ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
تا به حال در تمام طول عمرم بیکارتر و الاف تر از این روزها نبوده ام... از پنج شش سالگی که روانه ی آمادگی شدم و دبستان و راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی... تابستان هم که می شد یا کلاس نقاشی می رفتم و یا کلاس زبان و هر سال هم یک کلاس جدید که به تمام هنرهایم افزوده می شد...
پس از آن هم دانشگاه و هفت صبح سر ایستگاه بودن ها و همیشه ی خدا از سرویس جا ماندن و تمام سال هایی که خوب بود و رفت... تا دانشگاه تمام شد کلاس های دوره ی یک ساله ام و حالا رسیده ام به روزهای بهمن...
بهمن پارسال هدیه ی خوب ماه تولدم زودتر از آنچه که انتظارش را می کشیدم سر راهم سبز شد و باعث شد در اجرای هدفم و رسیدن به آن جا که باید خوب ِ خوب تلاش کنم و از بین دو راهی عظیمی که فرسخ ها میانشان فاصله بود یکی را انتخاب کنم و شروع کنم... و حالا که هر روز اول صبح اولین جایی که سر می زنم سنجش دات اُ آر جی ست و آویزان تر از قبل صفحه اش را می بندم و می روم...
منتظرم...
منتظر یک شروع جدید و سخت... آنقدر که تمام سال هایش را این روزها که بیکارم هزار بار مرور خواهم کرد و گاهی شک می کنم به اینکه چطور چشمم را به روی حرف همه بستم و تنها به علاقه ای که در درونم نهفته بود میدان دادم و هر روز شاهد رشد آنم و حالا که از بیخ و بُن می خواهم آماده اش کنم... هر چند اکثرا می گویند ما که رفتیم چیزی نداشت!
دلم می خواهد با جسارت تمام بایستم و بگویم من هم می روم! ببینم چیزی دارد یا نه! که مطمئنم برای من دارد... لااقل صاحب همان لقبی می شوم که همیشه دوستش داشتم... architect!!!
یک خانم مهندس گفتن هایی به دل نمی نشیند... هرچند برای همین القابی که چند سال یک بار نصیب آدم ها می شود چه زحمت ها که نمی کشند! خود من یا تمام دوستانم چقدر هر سال... هر ترم... هر ماه و هر هفته میان یک عالمه فرمول پیچ و تاب می خوردیم و چه کارها که نکردیم... چه چیزها که نخواندیم... و نمی دانم این جسارت کجای وجودم نفهته بود که حالا می توانم تمام هم سن و سال هایم را ببینم که یا به استقلال رسیده اند یا سال اول و دوم فوقند و یا سال دیگر حتی لقب دکترا را یدک می کشند...
این جسارت کجای درونم بود که...
بگذریم
هر چه بادا باد
از تکرار های پی در پی خسته ام
از خانه ماندن و بی کاری
از این دوری
از گذشته ای که گهگاهی مرا چند ساعتی در دورترین نقطه ها فرو می برد...
از اینکه بیکار در خانه باشم! و هر جا می روم رسما پارتی بخواهند!!!
از خیلی چیزها و اتفاقاتی که یکی یکی پشت سر هم ردیف شده اند تا این ماه ها را با زجر یکی یکی سپری کنم و هدف برایم دست نیافتنی باشد...
باشد هم دور... چند سال دیگری که...
کجای زندگی اشتباه کردم که اینچنین عقب و جلو می روم! سر جایم نیستم! یا جلوتر از خیلی هایم و یا عقب تر...
این روزها اما هر چه می بینم و فکر می کنم عقب ترم...
و به تمام چیزهایی که چند سال پیش برایم سوال بود می رسم... حتی به سن آن هایی که چند سال ِپیش ِ من بودند...
خیلی وقت ها تو اشتباه نمی کنی...
زندگی به این شکل تنها تا دو سه سال قبل تو نوشته شده... نه بیشتر و یا حتی کمتر!!! گاهی گرفتار قفسی می شوی شبیه تاریک ترین و تنگ ترین زندان ها... هر چه به در و دیوار می کوبی بیرون نمی روی...
مثل مجسمه های دورتادور شیشه شده ی موزه ها... و یا حتی شبیه آن ها که یک حصار چهارخانه ی ریز دور تا دور تو می کشند تا نشود آنگونه که هستی دیده شوی...
