آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تو بگو...

هواللطیف...


و هر روز نزدیک تر و

من دورتر

به سرآغاز سالی نو



دلم برای واژه های قشنگ

برای عشق

برای آرامش

برای لبخند

برای زندگی

تنگ شده...


دلم برای از یک گل سرخ زیبا نوشتن

و در بزم ستارگان شب گم گشتن

تنگ شده...


دلم برای یک بغل داشتن

دو چشم را بوسیدن

و محبت را بلعیدن

تنگ شده...


دلم برای اتفاقات خوب!

لحظه های زیبا

و عطر گل های رنگارنگ

تنگ شده...


این روزها که در گردابی مهیب دست و پا می زنم!

و به التماس می گویم

که گذشتم!

بگذر!

و به تشویش

که تــــ...


راستی تو بگو

تـــسلیم شدن کار من بود؟؟؟



http://blog.ewomennetwork.com/wp-content/uploads/2013/09/surrender1.jpg



+ وقتی نشد و هیچ کس نفهمید... وقتی آن که بخواهی نشود به آنجا می رسی که هر چه بادا باااد...


++ روزهای سخت ِ سخت ِ سخت!!!!!


نظرات 11 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 10:03 http://lonely-sea.blogsky.com/

سپرده ام هر چه از هست هستی

به دستت ای می ِ مستی

خدا می داند...


فقط وقتی می خوندمش آروم آروم رو لبام زمزمه می شد...


چقدر حرف رو بعد از که و بعد از تـــــ ریخته بودی ...

اونقدر که چشمام در لحظه پر از اشک شد

نشنیده بودم تاحالا

یعنی به خود خدا می سپری بعد خودشم می دونه

ببخشید...

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 17:58 http://mehdim461.blogsky.com/

در ورای آسمان نیلگون
درپشت ابرهای تیره و روشن
ندانم که چیست؟
که من عزم کرده ام
و او قصد عزم من
من میخواهم
و او نمیخواهد
چه باید کرد؟
به چه نام می باید فراخواند
این پدیده را
زمزمه ای است در گوش
بانوایی گنگ
-تقدیر-
ونیز زنجیر
لیک بی کلید
و اما قصد من
تسلیم
-نه-
طغیان
برچه؟
رسممان

خب اسمتونم می ذاشتین یه دفه

رسممان!...

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 18:07 http://mehdim461.blogsky.com/

سلام
داشتم وبلاگتو میخوندم
از اولش
از پست اول
بدنیست خودت هم بخونی
الان نزدیک عید نیست
آخرساله
به نظرم یه defragment نیاز داشته باشی
اونم تو درایو سی

سلام
خوش اومدین

چی چی ؟ واللا بم نخندینا تاحالا نشنیده بودم این کلمه رو

نفهمیدمم چی چی شد الان

فاطمه چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 19:08 http://lonely-sea.blogsky.com/

داشتم فکر می کردم دیدم حرف این دوستی که بی نام نظر گذاشتن بدم نیست...

fragment کردن ذهن...که همون درایو سی ماست...

ولی گاهی این کار فقط درد داره برامون... یه درد عمیق.. همیشه fragment کردن جواب نمی ده...شاید تو کامپیوتر جواب بده ولی تو زندگی همیشه جواب نمی ده

منم که متوجه نشدم چی چی گفتند

خب به طبع توصیفاتشم نمی فهمم الان که

فاطمه چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 19:50 http://lonely-sea.blogsky.com/

منظورم همون defragment کردن بود البته...

fragment هم بی ارتباط بهش نیس البته...

ولی حالا که فکر می کنم می بینم شاید هممون به این یکپارچه سازی نیاز داریم...

حتی خوده من...

نظر این دوست بی نام ذهن منو درگیر کرد...
ازش ممنونم

الان معادل فارسیشه یکپارچه سازی؟

اونوخ کل اینا با انگلیسی و همه ینی چی چی ؟

هی بابا...

ر ف ی ق چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 19:51 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

دلم واسه همه ی ِ اون چیزایی که گفتی تنگ شده
اماواسه این جمله (( وقتی آن که بخواهی نشود به آنجا می رسی که هر چه باداباااد ... )) حرف دارم !!
ّپس بر می گردم
راستی سلام بانوی ِدلتنگی های ِ ناز !!

منتظرم پس که بیاید و بگید...

سلام ر ف ی ق عزیز

مریم شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 14:11 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

همین چند روز پیش که دلتنگ و خراب داشتم فکر میکردم آخه این چه امتحانِ سختیه که داری ازم میگیری خدایا؟؟؟
من طقتش رو ندارم... رحم کن
یهو آسمون برق زد و... بعدش رعد و... بعدش نم نم بارون
فهمیدم که اونیکه ضعیفه و نیاز به تلنگر و هشدار داره منم نه خدا
منم که باید شکر کنم بابت نعمتهای بیشمار ندیده اش
وقتی لبخند مهربون شریک زندگیم به این غرزدنهام سر خدا نگاه میکنم می بینم این منم ناشکرم و ناسپاس...
سلام فرینازم...
خدا بزرگتر از اونیه که توی فکر و مخیلۀ ماها بنده های کوچیکش بگذره...
توکل بایدش
فدای دل مهربونت خانمم

سلام مریمی

توکل بایدش...

چقدر دلم از این رعدهای یهویی و یه بارون زیاااااااااااد می خواد!!!

یک سبد سیب شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 22:14 http://yeksabadsib.blog.ir

راستش رو بگم منم دلم برا فریناز تنگ شده!

باورت میشه فریناز


رگباری از غم شدی و داری می باری...

اما هنوزم برامون عزیزی.

برای فریناز...

سلام لیلا

زندگیه دیگه

یه وقتایی اون ته ته ها گیر می کنی بدجور
مث شاخه های خشک زمستون که کسی یم باور نمی کنه چطوری بهار میاد

نازی یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 12:27

دلم برای یک بغل داشتن
دو چشم را بوسیدن
و محبت را بلعیدن
تنگ شده
...
دلم برای اتفاقات خوب!
لحظه های زیبا
و عطر گل های رنگارنگ
تنگ شده
...

ما قبلا همه ی اینا رو داشتیم
چی شد که الان نداریمشون
خدا داند...

خدا داند...

شایدم نداشتیم اصلا!

لزومی نداره همش از داشته ها نوشت
یه وقتایی یه چیزایی خیلی دیر تر از اونی که باید می رسن... ولی دلت همچنان تنگه

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...

فریناز ه گل :)

برای خودم...

قبول!

الی ِگل تر :))

فاطمه پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 20:32

اوهوم یکپارچه سازى معادل فارسیشه...
یعنى اطلاعات رو جور و جفت کنى و خودمونى بخوام بگم بهشون سرو سامون بدى... ى دست بشن... تو درایو سى که معمولا ویندوز نصب مى شه این کارو انجام مى دن... و الانم این دوستمون ذهن رو همون درایو سى دونستن که همه چى روى اونه و الان به ى جور و جفت کردن و سروسامون دادن نیاز داره...
برام عجیب بود حرف این دوستمون ازین جهت که تو اولین بارى که اومدن همچین نظرى گذاشتن... انگار خیلى عمیق تو رو خوندن که این نتیجه رو گرفتن...
براى همینم گفتم نظرشون ذهن منو درگیر کرد...

میگما خدا روزی که کامپیوترو آفرید منو صرفا مصرف کننده معرفی کرد فک کنم

خدایی یه فکری به حال این زبان من بکن! خیلی زشته ها!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد