آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اتفاق ِجوانی

هواللطیف...


این روزها همه جا بهاری شده... درست از روز اول فروردین ماه نود و سه

داستان هر ساله ی آدم هاست... تا لحظه های آخر تحویل سال در تکاپو و جنبشند و با همان توپی که ناگهان می ترکد همه چیز آرام می شود... با لباس هایی نو... حال و هوایی نو... خانه ی تمیز... و دل هایی نو به استقبالش می رویم...


انگار نو می بینم

نو تر از آخرین روز سال...

درختان را

گل ها را

سفره های هفت سین را

کبوتران را

آدم ها را

نگاه ها را

چشم ها را

همه را جور دیگری می بینم!


تلقین ِ نام بهار هم بهار می آورد... شادی می آورد... شکوفه  و برگ های سبز تازه می آورد..

هجای نام بهار بوی نارنج می دهد... بوی خوش پرتقال و شکوفه...


فرقی نمی کند منتظر بهار باشی یا نه! بهار هر وقت که خدا بخواهد می آید

به قول مجری رادیو که امروز می گفت بهار، تصمیم ِ خداست!!!

راست می گفت... بهار به راستی تصمیم خداست... درست در انتهای سرما سر می زند و به گل می نشیند...


می گویند بهار ِ زندگی، جوانی ست...

و من که از نوجوانی ام سال هاست فاصله گرفته ام هنوز نمی دانم کجای جوانی بهار ِ زیستن است؟ کدام روز جوانی فصل رویش شکوفه های شوق می شود... گیسوی سبز بیدهای دل از کدام لحظه می رویند؟ و هزار سوال بی جوابی که برایم جوانی را، بهار زندگانی را معمایی پیچیده ساخته...

سال تحویل ِ جوانی عقربه ها روی کدام عدد هستی ایستاده اند؟ و ثانیه در کدام زاویه به روی عمر لبخند می زند؟


حکایت جوانی و بهار و شکوفه و شادی و نشاط و سرزندگی هنوز برایم اتفاقی مبهم است!


دیروز به یک خانه ی قدیمی دعوت بودم و در موزه های متعددش یک ترازوی قدیمی را دیدم... از آن ها که دو تا کفه داشت و یک تراز میانشان و تعدادی وزنه...

رفتم تا هفت هشت سالگی ام... شاید هم کمتر... به خانه ی پدری پدربزرگم که می رسیدیم سرگرمی مان بازی با ترازوی دو کفه ی کوچکش و وزنه های سکه ای اش بود... تمام وسایل خانه را وزن می کردیم... تراز که می شد انگار دنیا برای ما بود... یادم هست نه قوطی چای و نه استکان و نعلبکی و نه قندان و هیچ چی از دستمان در امان نبود...

و چقدر تمام این سال ها را فراموش کرده بودم و دیروز ناگهان با دیدن آن ترازوی قدیمی برای چند دقیقه ای خیره روبرویش ایستادم و به تمام بچگی هایمان فکر می کردم... و اینکه چقدر دنیا سریع می گذرد... حالا آغاز پانزدهمین سال فوت پدربزرگ و عمویم است و این خاطرات برمی گردند به هفده هجده سال پیش...

و من که برای تعریف و یادآوری خاطراتم حس دختر بیست ساله ای را دارم و یادم رفته که امسال پنج سال به این بیست سال ناقابل اضافه می شود...


چقدر تند تر از باد می گذرند... و اتفاق جوانی برایم نامفهوم ترین اتفاقی ست که می توانسته بیفتد و باورش برایم سخت ترین کار دنیا باشد...


پروردگار مهربانم...

به رسم خداوندی ات نگاه هایمان را... قلب هایمان را... حال و هوایمان را نو و بهاری کن تا به اتفاق خوش جوانی برسیم...

خداوندا...

هر آنچه تو می خواهی مقدر کن که تو شایسته ی آفرینشش باشی نه من لایق داشتنش...

بهار تصمیم ِ توست.... بخواهی بهاری پیاپی را سرنوشت امسالمان می کنی و ره توشه ی روزهایی که منتظر زیستن ما هستند...

شکر و سپاس خدایم که تو خدایی و خدایی تنها از آن ِ توست....


http://s5.picofile.com/file/8117999934/54545454.jpg

نظرات 8 + ارسال نظر
طهورا سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 13:36

سلام فریناز جوانم
سال نو مبارک
بهترین ها برایت رقم بخورد
بهترین تصمیم ها برایت گرفته شود
جمله آخر قلبم را روشن تر کرد

سلام عمه ی طهورای مهربون جووون جوووووون
ممنون بانو جان به همچنین

قلب شما که روشنه عمه جون

فاطمه سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 16:59 http://lonely-sea.blogsky.com/

یاده کارتون پاندای کونگفو کار افتادم...

شاید تعجب کنی چرا

بزار چراشو بگم

توش میگفتن نمی دونم جنگجوی اژدها یه رازی داره و اینا...بعد کلی دعوا و اینا تش گفتن که آقا اصا هیچ رازی نبود...اون کاغذه خالیه خالی بود...

می دونی دارم فک می کنم شاید حکایت جوونی مام همین باشه... اصا شاید نباید دنبال این چیزا و حرفا بود...شاید فقط باید از لحظه لذت برد...

نمی دونم شایدم دارم چرت می گم.

فقط آپتو خوندم یاد این حرفا افتادم...

+ چقدر نحوه ی صدا کردن طهورا خانوم تو نظر بالا به دلم نشست...

فریناز جوانم
خوشم اومد...

فاطمه ی جوانترم

اینم به دل من نشست تازشم

اوهوم دیدم کارتونشو
شایدم همینی که می گی باشه
اینکه لذت برد از لحظه

فقط امروز این بهار تصمیم خداست بدجوری روی ذهنم مونده و هی تکرار می شه
یه وقتایی تو رادیو یه حرفایی می زنن این مجریا که صدتا آهنگم بت نمی گن

فاطمه سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 17:06 http://lonely-sea.blogsky.com/

درضمن عکستون فیلتر شده

هم عکس ِ این آپ هم آپ ِ قبلی...

بعله

گفتم اطلاع رسانی کنم...

من نبودم چه کار می کردی تو؟

جدی؟

خب این خوشگل بود که
حالا می درستیمش :دی

واقعا چیکار می کردم آیا؟

فاطمه سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 17:12 http://lonely-sea.blogsky.com/

وقتی گفتی تند می گذره عین این فیلما رفتم تااااااا اون زمان که 18 سالم بود...
تا اون زمان که دبیرستانی بودم...دیشب وقتی دختر خالم داشت از کنکور برام می گفت و می گفت که روزی چقدر میخونه و این حرفا داشتم فک می کردم که چقدر زود گذشته و من الان 25 سالمه...
خیلی حرفه ها...
انگار همین دیروز بود داشتم واسه کنکور درس می خوندم...

فقط می دونم به بزرگ شدن خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردم رسیدم...
خیلی زودتر...

بزرگ شدنی که ربطی به سن و سالم نداره...این حرفم فقط خودت می دونی یعنی چی...

اووووم
اوهوم خیلی زود... نمی دونم چرا اینطوریه...
گاهی آدم از این گذشتن ها هم می ترسه... نمی دونم چرا ولی ترس داره خب

اوهوم...
یه بزرگ شدن خاص...

فاطمه سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 17:15 http://lonely-sea.blogsky.com/

دارم فک می کنم ی روزی اگه به چهل سالگی و بیشتر برسیم و اگه خدا خواست ُ همچنان بودم اون زمان خیلی حرفا با بچت دارم

عین ِ این فیلما

حالا کوووو بچه

چهل سالگی باید سن خیلی جالبی باشه

یه حس خیلی عجیب دارم نسبت بهش... نمی دونمم بازم چرا

دورافتاده سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 19:23

من بیست پنج سالم که بود، روزای عید، صبح اول وقت لباس نوهامو میپوشیدم، جلوی در لی لی میرفتم تا بقیه بیان بیرون، بریم عید دیدنی عیدی بگیرم؛ بعد شما از جوونی و یاد ایام حرف میزنید؟ دیگه کی میتونه جلو این نسلو بگیره؟!

شما مردید فرق می کنید
بیست و پنج سالگی یه دختر قد سی و یک سالگی یه پسره...

اینه فرقش جناب

یک سبد سیب چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 00:26

بهار هروقت که خدا بخواهد می آید...

تصمیم خداست دیگه...

دورافتاده چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 16:57

اون یکو از کجا اوردید؟ یعنی میخاید بگید الان یه سال بزرگتر از منید؟

سوإ تفاهم نشه جناب

اون شیش سال تفاوت بلوغ دختر و پسر در همه موارد صدق می کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد