آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روح ِ زیستنم

هواللطیف...



سه پایه

بوم

رنگ

قلموهای کوچک و بزرگ

طرح

و من


آنقدر این حس زیباست.... حس خلق کردن... حس آفریدن... حس زنده کردن رنگ ها... حس جان بخشیدن به اشیا... حس عمق و بُعد دادن ها... حس کشیدن یک چهره... یک قطره اشک... یک لبخند ناز و چشمانی معصوم... یک سبد میوه... یک خوشه انگور درخشان... یک دسته برگ... یک عالمه گل و چند دانه سیب...


مخلوط کردن رنگ ها و رنگی تازه یافتن...


نقاشی از همان بچگی، تمام علاقه ی بی حد و مرزم به زندگی بود... شاید از آن وقت ها که آمادگی می رفتم و به اردوی باغ پرندگان رفتیم و از وسط دفترنقاشی ام برگه ای کندم و باغ پروندگان را نقاشی کردم... نقاشی ام دست به دست می چرخید و کلاس به کلاس و در آخر هم به اداره رفت و دیگر بازنگشت...


یا علاقه ام به نقاشی در نگهداشتن تمام دفترهای نقاشی دبستانم به وضوح پیداست...

چقدر دلم می خواست کتاب های دبستان و راهنمایی ام را داشتم و از میانشان تنها دفترهای نقاشی ام را پنهان می کردم و بقیه را مادرم در گونی میریخت و دور می انداخت... و چقدر غصه می خورم حالا که دست خط بچگی هایم را هم ندارم...

دفترهایم از تمیزی و زیبایی تک بود... و تمامشان سال هاست که رفته اند...


نقاشی عجین دست هایم شده... و همین انگشتان ِ دست چپم که چقدر عاشقانه قلمو و رنگ ها را بر بومی سپید می رقصاند...

حس نقاشی کردن و خلق و آفریدن حسی ست که تمام نمی شود... برای من همیشه تازگی دارد... به تازگی و درخشندگی رنگ های روغن خشک نشده... به انحنای پیچ در پیچ موهای دخترکی که در می آوری و یک لبخند زیبا...

به چشم هایی که واقعی اند...

و به میوه هایی که ناخودآگاه دستت را دراز می کنی برای برداشتنشان...


نقاشی برای من روح ِ زندگی ست

دوستش دارم...


این روزها فرصت کرده ام که باردیگر بازگردم و به کلاس های نقاشی ام بروم و دوباره به به و چهچه کردن های استادم و ذوق و شوق من و تمام خاطرات رنگارنگ مانده در نقاشی هایم



http://www.alamto.com/wp-content/uploads/2011/02/faal-rang.jpg



خداوندا

تو نقاش زبردست جهانی...

خالق هر آنچه که هست


چقدر زیباست حس ِ آفرینش...


سپاس خدایم که به قدر ذره ای ناچیز این احساس ِ زیبا را به جانم می بخشی


سپاس مهربان ِ بی همتایم....



نظرات 7 + ارسال نظر
طهورا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 17:48

کاش از نقاشیاتون اینجا میذاشتید ما هم در حس تون شریک می شدیم...

سلام فریناز جان

چشم می ذارم بانو

عکس بگیرم حتما می ذارم

سلام به روی ماهتون

فاطمه دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 19:02

مى گم من بجاش هم نقاشى هاى بچگى هامو دارم هم دست خطمو
مى خواى نشونت بدم؟

إ چه باحال
من نقاشیامو دارم ینی دو تا دفتر هنرهامو نگه داشتم که نمی دونم کجاس تازشم

آره نشونم بده:دی

مریم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 10:39 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام فرینازم...
بعدِ اینهمه سال دوستی تازه باید بفهمیم تو هنرمندی؟؟؟
تازه تازه داره هنراشُ رو میکنه...
بذار ببینم دیگه چه هنرایی داری و رو نمیکنی

راستی تو چپ دستی؟؟؟
من خودم راست دستم اما نمیدونم چرا چپ دستا رو دوست دارم
توی مدرسه فقط کنار من راحت می تونستن بشینن
خودت میدونی که منظورم چیه... برای نوشتن و اینا

سلام

تازه کجاشو دیدی!

یه بار اگه مسیرت به اتاق من خورد خیلی بهتر نمایان می شه هنرهام


آره چپ دستم
کلا چپ دست بودن حس خاصی داره که من دوسش دارم

آره خداوکیلی همیشه معضل داشتیم بابت این چپ دستی
مخصوصا زمان ما که نیمکتا سه نفره بود...
همیشه باید گوشه سمت چپ می نشستم
یادش بخیر چه روزایی بودنا...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:07

سلام
این نوشته منو یاد شعر سهراب انداخ

مرگ رنگ

رنگی کنار شب
بی حرف مرده است
مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
در این
شکست رنگ
از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد
آزارش
گلهای رنگ سرزده از خاک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
بندی گسسته است
خوابی شکسته است
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
بی حرف
باید از خم این ره عبور کرد
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد
آزارش...

بی حرف
باید از خم این ره عبور کرد
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است...

ممنون
اسمتونم یادتون رفته

نگین سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 22:53

به به خانم نقاش!
این همه نازی از نقاشی حرف میزد تو یه کلام رو نکردی بلدی نقاشی بکشی؟؟
ینی اصفهونیه اصیلیا!

فامیل ِ دختر خاله!

چرا اتفاقا تو نظرا که می گفتم بش:دی

ولی خب تو وبم نمی گفتم:دی

من پنجم ابتدایی که بودم دیگه تابلو کشیدنو ول کردم تا سال اول دانشگاه
الانم یه سالی ولش کرده بودم الان دوباره دارم میرم

کلا نقاشی چیزیه که همیشه با علاقه میرم سمتش حتی اگه خیلی دیر بشه

فامیل ِ دختر خاله

GolI چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 10:41 http://flowerever.blogsky.com/

من وب شما رو میبینم حس میکنم یکی از دختر انقلابیا اون پشته ...
نمیدونم چرا
یه چادر تا روی دماغ
یه چپیه دور گردنش

منم وب شما رو می بینم یاد چیزای خوبی نمیوفتم!!!

یه چادریه که چفیه داره شرف داره به دخترای الان که تموم وجودشونو به حراج می ذارن

اصلا هم خوشم نمیاد به چادر توهین کنی گلی خانوم!!!

نازنین پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 01:19

نقاشی ... عالیِ!

خیلی دوست دارم اما استعدادشُ ندارم : (

آره عالیه

اگه بخوای استعدادشم میاد
فقط یه درصدش ذاتیه

منتها باید خییلی تلاش کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد