحبت باهاشون باز میشه ، حس خوبی داری...

----

نارنگی...

الان که فکر میکنم میبینم منو یاد چیزی نمیندازه!!!

جالبه !


---

نیم ساعت بعد سر نماز...دیگه یادت رفته عشقیکه به نارنگی بندری داری...



---

مهربونی...

یه مهربونیایی هست ...

فرقی نمیکنه فقط با یه موج مهربونی چشما و لبخندی که نقش میبنده باشه یا با یک بغل کردن محکم و بوس از طرف کسی که سخته براش ابراز احساسات

---

دقت کردی این مهربونی ها تا همیشه می مونه تو ذهن ِ دلت.

همون لبخند همون موج مهربونی چشما

گاهی وقتا خیلی دلنشین ِ و بهت میچسبه.

:دی

---


اوهوم :(

میبینی اون آدم دیگه آدم چند وقت بعد و چند سال پیش نیست

چقدر غریبه

چقدر ...

چقدر با احساس دوگانگی بر می گردی خونه...

---

گاهی وقتا اصن شک میکنی که تو واقعا با این آدم خیلی از روزها و لحظه ها رو دست بودی...

الان غریبه تر از هر غریبه ای...

---

این احساس دوگانگی ِ آدمو اذیت میکنه و ذهنتو بهم میریزه

----

آفرین

همین اتفاق های یهویی ین که میشه هنوزم بود


که میشه هنوزم دوام آورد...



---

ترس و هراس و ته تهش یه امید ناخودآگاه...

چقدر این احساس واسم آشناست!

ووقتی به یه روز های خاص میرسی...

---

مهربونی ...

مهربونی هم میم و هــ و ب و نون داره!!!

:)

----

بهمن

فریناز

از این به بعد بهمن ماه منو یاد تو می ندازه...

--

خدا رحمت کنه مادر بزرگت رو

سیب هم مهربونه ، مهربونی ای از جنس خدا...

:)

---

خوبه که خوابشو دیدی...

حتما می خونیم...



روحش شاد

به به
بازم از این نظرای خوب ِ خوب

آره... حالا تو اتوبوسم امتحان کن اینقده باحاله

خیلی وقتا شده با جواب یه لبخند یا حتی همون یه لبخند سر صحبت باز شده و حرف زدیم

نارنگی
لواشک
لازانیا
و و و چیزای خیلی خوشمزه منو یاد خوشمزگی و طعمای خوب می ندازه

آخی مرسی لیلا
آره سیب هم مهربونه
اولش نفهمیدم ولی فورا همین عکسو گذاشتم بعد به ناخودآگاهم بسی تبریک گفتم و بهش یه نارنگی بندری هدیه دادم که خوب فهمیده بود تولد مادربزرگمو

ممنون
مهربونی

GolI چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 10:42 http://flowerever.blogsky.com/

من صلوات فرستادم

نگین پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 01:53

دوس دارم از این نارنگیا!

ولی اسمشو نمیدونستم
اونروزم وقت نشد سرچ کنم

خلاصه اینکه ممنون بابت ِ همه ی حس های خوبی که وبت داره!

آره خیلی خوشمزه ن

خواهش می کنم
حالا ما نفهمیدیم بالاخره کدوم حس شد:دی

رو مود من کامنت میذاریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد