ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
می خواهم کمی بنویسم! این روزها کمترین کاری که می کنم نوشتن است...
امروز عصر به دیدن دوستی رفته بودیم که از مکه آمده بود... همزمان همکارهای بازنشسته اش هم آنجا بودند... کسانی که حالا دوازده سالی ست بازنشست شده اند... و من که طبق معمول همیشه با احتساب تعداد سال های کار و چند سال اول زندگی، سن افراد را محاسبه می کنم! و آنوقت سن تقریبی به دست آمده را از سن خودم کم می کنم و هر آنچه باقی می ماند مرا به تحیری عجیب فرو می برد...
امروز که میان حرف هایشان فهمیدم 33 سال کار کرده اند... با این دوازده سیزده سال می شود حدود 45 سال! حداقل از 20 سالگی هم استخدام شده باشند می شود 65 سال! 65 منهای 24 می شود 41 سال!!! و من مات تمام این عدد به دست آمده تمام مدت به تک تک چهره هایشان، به خنده ها و حرف ها و شوخی هایشان می نگریستم و خاطراتشان را با جان و دل می شنیدم... حتی گوش هایم را تیز تیز می کردم تا حرف های آرام و درگوشی شان را هم بشنوم!
باورم نمی شود نزدیک به دوبرابر سن حالایم را می شود زنده بود... زندگی کرد و بهار و تابستان و پاییز و زمستان را پشت سر گذاشت و روی زمین خدا ماند...
باورم نمی شود شاید من هم روزی به سنشان برسم و آن روز به چهل سال پیش و آن عصر و آن مهمانی فکر کنم و بگویم چه زود گذشت...!!!
وقتی فکر می کنم که می شود تا آن روزها زنده ماند، به جسمی می نگرم که توان همین لحظه ها را هم گاهی از کف می دهد چه برسد به چهل سال بعد! و آنگاه تمام دردها را از خود می رانم تا کمی آرام تر شود همه چیز...
راستی آن امید کجاست که نیست؟ آن زندگی که این آدم ها را تا 65 سالگی و بیشتر نگه داشته و حتی بیشتر...
دوباره و دوباره غرق در افکارم نگاهشان می کردم...
چقدر زندگی در چشمانشان موج می زد و امید حکایت حاضر کلامشان بود..
به خودم فکر می کردم... به حالا و افکار هر روزه ام هنگام رفتن تا دانشگاه و گاه آنقدر فکر و خیال ها زیاد می شوند که گوشه ای می ایستم و تمامشان را از شیشه ی ماشین بیرون می ریزم و حرکت می کنم...
به چند هفته پیش و اینکه گفته بودم اتفاق جوانی برایم نامفهوم ترین اتفاق دنیاست...
به دانشگاه و تفاوت بارز دو نسلی که هر روز برایم ملموس تر می شود و خوشحالم برای اینکه زودتر به دنیا نیامده ام...
من به تمام این ها فکر می کردم و محو آدم هایی بودم که سرد و گرم زندگی را چشیده بودند و حالا دوران بازنشستگی شان را در یک عصر بهاری دور هم جشن گرفته بودند و آش داغ می خوردند...
چقدر دلم می خواست آن زمان ها می آمدم... با این صمیمیت و پاکی... این مهر و محبتی که دوستمان می گفت حتی در دوران کار هم همیشه عجینشان بود و آن سی سال برایش بهترین سال های عمرش بوده و هست...
آن دوران نه از عمل های نازیبای زیبایی خبری بوده! نه از ابروهای شیطانی و نه لب های بوتاکس شده و نه آرایش های آنچنانی و نه کسی گونه می کاشته و ...
همه خودشان بودند... با چهره های پاک و معصوم خودشان...
آن زمان همه چیز واقعی بود
اصل ِ اصل!!!
مثل همین آدم هایی که امروز می دیدم و چقدر دلم می خواست می شد ساعت ها در چشم هاشان زل زد و تمام چین و چروک هایشان را آرام و آهسته دست کشید و زیر و زبر زندگی را لمس کرد...
آن روزها سادگی از سر و روی زمین می بارید...
آدم ها حیا سرشان می شد...
حرمت را می فهمیدند...
و احترام برایشان لازمه ی زیستن بود
راستی
هر روز که جلوتر می روم و نسل های پیش رو را می بینم
برای تمام این سال های بزرگ تر بودنم خدا را شکر می کنم...
دلم برای یک تاب بازی حسابی تنگ شده...
با موهایی که در هوا رها می شوند و
من که تا دل آسمان ها می روم...
وبلاگ علی دارین
اگه دوست داشته باشین میتونیم با هم لینک کنیم
لطفا به من سربزنید ونظر بدین
بانوی شهر
سلام مرسی
یک تاب محکم که دلم هری بریزد...
ی تاب ِ محکم...
با موی باز و بلند...
می دونی که دوس دارم
آرهههههههه


از اون تابا دلم می خوادااااا
اوهوم خیلیییی
یاده یکی از پست هام توی خدا اینجاست افتادم...
نمی دونم یادنه یا نه؟
اسمش پیری هایم بود...
تصور فاطمه با موهای سفید و ی اشارپ که روی دوششه و داره به گذشتش نگاه می کنه...
تصور من با موهای ِ سفید...
+ من پیرم بشم موهامو بلند نگه می دارم مگه این که کچل بشم
واااای آره یادم افتاد کلیاتشو




ای جاااان
اصن عاشق اون اشارپما
آی گفتی
منم دلم می خواد از اونا که تا پشت کمرن ها
اتفاقا تو انجمن ادبی که میرم پره از این آدما که اصن متحیر میمونی با این همه سن و سابقه های قشنگی که دارن چطور انقدر هنوز واسه کتاب خوندن و نوشتن مصمم هستن...
آدمایی که فک کنم 60 یا حتی 70 سال هم دارن میان اونجا...
اما سوای این چیزا دوست ندارم انقدر عمر کنم چون همیشه فکر کردن به آینده بهم استرس وارد میکنه کلا همش من در حال استرسم یا حد اقل میخوام اگرم که زیاد عمر کردم از تک تک لحظه هام درست استفاده کرده باشم جوری که بعد ها افسوس گذشتمو نخورم...
و گذشته از همه ی اینا باید اینم بگم که به نظرم حیا و حرمت و همه ی اینا تو همه ی دوره ها هست...آدمای خوب هستن...آدمای با خدا هستن...
همه جوره تو هر دوره ای بوده...
همه اینا هست ولی به یه شرط
به شرطی که واسه هیچ کدوم از اینا تعریف نسازیم مثلا حیا فقط مال دخترای قدیمه...یا دین ایمان قدیمیا محکم تر از الان بوده...
به نظر خودم که فقط هم یه نظر شخصیه میگم آدما بسته به شرایط اجتماعی فعلیشون زندگی میکنن ...
پس زمونه ی الان هیچ فرقی با زمانه های دیگه نمیکنه
فقط شرایط اجتماعی متفاوت میشه که رفتار ها و عکس العمل های آدما هم عوض میشه...
البته این نظر منه
هرکسی نظر خودشو داره...
باید جالب باشه اونجام
ایشالله بتونم و بیام ببینم چون واقعا برام جالبه قشری از آدم های این سن و سالی که پر از امیدن!
وقتی شرایط اجتماعی دستخوش تغییرات اساسی می شه زمونه هم خیلی تغییر می کنه و کلی با زمان های قبل فرق داره
آره بودن ولی بخوای نسبت بگیری الان دیگه هیچ کدومش به اون شکل نیست و اون تعداد...
تعریف نمی سازه کسی ، خیلی وقتا تجربه از هر سندی بالاتره