آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دنیا دریا دارد...

هواللطیف...


اینجا شبیه دفترخاطرات این چند ساله ی زندگی ام شده... گاهی می نشینم و با یک کلیک یک ماه را ورق می زنم و ماه بعد و سال بعد و ... و امشب که فروردین ها را مرور می کردم... فروردین 92.. 91... 90... و حالا که فروردین 93...

چهارمین فروردینی که در این سرا ثبت می شود و به قدر چهار سال نوشتن بزرگ شده ام...

بزرگ شدن هم یک اتفاق عجیبی ست که از بچگی آغاز می شود... شاید از همان خاطره نویسی های یکی دو ماهه ی عید و شوق داشتن یک سررسید تازه و ادامه اش درست از خرداد و تیر سفید می ماند تا آخر سال...


این روزها بر دور خاطره ها می چرخم! گاهی جایی دعوت می شوم و یک شی قدیمی مرا تا چندین سال قبل می برد...

گاهی یک چهره ی آشنا تا دوستی قدیمی می کشاندم...

و گاه هم یک خانواده را می بینم که پسرش کلاس چهارم و دخترش کلاس اولند و هنوز در روز عقد و شب عروسی آن زن و شوهر مانده ام... همان شبی که پرستو، بهمان را برد تا رژ قرمز برایش بزند و من از ترس مادرم نزدم و چقدر حسرت آن رژ به دلم مانده بود... بچه بودم... شاید بر می گردد به دوازده سیزده سال پیش...

و آدم هایی که بچگی هایشان را یادم هست و حالا همه با هم بزرگ شده ام.. و در مجلسی، جشنی، میهمانی، جایی همدیگر را می بینیم و به همین دیدار هم اکتفا می کنیم...

این روزها که پُرم از میهمان داشتن و میهمانی رفتن، به ناگاه به آدم ها خیره می شوم و چند سال قبلشان را به یاد می آورم...

راستی چند سال پیش هیچ کدامشان فکر می کردند که فروردین 93 زنده اند و با این شرایط و این آدم ها و این لباس ها و این شخصیت ها در این خانه و روی این مبل می نشینند و این حرف ها را می زنند؟؟؟

و تا کسی مرا به خودم نیاورد در همین کنکاش ها باقی می مانم و بی نتیجه تر از همیشه می روم سراغ نفر بعدی...

به بچه ها که می رسم پر می کشم تا بچگی هایم...

دلم برای کودکی هایم تنگ شده... برای تمام تابلوهایی که می کشیدم و هیچ کدامشان را ندارم... برای تمام مشق های شبی که هیچ کدام از دفترهایش را ندارم... برای املاهایم که همیشه بیست بود و اگر نبود بخاطر یک تشدید نمره ام کم می شد و باز هم معلم ارفاغ می کرد و می توانستم چند دفتر املا بردارم و صحیح کنم و انگار دنیا از آن ِ من بود آن لحظه که نمره ای را بر بالای دفتری می نوشتم...


و مهمان ها که می روند، در اتاقم روبروی آینه ی قدی ام می ایستم و به خودم می نگرم... و خودم را تمام و کمال به چالش می کشم... پس از آن می آیم اینجا و میان نوشته ها و کلماتی که ثبت شده اند خودم را میابم...

بزرگ تر شده ام... و خاصیت تمام بزرگ تر شدن ها شاید عمیق شدن است...

عمیق شده ام...

شبیه دریا شاید... یا شبیه یک حوض آبی فیروزه ای...

تُنگ کوچکی بوده ام اگر، به حوض رسیده ام، و رودخانه شاید، به دریا...

هر چه هست عمیق شده ام...

همین خنده های آرام و بی صدا انعکاس تلنگری در دوردست های دلم است که جنب و جوشش در راه تمام می شود...

همین نگاه عمیق...

همه و همه خبر از یک ژرفای بی اندازه دارد...

میان این چهارسال فروردینم می گردم و کمی بیشتر از کمی مأیوس می شوم که هنوز به آرزوی مستتر چهارسال پیش لابه لای کلماتم نرسیده ام...

خدا که نخواهد هیچ آرزویی هم به تحقق نمی پیوندد...

و هیچ دعایی مستجاب نمی شود...


شکر خدایم... برای تمام خواستن ها و نخواستن هایت... که تو بهترین تصمیم گیرنده ی آمدن بهاری مهربانم...

شکر و سپاس از آن توست که یکتای بی همتای منی...


دلم برای تمام حس های خوب... برای آرامش عمیق دریا... برای صدای امواج دریا... برای زندگی... برای زیارت... برای جنب و جوش... برای اتفاقات عالی... و برای خیلی چیزها تنگ شده....


من اگر حرم نروم

اگر دریا نبینم

می میرم....


دنیا دریا دارد

دریا دنیا ندارد...


http://www.ipics.ir/wp-content/uploads/77532702333189018506.jpg


شهر رویایی من...

شاید قسمت شد و دیدمت...


دلم اما دریا می خواهد و ندارم...


نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 14:54 http://lonely-sea.blogsky.com/

دنیا دریا دارد...

می دونی
همیشه دریا برای من عجیب بوده و کلا تو خواب و زندگی واقعی برای من پر از راز بوده و هست...

همیشه هم دوست داشتم دریا رو به وسعت بیکرانش ببینم...یعنی همیشه دوست داشتم دریایی غیر از دریاچه خزر خودمون رو ببینم...
جایی مث دریای جنوب...شمال دریاچست...تو کوچیک بودنش رو حس می کنی قشنگ...
ولی خیلی دوست دارم دریای بی کرانی رو تجربه کنم و با ی قایق بتونم تجربش کنم...

ولی هنوز نشده...
تنها سهم من از دریا دیدن صدها هزار باره ی دریای شمال بوده که اونم چند سالی هست که نشده بریم...

دریا....

ایشالله دریای جنوبو و خیلی از دریاهای بزرگ رو می بینی عزیزم:-*

ایشالله اونم میشه و میری
هنوز وقت زندگی امثال ماها مونده خانومی

فاطمه پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 14:56 http://lonely-sea.blogsky.com/

انشالله که خوابت هم به بهترین شکلش تعبیر بشه...
و بتونی دوباره بری ببینی حرم ِ ارباب رو...

در ضمن منم ببر با خودت...والا بخدا...

ممنون...

اون آخریشو بلند بگوووووووووووو ایشالله

فاطمه پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 14:59 http://lonely-sea.blogsky.com/

برام چقدر ملموس بود وقتی از دفتر خاطره گفتی ...

نوشتن عجیب به آدم عمق می ده...

و هزار هزار بار شکر می کنم خدارو...
می دونی چرا؟

که با وجووودم تموووم سختی هایی که آشنا شدن با این دنیا و نوشتن برات داشت ولی عجیب بهت عمق داده این نوشتن...

اوهوم

دفتر خاطره

عمق

نوشتن عجیب آدمو عمیق می کنه اگه درست بنویسه

خدا رو شکر... هزار هزار هزار هزار بار شکر...

حسین شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 12:23

سلام
چطوری؟
سال جدید رو بهت تبریک میگم.
خوشحالم میبینم وبلاگت باز مثل همیشه در جریانه ! یه تبریک دیگه به خاطر اینکه وبت وارد سال 93 شد.

سلام
حسیـــــن
مرسی
تو چطوری؟ خوبی؟
به همچنین

گاهی میریم گاهی میایم ولی بازم به خونه اولمون برمی گردیم
ممنون
وب تو کوووش؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد