آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خیمه شب بازی زندگی!

هواللطیف...


درست یک سال پیش بود... 91/11/19

بالاخره یکی از اتفاقات قشنگ زندگی ام در یکی از هزاران تاریخ زیبای تقویم افتاد...

چهار راه توحید بود یا نه همان میدان آزادی... فقط یادم هست در اتوبوس ایستاده بودم و جور دیگری به شهر می نگریستم...

یک جور خوب!!!

با رسیدی که تاریخ بالا را داشت و ثبت نام کلاس های معماری داخلی و دکوراسیون... راحت بگویم یک دنیای جدید!

من از تمام آن فرمول ها و سخت گیری ها و فسیل شدگی های پشت یک رشته کوه، آمده بودم به محیطی که هنر نیمه ی اصلی اش محسوب می شد...

حالا امسال... 92/11/19

در ماشین... از سه راه سیمین بگیر تا همان میدان آزادی... ارتش و سجاد را بگیر تا سعادت آباد و سپهسالار و چهارراه آپادانا... یک اصفهان گردی توپ در ترافیک و برگه ای که دستم بود... ثبت نام کارشناسی معماری داخلی...

امروز بیدرنگ تمام جاده ها را پیمودم و شهر زیر پایم...

همان شوق سال قبل! و شاید بیشتر

شاید خیلی بیشتر...

نمی دانم چه شد که سر از همان مکان مقدس همیشگی درآوردم... همان جا که آخرین بار پنج دی ماه درست روز قبل از مشهد رفتم و یک ساعت بعد مشهدی شدم...

دلم از تمام این روزها و درگیری های خاصی که برایم پیش آمده بود... از انتظاری که به وصال نرسید و انتظار دیگری که رسید... از خودم... انتخاب هایم... اشتباه هایم... گذشته و آینده ام...

از شمال تا جنوب شهر و از غرب تا شرق... و از آنجا دوباره تا شمال و جایی که گنبد فیروزه ای سیدمحمد میان رشته کوه های پیوسته می درخشید... تنها... آرام... یک گوشه نشستم و گفتم... هر آنچه که بود... آنجا خدا بود و من و یک نماز جماعت نه نفره که تنها جنس مونثش من بودم و بغضی که شکست...

گاه میان یک عالمه حرف، همان که نباید را می شنوی و تکلیفت با مشق شب زندگی روشن می شود...

گاهی باید گذشت... بینهایت گذشت... و من و گوشه ی همان امامزاده ی مقدس و تنهایی هایی که هیچ کس جز خدا و این سرا خبرندارد و رهایی هایی که بوده... چه همان روز بجای امتحان میانترم سیالاتم که گوشه ی همین ضریح مانده بودم و یا امتحان میانترم شیمی مواد که میان قبرها به دنبال راز زیستن می گشتم... این ها همه برای دو سه سال پیش است و خاطره هایش مانده...

راستی که همه راست می گویند میان تو و این امامزاده سِرّی ست... اینجا جور دیگریست! آرامشش! توسلش! رازهایش! اشک هایش! نگاه هایش...

حالا درست یک سال گذشته و این تاریخ دوباره برایم تداعی نقطه ی عطفی دیگر شد...


کاش به دعا می نشستید...

دل هایی را می خواهم مملو از یاد خدا... ذکر خدا... عشق خدا....

همان دل ها که کافی ست نیت یک دعا به دلشان بیفتد تا در راه به اجابت برسد...


کاش برای تمام دیشبم دستان کسی بود... آغوش امنی... شانه ای که می شد پس از چند ساعتی به امنیتش تکیه زد...

شب هایی مثل دیشب، تازه می فهمم چقدر چشمانم وامانده از دو چشم... دو دست... یک بغل حرف... یک دنیا راهنمایی... و کسی که بتپد... عاشقانه بتپد و بگوید نگران نباش... من هستم! این ها همه خیمه شب بازی هایی بیش نیست.......


|+|

امسال به تولدم می بالم

تاریخش زیباست

آنقدر که می گویم کاش بیست و چهار سال بعد به دنیا می آمدم

ببین!


92/11/29


محشر است

محشر

کاش ساده نباشد

ساده نیاید

ساده نرود

کاش مثل هر سال نباشد.................



|++| 

کمی خیلی! راحت می نویسم... انگار که خودم هم نیستم! دلم جز رگبار جایی دیگر به نوشتن رضایت نمی دهد

گاهی آدم ها زیر ِ زندگی خم می شوند... طول و عرض و عمقشان عوض می شود...

و چه خوب که در همان لحظه و با اندازه های جدید، ببینیم! بخوانیم! بشنویم....



|+++|

کاش جایی بود که آدم می توانست دااااااااااااااد بزند

شاید روزی هم تنها رفتم یک جای دور و داد زدم و برگشتم!



http://stefhealthandfitness.com/wp-content/uploads/2011/12/Girl-Mountain-Top-Logo-640x360.jpg