به جبر...
جبر
جبر
جبر زندگی گاهی فراتر از همه چی می شود... و تو یا آنقدر می جنگی که باز گرفتار همان زندان مقدس!!! می شوی و یا تسلیم...
تسلیم...
با به به و چه چه هایی که می شنوی و ساکت تر از همیشه در گوشه ی زندان مقدسی که ساخته شده فرو می روی و می اندیشی و خدایی که در این نزدیکی ست و می خواهد که اینگونه ببیند...
حرفی نیست!
بدون قصد و غرض می گویم...
سخت است! شاید سخت تر از تحمل یک چهار دیواری تنگ و تاریک و بی هوای هر روزه که در آن به طرزی قریبی اسیری...
سخت است سوختن و آرام گفتن که حرفی نیست... تو اگر اینگونه می خواهی حرفی نیست...
وقتی تمام تلاش هایم بی نتیجه می شود و در انتها درست به دیوارهای آن زندان مقدس برمی خورم، لااقل عذاب وجدان تلاش نکردن را ندارم... به این در و آن در زدن را ندارم...
تو بخواهی پر پرواز می دهی... راه آسمان را نشانم و پر پر پر...
تو بخواهی این زندان می شکند...
این قفس محو می شود...
تو بخواهی هزار اتفاق ناممکن می افتد و هزار اتفاق ممکن نمی افتد...
تو بخواهی همین حالا دنیا را آب می برد... مرا خواب...
و یا حتی دنیا را خواب می برد و مرا آب... به جایی می رساندم که باید...
و چقدر چقدر چقدر خوب است که کسی گیر نمی دهد که پیوسته تو را می خوانم و صدا می زنم.... مدام با تو حرف می زنم...
هر چند مگر می شود گیر ندهند... زندانی همیشه مورد ظلم واقع می شود... حتی در نمازی که دلش می خواهد با خیال راحت و آرامش بخواند...
تمام قوانین طبیعتت حاکی از آن است که روزی این شب تاریک می رود... که پس از هر شبی سحری ست... پس از هر زندانی آزادی... پس از هر تلاشی ثمره ای و پس از هر دویدنی رسیدن...
راستی پس از هر دعایی هم اجابتی ست... و نمی دانم اجابت تمام دعاهایم در بهترین ِ بهترین مکان های این کره ی خاکی کجا گیر کرده که نمی رسد...
خدایا ممنون برای بودنت در سخت ترین روزهای زندگی... که هر روز سخت تر می شود و نمی دانم کجا به اوج می رسم! به سرازیری! به کمی نفس کشیدن و آرام شدن... آرامش یافتن...
سهم من از تمام آرام زیستن شاید تنها به دوران نوزادی بود و پس... از آن روز که سه چهارسال بیشتر نداشتم و از خودم با هراس پرسیدم که اینجا کجاست و من چه کسی هستم و از کجایم و اینجا چه می کنم، تمام آرامشم رفت...
پیوسته در تکاپو بودم و همیشه چشم هایم را روی هم می گذاشتم و برایم سوال بود که فرق بین من و بقیه چیست! اصلا اینجا کجاست! این دو تا که نامشان چشم است چگونه می بینند! فرقشان با دست و پا و لب و بینی و دندان چیست که آن ها نمی بینند... و هزار هزار سوالی که در ذهنم آمد و آمد و آمد...
از همان سه یا شاید چهار سالگی...
راستی چگونه می شود که اینقدر میان آدم ها فرق است؟ بیست سال تمام دویده ام و نرسیده ام... و کسی نفهمید! کسانی که نزدیک ترین به من بودند هیچ گاه نفهمیدند...
+ یادم باشد بچه ام را فدای هیچ چیز در زندگی نکنم... فدای خودم و خواسته هایم...
یادم باشد اگر روزی قرار شد مادر شوم! مسئولم! مسئول انسانی که به دست من سپرده شده...
باید استعدادهایش را کشف کنم... باید خیلی کارهایی بکنم که این روزها یادداشت می کنم تا یادم نروند...
کاش کسی بود که مرا از غم ِ عجین ِ چشمانم می فهمید! از این همه کلمه چینی هم خسته ام...
به قول سید علی صالحی :
آینهبینِ سفر کردهی ما میگوید
اگر عبور از احتمالِ شکستن
همین شکستنِ ماست
اینش که صحبتِ سنگ هست
تحملِ سکوت هست
دردِ بیدرمانِ درنگ هست
دیگر چه راه، چه رفتن
چه راز و چه رویایی ...!؟
به خدا
جای ستاره در این پیالهی پُر گریه نیست
جای شقایق تشنه
این خاک خسته و این گلدان شکسته نیست
بگو کجا فالِ بوسه و
فهم روشنِ آغوشِ آدمی میفروشند
هی آدمیانِ بی گفت و گو، آدمیان عجیب!
پیش به سوی خوندن پست!
می دونم زیاده ببخشید...
پیـــــــش
اشتباه کردم خوندمش!
جدی میگم. . .
نپرس چرا!
اولشم نوشته بودم حرف های ناگفته!
ولی واقعا امیدوارم همیشه حتی چند سال دیگه م بگی که اشتباه کردی...
توام نپرس چرا
راستی!
بعد چند سال من اول شدم؟
چند سال از دوستیمون می گذره اصن؟
دیروز آخرین امتحان کارشناسیمو دادم!
پروژ] و کارآموزی مونده که اونم تا آخر بهمن تحویل میدم!
باورم نمیشه انقدر زود تموم شد فریناز!
شایدم چون آخرش ایستادم فکر میکنم از اولش تا الانی که اینجام راهی نبوده!
ولی خود ِ خدا میدونه با چه شرایطی گذشت و چجوری درس میخوندم!
بازم شکر که پشیمون نیستم.. .
واللا سال و ماه از دستم در رفته
به من باشه الان تاریخ می زنم 89 اصن
به به به سلامتی
چه باحال کارآموزی ما خودش سه ماه آزگار بود بعدشم دو ماه نوشتیمش:دی
همین دیگه عمرا اینقد زود می رن که حد نداره، دو سال دیگه م می گی فوقمم تموم شد و به همین ترتیب:دی
همیشه همینطوره! این حس آخر هر کاری هست
یعنی صبح و شبم که شکر کنی کمه! ببین کی داره می گه ها
یه انتقاد دارم. . .
یه جاهایی از متن رو وقتی میخونمم همون مفهومی رو داره که چند سطر قبل تر با یه سری واژه های دیگه بیان شده!
میشه حذف کرد اون واژ] های جدید رو یا اینکه تلفیقی از دو تاشون بشه یه سطر نه دو سطر و شاید سه سطر . . .
نمیگم کجا که خودت بگردی و پیداش کنی
دیدم
ولی اینطوری نبود
در واقع از نظر مفهومی شبیه بودن ولی همون اتفاق نبود!
فکر کنم همتون دیگه خوب منو بشناسین، روزمره و زندگی نوشت هام جنبه ادبی نداره و راز گونه نوشته می شه ولی خودم به تکرار مفهموم و کلمه خیلی حساسم واسه همین حواسم هست
ولی ممنون از انتقادت
حقم داری چون خبری نداری از اتفاقای اصلی پشت این سطرا
از یه جایی به بعد...
دیگه بزرگ نمیشیم
پیر میشیم
از یه جایی به بعد...
دیگه خسته نمیشیم...
میبریم
از یه جایی به بعد...
دیگه تکراری نیستیم
زیادییم
شما بازم اسم نذاشتین؟!
دقیقا متنو که می نوشتم به همین حرفام فکر می کردم منتها چون چند پست قبل نوشته بودم گفتم هرکی تیز باشه خودش گریز میزنه به اونجا
حرف های نگفته...
آخرشم نگفته می مونه!
---
حرف های نگفته بایید به مخاطب اصلیش گفته بشه که اگه گفته بشه انقلابی رو درون اون فرد ایجاد میکنه
---
هفت صبح سر ایستگاه بودن...
تمام سال هایی که خوب بود و رفت...
...
خوب خوب تلاش کردن برای
رسیدن به انجا که باید...
دو راهی عظیمی که فرسخ ها بینشان فاصله بود یکی را انتخاب کردی...
سنجش!
وای که چقدر سخته ! سایتی سراسر استرس و نگرانی و انتظار!
همه چی تو سنجش انتظاره...
و ما ها همه یه روزی منتظر بودیم...
---
منتظری ...
منتظر یه شروع خوب و سخت...
---
چقدر حرفاتو میفهمم فریناز
فکر کنم بدونی چرا...
---
آنقدر که تمام سال هایش را این روزها که بیکارم هار بار مرور خواهم کرد و گاهی شک...
همش دنبال این هستی که خودتو آماده کنی واسه اون چیزی که تو ذهنت داری...
---
رفتن داریم تا رفتن
و میروی و مطمئنی که برای تو دارد...
فرقش همینجاست!
----
پیچ و تاپ خوردن بین فرمول ها...
----
جسارت ...
بعضی وقتا یهویی از درونت زبونه میکشه...
و به داشتن انگیزه ای که داری خیلی کمک میکنه.
---
خسته...
---
باشد هم دور... چند سال دیگری که...
----
...
یا جلوتر از خیلی هایی و یا عقب تر...
این روزها اما هر چه میبینی و فکر کنی عقب تری ...
و به تمام چیزهایی که چند سال پیش برایم سوال بود می رسم...
خیلی وقت ها تو اشتباه نمیکنی...
اما تو زمین میخوری!
تو خسته تر از هر خسته ای میشی..........
---
یک حصار چهار خونه ای ریز دور تا دور تو می کشند تا نشوند آنگونه که هستی دیده شوی...
جبر...
جبر...
و قدرت انتخاب!
نفهمیدم هیچوقت....
این انتخاب و جبر ، کی انتخاب ِ کی جبر
جبر
فراتر از همه چی...
گاهی...
و تو یا آنقدر می جنگی...
یا....
با به به و چه چه هایی که می شنوی . ساکت تر از همیشه....
فرو میروی...
همه این ها هست که راضی بشیم به رضای اش...
آخر جنگیدن هم اینه...
اما خوبیش اینکه جنگیدی واسه تسلیم نشدن...
سخت است...
سوختن و آرام گفتن که حرفی نیست...
هر چه تو بخواهی...
ممکن و ناممکن
اگه دنیا بخواد تو بگی نه ،
اگه دنیا نخواد تو بگی آره ، تمومه...
---
تو بخواهی...
دنیا را خواب می برد و مرا آب... به جایی می رساندم که باید...
---
خدا...
روز های زندگی که هر روز سخت تر می شود و نمیدانم کجا به اوج میرسم!
چشمان آدمی...
کاش کسی بود که تمام حرف هایت را از چشمانت می خواند...
دقــــیقا!

همیشه ناگفته می مونه و مستتر
خیلی وقتام نمی شه گفت به همون فرد مورد نظر...
وای آره ینی بارها شده منتظر بمونم پشت این سنجش! حالا واسه خودمم نه ولی سایتیه سراسر استرس و انتظار...
به قول معروف شتریه که در خونه همه می خوابه
و کل حرف هایی که یکم از ناگفته ها رو مستتر می کرد
آره
هر کسی به قد دردا و تجربیاتش می فهمه واسه همین تو نمی گی اشتباه کردم که خوندم
آدم ها به مرور جوری بزرگ می شن که یه روزی فکرشم نمی کردن...
ممنون
سلام فریناز عزیز
حلال کن ،
در جوار امام آرامش بیادتم و نائب الزیاره...
سلام لیلا جون



ای جاااااااااااااااان چقددددر خوشحال شدم
خدا رو شکر چون می دونم چقدر دلم می خواس که بری
دعا یادت نره خانومی
مراقب خودتم باش
حلال ِ تندرسی ایشالله
میشه من این یه بار رو سکوت کنم؟؟؟
اوهوم...
الحق که یه بهمنیه تمام عیااااااااری...
حتی تو سبک نوشته هات هم معلومه...
چشماتو ببند ... این وقتا که حتی از تموم کلمه چینی ها هم خسته میشی فقط چشماتو ببند...
ببند و برس به همون دنیایی که بارها و بارها برات گفتمش...
اونجا تموم غم ِ پشت ِ چشمات خونده میشه... حتی ی دونه اشک هم بدون ِ پاسخ نمی مونه...
تمومش دونه به دونه پاک می شه و بوسیده میشه...
باور کن...
چشماتو ببند عزیزم...
دنیای ِ ما دیدنی نیست...
چراااا



ممنون واسه کامنتت
پر حس خوب بود
این آهنگه رو دوس دارم
قشنگه